#پارت513
♡_♡_♡_♡_♡
آنژیوکت رو آروم و با دقت، از رگم بیرون میکشه و تکه پنبه ی کوچیکی روش قرار میده و با کمی فشار بهش چسب کاغذی میزنه.
در تمام مدت، حرکاتشو با خیرگی دنبال میکنم اما هومان از نگاه کردن به چشمام طفره میره...
هیچ کدوم قصد شکستن این سکوت رو نداریم و ترجیح میدیم در پیچ و خم افکار خودمون پرسه بزنیم حتی اگر بی حاصل و بی نتیجه باشه...!
در بین تمام فکرهای مبهم و سوالات بی جوابم، یک احساس شیرین و نورسیده از این توجه و رسیدگی هومان، وجودم رو در بر میگیره و تلخی ها رو ناکام میکنه!
اون موقع که بیدار شدم و هومانو در حال نوازش موهام دیدم و فارغ از هر چیزی لبخند زدم؛ اون لحظه طعم خوشبختی با عشق رو چشیدم !
مثل رویاهام...
طعم بهشت میداد...!
کاش حواسم هیچ وقت جمع نمیشد و سوالات و ندونسته ها به سمتم هجوم نمی آوردند!
هومان موهای ریخته روی پیشونیمو پشت گوشم می فرسته و از کنارم بلند میشه و به سمت سرویس بهداشتی میره :
_ مگه تو اون هواپیمای کوفتی، غذا سرو نمیشد که تو قند خونت نیفته و اینجوری از حال نری؟!!
سوالشو بی جواب میزارم...
نمیتونم بگم که در نبود تو داشتم دق میکردم، اونوقت انتظار داشتی غذا هم بخورم؟!
نفس میگیرم و به حالت نشسته درمیام و سرمو به تاج تخت تکیه میدم و منتظر می مونم تا دستاشو بشوره و از سرویس بیرون بیاد...
#پارت514
اینکه از کجا فهمیده، من راهی ایران شدم، بدون شک کار الناست و جای پرسش نداره ! ولی اینکه چرا بلند شده و تا اینجا دنبالم اومده و مانع رفتنم شده، سوالیه که باید جواب بده؛ چون خودم، هیچ پاسخ قانع کننده ای نمیتونم براش پیداکنم ...
از سرویس خارج میشه و از روی میز عسلیِ کنار تخت، تلفن بی سیم رو بر میداره و همزمان با شماره ای که میگیره میگه :
_ میگم برات صبحانه بیارن...
نگاهی عمیق به سمتش روانه میکنم و اونقد بهش خیره می مونم تا کم میاره و نگاهمو شکار میکنه...
تلاشش برای خونسرد نشون دادن خودش، ستودنیه!
من اما اصلا نمیتونم آروم باشم و مثل هومان حفظ ظاهر کنم..!
ناخواسته ابروهام درهم گره میخوره و لحنم حق به جانب میشه... :
_تا جایی که یادمه گفته بودی میخوای بری شیکاگو
چرا سر از قَطَر درآوردی؟!
پوزخند میزنه و تماسی که وصل نشده رو قطع میکنه و تلفنو روی بالش میندازه و اینبار مستقیم به چشمام زل میزنه و مثل خودم میگه :
_ تا جایی که یادمه بهت گفته بودم صبر کنی تا برگردم و خودم کارای سفرت رو انجام بدم ولی تو.............
اجازه نمیدم حرفشو تکمیل کنه و با تک خنده ی عصبی بین صحبتش میپرم :
_ راضی به زحمت شما نبودم آقا هومان!
خودم از پسش بر اومدم...
دست خودم نیست که پرخاشگر شدم و حرص میزنم! به جای اینکه جواب بده، سوال وسط میاره و در حالی که توقع ندارم ؛ بازهم از رفتن میگه...!
یا من درست سوالم رو بیان نکردم، یا اون نفهمیده که من چی میگم!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
♡_♡_♡_♡_♡
آنژیوکت رو آروم و با دقت، از رگم بیرون میکشه و تکه پنبه ی کوچیکی روش قرار میده و با کمی فشار بهش چسب کاغذی میزنه.
در تمام مدت، حرکاتشو با خیرگی دنبال میکنم اما هومان از نگاه کردن به چشمام طفره میره...
هیچ کدوم قصد شکستن این سکوت رو نداریم و ترجیح میدیم در پیچ و خم افکار خودمون پرسه بزنیم حتی اگر بی حاصل و بی نتیجه باشه...!
در بین تمام فکرهای مبهم و سوالات بی جوابم، یک احساس شیرین و نورسیده از این توجه و رسیدگی هومان، وجودم رو در بر میگیره و تلخی ها رو ناکام میکنه!
اون موقع که بیدار شدم و هومانو در حال نوازش موهام دیدم و فارغ از هر چیزی لبخند زدم؛ اون لحظه طعم خوشبختی با عشق رو چشیدم !
مثل رویاهام...
طعم بهشت میداد...!
کاش حواسم هیچ وقت جمع نمیشد و سوالات و ندونسته ها به سمتم هجوم نمی آوردند!
هومان موهای ریخته روی پیشونیمو پشت گوشم می فرسته و از کنارم بلند میشه و به سمت سرویس بهداشتی میره :
_ مگه تو اون هواپیمای کوفتی، غذا سرو نمیشد که تو قند خونت نیفته و اینجوری از حال نری؟!!
سوالشو بی جواب میزارم...
نمیتونم بگم که در نبود تو داشتم دق میکردم، اونوقت انتظار داشتی غذا هم بخورم؟!
نفس میگیرم و به حالت نشسته درمیام و سرمو به تاج تخت تکیه میدم و منتظر می مونم تا دستاشو بشوره و از سرویس بیرون بیاد...
#پارت514
اینکه از کجا فهمیده، من راهی ایران شدم، بدون شک کار الناست و جای پرسش نداره ! ولی اینکه چرا بلند شده و تا اینجا دنبالم اومده و مانع رفتنم شده، سوالیه که باید جواب بده؛ چون خودم، هیچ پاسخ قانع کننده ای نمیتونم براش پیداکنم ...
از سرویس خارج میشه و از روی میز عسلیِ کنار تخت، تلفن بی سیم رو بر میداره و همزمان با شماره ای که میگیره میگه :
_ میگم برات صبحانه بیارن...
نگاهی عمیق به سمتش روانه میکنم و اونقد بهش خیره می مونم تا کم میاره و نگاهمو شکار میکنه...
تلاشش برای خونسرد نشون دادن خودش، ستودنیه!
من اما اصلا نمیتونم آروم باشم و مثل هومان حفظ ظاهر کنم..!
ناخواسته ابروهام درهم گره میخوره و لحنم حق به جانب میشه... :
_تا جایی که یادمه گفته بودی میخوای بری شیکاگو
چرا سر از قَطَر درآوردی؟!
پوزخند میزنه و تماسی که وصل نشده رو قطع میکنه و تلفنو روی بالش میندازه و اینبار مستقیم به چشمام زل میزنه و مثل خودم میگه :
_ تا جایی که یادمه بهت گفته بودم صبر کنی تا برگردم و خودم کارای سفرت رو انجام بدم ولی تو.............
اجازه نمیدم حرفشو تکمیل کنه و با تک خنده ی عصبی بین صحبتش میپرم :
_ راضی به زحمت شما نبودم آقا هومان!
خودم از پسش بر اومدم...
دست خودم نیست که پرخاشگر شدم و حرص میزنم! به جای اینکه جواب بده، سوال وسط میاره و در حالی که توقع ندارم ؛ بازهم از رفتن میگه...!
یا من درست سوالم رو بیان نکردم، یا اون نفهمیده که من چی میگم!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت513
آی.پام پام خیلی درد می کنه!خدا از بعضیا می گذره چجورم می گذره..
.وای... آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا..
مسعود چشم غره ای بهم رفت..
.درحالیکه از درد می نالید، خسته و بی رمق روبه من گفت: آی... کمرم!
تو خودت راه رفتی؟!!تو که خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟
! آی...آی. پام... کمرم.... در حالیکه پاهام و ماساژمی دادم،
گفتم:معلومه که خودم راه رفتم..
.این همه راه و پیاده گز کردم..وای.... آی... پام چقدر درد می کنه!
مسعود با ناله گفت: یعنی می خوای بگی تو کوهم خودت راه رفتی؟!( به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
احیانا کسی کولت نکرد؟!
اخمی کردم و نالیدم:
- نه بابا... کی اونجا بود بخواد منو كول كنه؟!
@kadbanoiranii
آی.پام پام خیلی درد می کنه!خدا از بعضیا می گذره چجورم می گذره..
.وای... آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا..
مسعود چشم غره ای بهم رفت..
.درحالیکه از درد می نالید، خسته و بی رمق روبه من گفت: آی... کمرم!
تو خودت راه رفتی؟!!تو که خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟
! آی...آی. پام... کمرم.... در حالیکه پاهام و ماساژمی دادم،
گفتم:معلومه که خودم راه رفتم..
.این همه راه و پیاده گز کردم..وای.... آی... پام چقدر درد می کنه!
مسعود با ناله گفت: یعنی می خوای بگی تو کوهم خودت راه رفتی؟!( به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
احیانا کسی کولت نکرد؟!
اخمی کردم و نالیدم:
- نه بابا... کی اونجا بود بخواد منو كول كنه؟!
@kadbanoiranii