#پارت530
خودمو جمع و جور میکنم و فکرامو به گوشه و کنار ذهنم میفرستم و مشتاقانه به سمت ایلیا که جلوی در و پشت بهم ایستاده، میرم...
شاید اگه هنوز بچه بودم...اگه تا این حد بزرگ نشده بودم که عاشق بشم و مردی رو برای زندگیم انتخاب کنم... بی ملاحظه می دویدم و دستامو دور کمرش حلقه میکردم و محکم بغلش می گرفتم و سرمو به کتفش تکیه میدادم اما....
نمیدونم چرا دیگه نمیتونم اینکارو کنم...!
واقعا نمیدونم...
فقط حسی هست که منو منع میکنه از رفتار های سبک سرانه و بی قید و بند بچگانه ی قبل ...
از صدای قدم هام به طرفم برمیگرده...
پر شور بهش سلام میکنم...
لبخندم بی جواب میمونه و سلام سرسری میده...
حرصم میگیره...!
دوس دارم سرش داد بزنم (چرا ایلیا؟!
چرا انقد غیر دوستانه و دلگیر رفتار میکنی؟!)
اما سکوت میکنم تا یه فرصت مناسب...
بیرون میرم و در حیاطو به هم می کوبم.
درو برام باز میزاره و بدون نیم نگاهی به سمتم، ماشینو دور میزنه و پشت رل میشینه.
عادت به این رفتار و کم توجهی ایلیا ندارم!
اعصابمو تحریک میکنه...
نفسمو پر حرص فوت میکنم و سوار میشم و درو محکم میبندم که شونه های ایلیا میپره و با اخم میگه :
_ اینجوری داغون نمیشه، محکم تر بکوب!!
کنایه میزنه اما من با لجبازی و تخس درو باز میکنم و محکم تر از قبل میبندم و خندمو قورت میدم...!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
خودمو جمع و جور میکنم و فکرامو به گوشه و کنار ذهنم میفرستم و مشتاقانه به سمت ایلیا که جلوی در و پشت بهم ایستاده، میرم...
شاید اگه هنوز بچه بودم...اگه تا این حد بزرگ نشده بودم که عاشق بشم و مردی رو برای زندگیم انتخاب کنم... بی ملاحظه می دویدم و دستامو دور کمرش حلقه میکردم و محکم بغلش می گرفتم و سرمو به کتفش تکیه میدادم اما....
نمیدونم چرا دیگه نمیتونم اینکارو کنم...!
واقعا نمیدونم...
فقط حسی هست که منو منع میکنه از رفتار های سبک سرانه و بی قید و بند بچگانه ی قبل ...
از صدای قدم هام به طرفم برمیگرده...
پر شور بهش سلام میکنم...
لبخندم بی جواب میمونه و سلام سرسری میده...
حرصم میگیره...!
دوس دارم سرش داد بزنم (چرا ایلیا؟!
چرا انقد غیر دوستانه و دلگیر رفتار میکنی؟!)
اما سکوت میکنم تا یه فرصت مناسب...
بیرون میرم و در حیاطو به هم می کوبم.
درو برام باز میزاره و بدون نیم نگاهی به سمتم، ماشینو دور میزنه و پشت رل میشینه.
عادت به این رفتار و کم توجهی ایلیا ندارم!
اعصابمو تحریک میکنه...
نفسمو پر حرص فوت میکنم و سوار میشم و درو محکم میبندم که شونه های ایلیا میپره و با اخم میگه :
_ اینجوری داغون نمیشه، محکم تر بکوب!!
کنایه میزنه اما من با لجبازی و تخس درو باز میکنم و محکم تر از قبل میبندم و خندمو قورت میدم...!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت530
1- ا مساوی...ضایع شدن من توسط مسعود جلوی استاد حسینی پنچر کردن ماشین مسعود..
. تو دستشویی گیر افتادن من...
شکستن شیشه عطر... به هم زدن رابطه مسعود با هستی و مونا.. سوتی های من...
پوزخندهای مسعود...حرفامون... کل کلامون...
دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم با سرعت باد از ذهنم عبور کرد...
خندیدم و گفتم:دوباره؟!
خندید و دستاش و به علامت تسلیم بالا برد...
بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ما تازه صلح کردیم!!
خنده اش که تموم شد، نگاه گذرایی به هال انداخت و گفت: امیر و آرزو کجان؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...
و به سمت یخچال رفتم...درش و باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...
مسعود از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق رفت..
.منم کره و خامه و پنیر واین جوری چیزارو از یخچال بیرون آوردم
و میز صبحونه رو چیدم..
به سمت سماور رفتم تا چایی دم کنم. قوری روی
@kadbanoiranii
1- ا مساوی...ضایع شدن من توسط مسعود جلوی استاد حسینی پنچر کردن ماشین مسعود..
. تو دستشویی گیر افتادن من...
شکستن شیشه عطر... به هم زدن رابطه مسعود با هستی و مونا.. سوتی های من...
پوزخندهای مسعود...حرفامون... کل کلامون...
دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم با سرعت باد از ذهنم عبور کرد...
خندیدم و گفتم:دوباره؟!
خندید و دستاش و به علامت تسلیم بالا برد...
بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ما تازه صلح کردیم!!
خنده اش که تموم شد، نگاه گذرایی به هال انداخت و گفت: امیر و آرزو کجان؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...
و به سمت یخچال رفتم...درش و باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...
مسعود از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق رفت..
.منم کره و خامه و پنیر واین جوری چیزارو از یخچال بیرون آوردم
و میز صبحونه رو چیدم..
به سمت سماور رفتم تا چایی دم کنم. قوری روی
@kadbanoiranii