کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
ادامه رمان گل یاس

#پارت479

به جرئت میتونم بگم لبخندِ نيلوفر با اون چال گونه ی عمیقش، زیباترین لبخندیه که به عین دیدم...

تک سرفه ای میکنه و سرشو بالا میاره و لبهای خوش فرمشو به ته ریشم میچسبونه و بوسه ی ریزی به چونم میزنه :

_ من فهمیدم که برات مهمم....
تو چی؟!
تو میدونی چقد اهمیت داری برای من..... پسرعمو؟!


یه احساس گنگ و غریبه واسه من، در سوسوی نگاهش موج میزنه که باعث میشه، هومان سرکش درونم عنان از کف بده و دلم به غلیان بیفته، اما پیش از اینکه حرکت نا به جایی ازم سر بزنه افسارشو دست میگیرم و با جا به جا کردن نيلوفر، از روی زمین بلند میشم و نيلوفرم بلند میکنم.

مثل دوتا موش آب کشیده روبروی هم می ایستیم و من دنبال یک جواب برای سوال پر حسه نيلوفر میگردم.ولی انگار هرچقد بیشتر جستجو میکنم کمتر به نتیجه میرسم!


من براش مهمم؟!
هستم و به این موضوع پی بردم ...!
یه احساس متقابل.....

راستی من کِی انقد با خودم رو راست شدم و انقد راحت درباره ی احساساتم حرف میزنم؟!

پنجه ما بین موهای خیسم میکشم و برای منحرف کردن ذهن نيلوفر میگم :


_واجب شد مربیت بشم و شنا یادت بدم...
نگاه چه اوضاعی درست کردی!

به سر و وضعمون اشاره ای میکنم و دست میبرم تا دکمه های پیراهنم رو باز کنم.
نيلوفر ریز ریز میخنده و هین بلندی میکشه و چشماشو با دست می‌پوشونه:

_ قول میدم شاگرد خوبی باشم البته اگه تو حواسمو پرت نکنی!

پیرهنو از تن میکَنم و به حرکات بچه گانه و حالات صورتش با لذت میخندم...
از لابه لای انگشتاش زیرزیرکی نگاهم میکنه و آروم دستاشو پایین میاره....

این دختر برای من زیادی ناب و دلنشینه!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت479



دستم و کشید و گفت: دیدم عین چلغوزا زل زدی به کوه....

با خودم گفتم شاید پشیمون شدی و قصد داری کوهنوردی و بپیچونی!!

این بود که واست زمینه سازی کردم تا از همین اول در جریان باشی.

شما دلتم نخواد بیای با کتک و پس گردنی می برمت! آروم زد تو سرم و همون طور که از کنارم رد می شد، ادامه داد:

- میای یا پس گردنیه رو بیام؟!

و از کنارم رد شد... پشت سر اونم امیر رفت. با حرص زل زده بودم به آرزو.

..همیشه آدم و تو عمل انجام شده قرار میده و به جای من اظهار نظر میکنه

!هم مجبورم کرد بیام شمال وهم الان داره مجبورم می کنه برم کوهنوردی.

..بابا من و چه به کوهنوردی؟

مرده شورت و ببرن آرزو خره.
- نمیری؟!

با صدای مسعود به خودم اومدم... بهش چشم غره رفتم و دهن باز کردم تا جوابش و بدم که آرزو داد زد:

-شیدا!!بیام یا میای؟!!

بیخیال حرف زدن با مسعود شدم و روم و ازش برگردوندم و

به سمت آرزو دویدم.

اولین قدم و برداشتم و تازه پا گذاشتم به جاده باریکی که باید ازش بالا می رفتیم

و توش کوهنوردی می کردیم...

من و آرزو جلو می رفتیم و امیرو مسعودم پشت سرمون.

در چشم به هم زدنی، تا نصفه های راه رفتیم!

!خسته که نشده بودم هیچ، دلمم می خواست بیشتر

راه برم!

صدای بی حال و خسته آرزو به گوشم خورد:


- شیدا....شیدابسه!!من دیگه نمی تونم.


از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه آرزو انداختم... صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می

زد!!وا...این چرا انقد زود نفله شد؟!!ما که هنوز راهی نرفتیم!!


@kadbanoiranii