#پارت463
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت463
شده تا به حال گوشتون بشنوه اما پیامی برای درک به مغزتون مخابره نشه؟!!
من الان تو همون حالت دست و پا میزنم....
حرفای هومان رو میشنوم ولی متوجه نمیشم که چی میگه!
هنوز در گیر و دارِ رطوبت به جا مونده و گز گز پوست لبمم!!
گرمای ساطع شده از تن هومان ، آتیشم میزنه و حضور شیطان رو در نزدیک ترین فاصله به خودمون احساس میکنم.....
نمیدونم اگر یه لحظه ی دیگه تو این فضا بمونم چه اتفاقی میفته و چه خطاهایی ممکنه ازم سر بزنه، بنابراین فرار رو به قرار ترجیح میدم و از اسارت بازوان هومان بیرون میام...
دو قدم ازش دور میشم و آخرین نگاهمو سمتش روانه میکنم...
نگاهش شفاف تر از هر زمانیه و باهام حرف میزنه....
چیزی شبیه به پشیمونی یا شاید هم ترس در چشماشه که قلبمو مچاله میکنه!
دامن پیراهنمو در مشتم میگیرم و به دلی که پر میکشه برای پریدن در آغوش هومان، نهیب میزنم...
الان وقتش نیست......
ازش چشم میدزدم وعقب گرد میکنم و پابرهنه روی سرامیک های سرد کف سالن میدَوَم و پله ها رو بی وقفه طی میکنم ....
باید این عطش و التهاب رو سرما ببخشم...!!
وارد اتاق میشم و درو پشت سرم میبندم و بهش تکیه میدم....
یک دستمو روی حرکت پرشتاب قفسه سینم میزارم و دست دیگمو نوازش وار روی لبم میکشم.....
فرق داشت...!
با بوسه های بی اجازه ای که ساشا گستاخانه روی لبم میکاشت، فرق داشت...
دلپذیر و شیرین بود و طعم سیب ممنوعه میداد!
ما هم زادگان آب و حواییم و همیشه ممنوعه ها برامون دلچسب تره...!
با همون حال منقلب ، سمت در حموم راه میفتم و خودمو زیر دوش آب میرسونم و آب سرد رو باز میکنم...
شوک لحظه ای از رسوخ سرمای آب به بدنم ، نفسمو بند میاره و دستور بیدار باش برای مغزم صادر میکنه...
عجب شب پر حادثه ای بود، امشب....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
شده تا به حال گوشتون بشنوه اما پیامی برای درک به مغزتون مخابره نشه؟!!
من الان تو همون حالت دست و پا میزنم....
حرفای هومان رو میشنوم ولی متوجه نمیشم که چی میگه!
هنوز در گیر و دارِ رطوبت به جا مونده و گز گز پوست لبمم!!
گرمای ساطع شده از تن هومان ، آتیشم میزنه و حضور شیطان رو در نزدیک ترین فاصله به خودمون احساس میکنم.....
نمیدونم اگر یه لحظه ی دیگه تو این فضا بمونم چه اتفاقی میفته و چه خطاهایی ممکنه ازم سر بزنه، بنابراین فرار رو به قرار ترجیح میدم و از اسارت بازوان هومان بیرون میام...
دو قدم ازش دور میشم و آخرین نگاهمو سمتش روانه میکنم...
نگاهش شفاف تر از هر زمانیه و باهام حرف میزنه....
چیزی شبیه به پشیمونی یا شاید هم ترس در چشماشه که قلبمو مچاله میکنه!
دامن پیراهنمو در مشتم میگیرم و به دلی که پر میکشه برای پریدن در آغوش هومان، نهیب میزنم...
الان وقتش نیست......
ازش چشم میدزدم وعقب گرد میکنم و پابرهنه روی سرامیک های سرد کف سالن میدَوَم و پله ها رو بی وقفه طی میکنم ....
باید این عطش و التهاب رو سرما ببخشم...!!
وارد اتاق میشم و درو پشت سرم میبندم و بهش تکیه میدم....
یک دستمو روی حرکت پرشتاب قفسه سینم میزارم و دست دیگمو نوازش وار روی لبم میکشم.....
فرق داشت...!
با بوسه های بی اجازه ای که ساشا گستاخانه روی لبم میکاشت، فرق داشت...
دلپذیر و شیرین بود و طعم سیب ممنوعه میداد!
ما هم زادگان آب و حواییم و همیشه ممنوعه ها برامون دلچسب تره...!
با همون حال منقلب ، سمت در حموم راه میفتم و خودمو زیر دوش آب میرسونم و آب سرد رو باز میکنم...
شوک لحظه ای از رسوخ سرمای آب به بدنم ، نفسمو بند میاره و دستور بیدار باش برای مغزم صادر میکنه...
عجب شب پر حادثه ای بود، امشب....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت463
به زور لبخندی زدم و از جام بلند شدم...همون طور که به سمت اتاق می رفتم، گفتم:نه...
ترس چیه بابا؟!میگم که حوصله اش و ندارم!
!باشه یه وقت دیگه... الان می خوام برم لب دریا!
و بدون اینکه منتظر جوابی از امیر بمونم، وارد اتاق شدم و سوئی شرتم
و از توی ساکم بیرون آوردم.. سوئی شرتم و تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم.
رو به جمع گفتم:من میرم لب دریا... و به سمت در ورودی رفتم و از خونه خارج شدم...
کفشم و پوشیدم و به سمت دریا رفتم...فاصله بین خونه تا لب دریا زیاد نبود...
هوا خیلی خوب بود..... نسیم خنکی می وزید. چشمام و دوختم به آسمون ستاره ها چشمک می زدن.
ماه خیلی نورانی و قشنگ بود... لبخندی زدم و نگاهم و از آسمون گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام و پر از هوای تازه کردم...
دستام و توی جیب سوئی شرتم فرو کردم و با قدمای آروم و کوتاه به سمت دریا رفتم.
یه تخته سنگ بزرگ لب ساحل، نزدیک دریا،بود..
.روش نشستم و خیره شدم به دریای مواج روبروم...
نوری که از خونه های نزدیک ساحل میومد، باعث شده بود تا من بتونم به راحتی همه جارو ببینم..
موج ها آروم آروم به سمت ساحل میومدن و با شن های لب ساحل برخورد می کردن صدای امواج و برخوردشون به لبه ساحل خیلی آرامش بخش بود...
چشمام و بستم نفس عمیقی کشیدم... گوشام و سپردم به صدای دلنشین و زیبای موج های دریا.. - امشب چقد دریا آرومه..
با شنیدن صدا به خودم اومدم و چشمام و باز کردم...
مسعود و در کنار خودم دیدم. نگاهم که به نگاهش افتاد،
لبخندی زدو کنارم روی تخته سنگ نشست... خیره شد به دریای روبروش....
با تعجب پرسیدم:تو واسه چی اومدی؟
می موندی با بچه ها فیلم می دیدی دیگه!
@kadbanoiranii
به زور لبخندی زدم و از جام بلند شدم...همون طور که به سمت اتاق می رفتم، گفتم:نه...
ترس چیه بابا؟!میگم که حوصله اش و ندارم!
!باشه یه وقت دیگه... الان می خوام برم لب دریا!
و بدون اینکه منتظر جوابی از امیر بمونم، وارد اتاق شدم و سوئی شرتم
و از توی ساکم بیرون آوردم.. سوئی شرتم و تنم کردم و از اتاق بیرون اومدم.
رو به جمع گفتم:من میرم لب دریا... و به سمت در ورودی رفتم و از خونه خارج شدم...
کفشم و پوشیدم و به سمت دریا رفتم...فاصله بین خونه تا لب دریا زیاد نبود...
هوا خیلی خوب بود..... نسیم خنکی می وزید. چشمام و دوختم به آسمون ستاره ها چشمک می زدن.
ماه خیلی نورانی و قشنگ بود... لبخندی زدم و نگاهم و از آسمون گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام و پر از هوای تازه کردم...
دستام و توی جیب سوئی شرتم فرو کردم و با قدمای آروم و کوتاه به سمت دریا رفتم.
یه تخته سنگ بزرگ لب ساحل، نزدیک دریا،بود..
.روش نشستم و خیره شدم به دریای مواج روبروم...
نوری که از خونه های نزدیک ساحل میومد، باعث شده بود تا من بتونم به راحتی همه جارو ببینم..
موج ها آروم آروم به سمت ساحل میومدن و با شن های لب ساحل برخورد می کردن صدای امواج و برخوردشون به لبه ساحل خیلی آرامش بخش بود...
چشمام و بستم نفس عمیقی کشیدم... گوشام و سپردم به صدای دلنشین و زیبای موج های دریا.. - امشب چقد دریا آرومه..
با شنیدن صدا به خودم اومدم و چشمام و باز کردم...
مسعود و در کنار خودم دیدم. نگاهم که به نگاهش افتاد،
لبخندی زدو کنارم روی تخته سنگ نشست... خیره شد به دریای روبروش....
با تعجب پرسیدم:تو واسه چی اومدی؟
می موندی با بچه ها فیلم می دیدی دیگه!
@kadbanoiranii