کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت438

وارد اتاق میشم و کارت سفید و براقی که اسم سامی و نامزدش با فونت طلایی روش حک شده، داخل کیفم میزارم و از دفترِ اساتید منتخب بیرون میام ...

پیش از اینکه دانشگاه رو ترک کنم، ریاست دانشگاه به همراه چند نفر دیگه برای تقدیر و تشکر، دوره ام میکنن؛ کمبود وقت و مشغله رو بهانه میکنم و دعوتشون به صرف قهوه رو رد میکنم...

به محض خروج از درب اصلی ساختمون دانشکده، محافظین دو طرفم می ایستن و تا ماشین، همراهیم میکنن....
روی صندلی عقب جای میگیرم...
درو میبندن و الکس به سرعت به طرف شرکت حرکت میکنه....



در تمام مسیر، نيلوفر یک لحظه از ذهنم کنار نمیره...
واکنشش باید دیدنی باشه وقتی بفهمه میخوام در این مهمونی همراهیم کنه!
برای غافلگیریش فکر جالبی به سرم میزنه!

رفته رفته گویا دُز دیوانگیم داره بالا میره! وگرنه منو چه به غافلگیر کردن دخترعموی کوچولوم؟!

"*" *"*" *"*"

نیم ساعتی به تایم ناهار کارمندا مونده و تقریبا سرم خلوت شده...

با داخلی منشی تماس میگیرم و سوفیا رو به حضور میطلبم.

در کمتر از دو دقیقه، خودشو به اتاقم میرسونه و با در زدن و کسب اجازه، داخل میاد.

با رویی گشاده لبخند میزنه و دندون های سفیدش در تضاد با پوست سیاهش نمایان میشه :

_Did you have anything to do
with me, boss?
(با من کاری داشتید رئیس؟)

سری به تایید تکون میدم و صندلیمو کمی از میز فاصله میدم و دست هامو روی میز میزارم:

_Sofia!
I want you to search among the best evening dress magazines and Choose a special style for a young girl!
Order everything you need Must be ready by tomorrow...
(سوفیا!
ازت میخوام بین بهترین ژورنالهای مد و لباس شب بگردی و یک استایل خاص برای یه دختر جوان انتخاب کنی!
هرچیزی که نیازه سفارش بده
تا فردا باید آماده باشه)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت438




نگاهم و دوختم به اخم غلیظ روی پیشونی مسعود....با حرص زل زده بود به امیر و آرزو..

. احتمالا اونم مثل من داشت تو دلش به امیر اینا فحش می داد.

خدایا من تو این ۲۳ سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالا باید بشم همسفر یه آدم عنق و اخمو و میرغضب مثل مسعود؟!

یعنی می خواد كل سفرو کوفتم کنه؟اخب این چه مسافرت


رفتنیه؟نریم که سنگین تریم...
常常帶常常寧常密第
تو ماشین مسعود روی صندلی شاگرد نشسته بودم و زل زده بودم به روبروم...


دیشب به مامان اینا زنگ زدم و گفتم که اگه اجازه بدن می خوام با امیر و آرزو و مسعود برم شمال


اونام کلی ذوق کردن و گفتن برو،

حال و هوات عوض میشه!

قبل از اینکه زنگ بزنم با خودم گفتم اگه بابا بفهمه که مسعودم می خواد با ما بیاد،

تیریپ غیرت بر می داره که نه و نمی خواد بری و پسر غریبه هست

و از این حرفا ولی برعکس وقتی بهش گفتم مسعودم هست،

کلی ذوق کرد و گفت خب پس وقتی مسعود جان هست خیالم از بابت تو راحته

یعنی مامان و بابای من به مسعودی که تاحالا یه بارم ندیدنش،

بیشتر از منی که ۲۲ساله دخترشونم اعتماد دارن!


از اون شبی که آرزو و امیر خونه ما بودن،

آرزو هرروز ۱۰ بار بهم زنگ میزد و سفارش می کرد که حتما باید برم...

در نتیجه این سفر يه اجباره از طرف آرزو و امیرو خونواده ام که به من تحمیل شده.

مجبورم اطاعت کنم و تن به این مسافرت کذایی بدم.

نگاهی به ساعت انداختم... صبح بود!!

امروز با بدبختی بیدار شدم...

خواب و آلود و بی حوصله ساکم و بستم و جلوی در خونه ام منتظر موندم

تا مسعود بیاد.

اون که اومد باهم سوار ماشین شدیم و الانم داریم و میریم دنباله آرزو اینا به پیشنهاد مسعود قرار شده بود که دیگه آرزو سلطان و نیاره و همه با همين جنسیس این دراکولا بریم.


نگاهم و دوختم به مسعود..

.با اخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بود و حتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...

این می خواد تا آخر سفر همین جوری میرغضب باشه؟

!از وقتی دم در خونه اش


@kadbanoiranii