#پارت448
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت448
سری به علامت مثبت تکون میده و چشماشو تنگ میکنه و میگه :
_یه همچین چیزی!
قطعا پذیرفته شدن در آزمایشگاه هومان به عنوان داروساز، کار راحتی نیست اما فکر نمیکردم در این حدم دشوار باشه!
فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکنم و با توقف ماشین، از پنجره ی دودی نگاهی به بیرون ميندازم...
روبروم یک ویلای قدیمی اما باشکوه قرار داره که ورودیش فرش قرمز پهن شده و چند مشعل آهنی دو طرف فرش روشن هستن...
دو پسر جوون که لباس رسمی به تن دارن و به مهمان ها خوشامد میگن...
یک مرد و زن و یک پسر نوجوان که کت و شلوار سفید به تن داره، وارد ویلا میشن و پشت سرشون یه دختر لاغر اندام که پیراهن عروسکی زرد به تن داره و با خنده داخل میره!
در ماشین توسط بادیگارد هومان باز میشه و اول من و بعد هومان پیاده میشیم...
چین پیراهنم رو صاف میکنم و اطرافو از نظر میگذرونم و خودمو برای رویارویی با جمعیت آماده میکنم!
شاید من هیچ کدوم از افرادی که داخل این ویلا هستن، نشناسم ولی به حتم همه ی اونا هومان رو خواهند شناخت و من قراره به عنوان پارتنر هومان معرفی بشم؟!
لحن مردونه ی هومان اجازه ی تجزیه و تحلیل بیشتر بهم نمیده :
_ آماده ای؟!
هزاران احساسِ عجیب و غریب درونم فوران کرده که نمیتونم آمادگیمو تشخیص بدم اما نمیخوام هومان از آشوب وجودم بویی ببره، برای همین کیف دستیم رو بین پنجه هام میفشرم و میگم :
_آره..... بریم ....
نزدیکم میشه و دقیقا کنارم می ایسته و بازوشو به طرفم میگیره!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
سری به علامت مثبت تکون میده و چشماشو تنگ میکنه و میگه :
_یه همچین چیزی!
قطعا پذیرفته شدن در آزمایشگاه هومان به عنوان داروساز، کار راحتی نیست اما فکر نمیکردم در این حدم دشوار باشه!
فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکنم و با توقف ماشین، از پنجره ی دودی نگاهی به بیرون ميندازم...
روبروم یک ویلای قدیمی اما باشکوه قرار داره که ورودیش فرش قرمز پهن شده و چند مشعل آهنی دو طرف فرش روشن هستن...
دو پسر جوون که لباس رسمی به تن دارن و به مهمان ها خوشامد میگن...
یک مرد و زن و یک پسر نوجوان که کت و شلوار سفید به تن داره، وارد ویلا میشن و پشت سرشون یه دختر لاغر اندام که پیراهن عروسکی زرد به تن داره و با خنده داخل میره!
در ماشین توسط بادیگارد هومان باز میشه و اول من و بعد هومان پیاده میشیم...
چین پیراهنم رو صاف میکنم و اطرافو از نظر میگذرونم و خودمو برای رویارویی با جمعیت آماده میکنم!
شاید من هیچ کدوم از افرادی که داخل این ویلا هستن، نشناسم ولی به حتم همه ی اونا هومان رو خواهند شناخت و من قراره به عنوان پارتنر هومان معرفی بشم؟!
لحن مردونه ی هومان اجازه ی تجزیه و تحلیل بیشتر بهم نمیده :
_ آماده ای؟!
هزاران احساسِ عجیب و غریب درونم فوران کرده که نمیتونم آمادگیمو تشخیص بدم اما نمیخوام هومان از آشوب وجودم بویی ببره، برای همین کیف دستیم رو بین پنجه هام میفشرم و میگم :
_آره..... بریم ....
نزدیکم میشه و دقیقا کنارم می ایسته و بازوشو به طرفم میگیره!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت448
یکی از چرخ دستیار و انتخاب کردم و چرخ دستی به دست توی فروشگاه راه افتادم
. بین قفسه های اجناس راه می رفتم و هرچی که دستم میومد و میرخیتم توی چرخ دستیم
!از ماکارونی و کنسرو و نوشابه گرفته تا چیپس و پفک و لواشک...
حتی شامپو و دستمال کاغذی و مسواک هم برداشتم
!اصلا حواسم به مسعود نبود..
اصلا این دیوونه کدوم گوریه؟!به من چه که کجاست ؟!
!گور بابای مسعود!!چرخ دستی و خریدو بچسب!!
همین جوری با ذوق بین قفسه ها راه می رفتم و هر چی که ازش خوشم میومد و می ریختم توی چرخ...
بعد از ۱۰ دقیقه چرخ دستی پر پر شده بود و دیگه جا نبود که چیز دیگه ای توش بریزم
..ناچار به سمت صندوق رفتم تا این چیزایی که خریدم و بذارم اونجاو بعد دوباره بیام بقیه چیزارو بخرم!!
روبروی صندوق وایسادم و رو به یه دختر جوون صندوق داری که با تعجب زل زده بود به چرخ دستی پر از خریدم، گفتم:ببخشید میشه من اینارو بذارم اینجا
تا برم بقیه چیزایی که نیاز دارم و بردارم؟!
بیچاره دختره با چشمای گرد شده و کف به زمین چسبیده گفت: مهمونی دارین به سلامتی؟!
این همه جنس و برای مهموناتون خریدین دیگه نه؟!
لبخندی زدم و گفتم:نه مهمونی چیه عزیزم؟
!اینارو واسه مصرف خودم گرفتم. و در برابر نگاه متعجبش، به سمتی رفتم که چرخ دستيا اونجا بودن
تا یه چرخ دستی دیگه بردارم و بقیه چیزایی که می خوام و بخرم..
. داشتم یه چرخ دستی و از بین بقیه چرخ دستیا بیرون می کشیدم که نگاهم خورد به مسعود
. دقیقا روبروی من، کنار یه دختر جلف و خیکی و چاق وایساده بود و داشت باهاش حرف می زد.
.. یعنی در واقع دختره داشت با عشوه و ناز و ادا حرف می زد و مسعودم با قیافه ای مچاله به حرفاش گوش می داد.
..هنوز متوجه من نشده بود!!همینه دیگه کدوم پسری زمانی که داره با یه دختر لاس می زنه حواسش به دور و اطرافش هست؟!
پسره ی دخترباز و نگاه!تو فروشگاه هم دست از این کارا برنمی داره....
البته از حق نگذریم، قیافه مسعود اصلا به پسرایی نمی خورد که دارن با یه دختر لاس می زنن!!
قیافه اش مچاله شده بودو اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.
انگار خیلیم از این لاس زدنه راضی نبود
!اصلا به من چه که مسعود راضی هست یانه ؟!!
گور بابای مسعود... من برم به خریدم برسم.
@kadbanoiranii
یکی از چرخ دستیار و انتخاب کردم و چرخ دستی به دست توی فروشگاه راه افتادم
. بین قفسه های اجناس راه می رفتم و هرچی که دستم میومد و میرخیتم توی چرخ دستیم
!از ماکارونی و کنسرو و نوشابه گرفته تا چیپس و پفک و لواشک...
حتی شامپو و دستمال کاغذی و مسواک هم برداشتم
!اصلا حواسم به مسعود نبود..
اصلا این دیوونه کدوم گوریه؟!به من چه که کجاست ؟!
!گور بابای مسعود!!چرخ دستی و خریدو بچسب!!
همین جوری با ذوق بین قفسه ها راه می رفتم و هر چی که ازش خوشم میومد و می ریختم توی چرخ...
بعد از ۱۰ دقیقه چرخ دستی پر پر شده بود و دیگه جا نبود که چیز دیگه ای توش بریزم
..ناچار به سمت صندوق رفتم تا این چیزایی که خریدم و بذارم اونجاو بعد دوباره بیام بقیه چیزارو بخرم!!
روبروی صندوق وایسادم و رو به یه دختر جوون صندوق داری که با تعجب زل زده بود به چرخ دستی پر از خریدم، گفتم:ببخشید میشه من اینارو بذارم اینجا
تا برم بقیه چیزایی که نیاز دارم و بردارم؟!
بیچاره دختره با چشمای گرد شده و کف به زمین چسبیده گفت: مهمونی دارین به سلامتی؟!
این همه جنس و برای مهموناتون خریدین دیگه نه؟!
لبخندی زدم و گفتم:نه مهمونی چیه عزیزم؟
!اینارو واسه مصرف خودم گرفتم. و در برابر نگاه متعجبش، به سمتی رفتم که چرخ دستيا اونجا بودن
تا یه چرخ دستی دیگه بردارم و بقیه چیزایی که می خوام و بخرم..
. داشتم یه چرخ دستی و از بین بقیه چرخ دستیا بیرون می کشیدم که نگاهم خورد به مسعود
. دقیقا روبروی من، کنار یه دختر جلف و خیکی و چاق وایساده بود و داشت باهاش حرف می زد.
.. یعنی در واقع دختره داشت با عشوه و ناز و ادا حرف می زد و مسعودم با قیافه ای مچاله به حرفاش گوش می داد.
..هنوز متوجه من نشده بود!!همینه دیگه کدوم پسری زمانی که داره با یه دختر لاس می زنه حواسش به دور و اطرافش هست؟!
پسره ی دخترباز و نگاه!تو فروشگاه هم دست از این کارا برنمی داره....
البته از حق نگذریم، قیافه مسعود اصلا به پسرایی نمی خورد که دارن با یه دختر لاس می زنن!!
قیافه اش مچاله شده بودو اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.
انگار خیلیم از این لاس زدنه راضی نبود
!اصلا به من چه که مسعود راضی هست یانه ؟!!
گور بابای مسعود... من برم به خریدم برسم.
@kadbanoiranii