کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت475


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت475


*"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *


[ هومان ]

هنوز مزه ی عسلِ لب هاشو زیر دندونم احساس می کنم!
لرزش لبای صورتی و نمدارش هنوز در ذهنمه!
اعتراف میکنم تجربه ی دلچسبی بود!

انگار قبلِ اومدن نیلوفر زندگی نمیکردم...
با اومدنش به دنیای سیاهم، رنگ بخشید...

حس میکنم اعتیاد پیدا کردم!
به خودش
به حضورش در کنارم....
وقتی صدای خنده هاش نیست، احساس کمبود دارم...
باور نمیکنم من همون هومانی ام که یه روز از اینکه نیلوفر پیشم باشه متنفر بودم و الان نیلوفر شده دلیل دلتنگی و دل آشوبم...
وقتی شرکتم همه ی ذهنم پُره از نيلوفر...
وقتی برمیگردم خونه و به استقبالم میاد، یه آدم دیگه میشم...
دور میشم از اون هومان سرد و بی روح...


پیش نیلوفر کنترل رفتار ندارم...
از لبخند و خنده های عمیق تا حرکت های خارج از عرف!
مثل همون لحظه ای که لباشو مزه کردم.... تا وقتی لبامو از لبش دور کنم متوجه اشتباهم نبودم اما بعدش تازه متوجه شدم که چیکار کردم...
زمانی که از اون خلسه ی پر از آرامش بیرون اومدم و دوباره به این دنیا پیوند خوردم، فهمیدم چه غلطی ازم سر زده!

نيلوفر هیچی نگفت...
گله نکرد...
فقط نگاهم کرد و دیدم که نگاهش دلخور نبود ولی....من از اینکه بی اجازه به حریمش نفوذ کردم، حس بدی بهم دست داد!

وقتی باهاش حرف زدم و مطمئن شدم که ناراحت نیست سبک شدم و تونستم از لذتی که اون بوسه ی شیرین بهم داد بهره ببرم...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت475



آرزو سرش و از روی میز برداشت و با خنده گفت:اون کفشات بدون واسطه و مستقیم تو طحالم شیدایی!!

و از خنده ترکید...

هر سه تاییشون از بس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!

اینا چرا انقد می خندن؟!!

لباسای من که مشکلی ندارن...

شما بگین دارن؟؟ خو ندارن دیگه.... الهی سنگ قبر هر سه تاییتون و خودم باهمین دستام بشورم.

اخمی کردم و عصبانی گفتم: چرا هي الکی می خندین؟؟

خل شدین؟؟ بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!!


با این حرفم، همشون خفه خون گرفتن... سراشون و انداخته بودن پایین و به من نگاه نمی کردن...

..دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...

امیر سکوت و شکست:

- شیدا جان فکر نمی کنی که این تیپ و اون کلاه و اون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟

به سمت صندلی کنار آرزو رفتم و روش نشستم

. در حالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم، گفتم: آخه من باید از کجا بدونم که چی باید بپوشم و چی نباید بپوشم؟؟

من تا حالا تو عمرم یه بارم نرفتم کوه.


امیر یه لیوان چایی برام ریخت و به دستم داد...لبخندی زد و گفت: باشه بابا قبول!!ما اشتباه

کردیم...ناراحتی از دستمون؟!!

لبخندش و با لبخند جواب دادم و گفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟

مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟ ( و به ظرفی که توش سبزی بود اشاره کردم و رو به آرزو ادامه دادم:)

آرزو اون سبزی و میدی به من؟؟

آرزو ظرف سبزی و گذاشت روبروم و زل زد تو چشمام...مهربون گفت: مطمئنی ناراحت نشدی
شیدا؟؟

لبخند گشادی زدم و در حالیکه لقمه رو به سمت دهنم می بردم، گفتم: آره بابا!!برای چی باید ناراحت

بشم؟؟


@kadbanoiranii