#پارت441
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت441
در لحظه، احساس غرور وجودم رو فرا میگیره و چندین بار یادداشت هومان رو میخونم...
ناباورانه و با وجد، کاغذ رو به سینم میفشارم و روی کمربند پیراهن دست میکشم ...
ینی قراره این لباس رو به تن کنم و همراه هومان به یک مهمونی برم یا شایدم جشن و پارتی ؟!!
نمیدونستم کجا قراره بریم اما همین که میدونستم قراره همراه هومان باشم، دلم میگفت به بهترین شکل خودم باید آماده بشم...
دوست دارم زیباترین باشم...
هیجان زده از روی مبل بلند میشم و پیراهنو کاغذِ یاداشت رو داخل جعبه میزارم و زیر بغل میزنمش و بدو به طرف اتاقم میرم، یکدفعه ای چیزی به یادم میاد.... به سمت الیزابت میچرخم و با همون هول و ولا میگم :
_in an hour , Send Elena to my room!
(یک ساعت دیگه، النا رو به اتاقم بفرست)
سر تکون میده و زیر لب اوکی میگه
معطل نمیکنم و وارد اتاق میشم...
جعبه ی زیبامو روی تخت میزارم و پیراهنو کنارش پهن میکنم و همونطور که عقب عقب به طرف حموم میرم، نگاهمو روش میچرخونم....
چیزی که باعث میشه بیش از حد معمول این هدایا برام ارزشمند باشه و براشون ذوق کنم، اینه که از طرف پسرعموی عزیزم فرستاده شده...!
ازشون چشم میگیرم و به حمام میرم...
لباس هامو در میارم و داخل سبد رخت چرک ها میریزیم و حوله ی تن پوش صورتیمو، روی سکوی کنار وان قرار میدم...
آب رو باز میکنم و لوازمی که احتیاج دارم لبه ی وان می چینم ...
کرم شیو و ژیلت مخصوص، اسکرابر و شامپوی بدن و شامپوی سر، نرم کننده و شوینده ی صورت...
هرچیزی که فکر میکنم نیازه کنار دستم میزارم و انگشتمو داخل آبِ پرشده داخل وان میزنم و از متعادل بودن دماش مطمئن میشم.
یکی از بمب های کف سازو داخل آب ميندازم و بعد از حل شدنش با احتیاط وارد وان میشم و دراز میکشم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
در لحظه، احساس غرور وجودم رو فرا میگیره و چندین بار یادداشت هومان رو میخونم...
ناباورانه و با وجد، کاغذ رو به سینم میفشارم و روی کمربند پیراهن دست میکشم ...
ینی قراره این لباس رو به تن کنم و همراه هومان به یک مهمونی برم یا شایدم جشن و پارتی ؟!!
نمیدونستم کجا قراره بریم اما همین که میدونستم قراره همراه هومان باشم، دلم میگفت به بهترین شکل خودم باید آماده بشم...
دوست دارم زیباترین باشم...
هیجان زده از روی مبل بلند میشم و پیراهنو کاغذِ یاداشت رو داخل جعبه میزارم و زیر بغل میزنمش و بدو به طرف اتاقم میرم، یکدفعه ای چیزی به یادم میاد.... به سمت الیزابت میچرخم و با همون هول و ولا میگم :
_in an hour , Send Elena to my room!
(یک ساعت دیگه، النا رو به اتاقم بفرست)
سر تکون میده و زیر لب اوکی میگه
معطل نمیکنم و وارد اتاق میشم...
جعبه ی زیبامو روی تخت میزارم و پیراهنو کنارش پهن میکنم و همونطور که عقب عقب به طرف حموم میرم، نگاهمو روش میچرخونم....
چیزی که باعث میشه بیش از حد معمول این هدایا برام ارزشمند باشه و براشون ذوق کنم، اینه که از طرف پسرعموی عزیزم فرستاده شده...!
ازشون چشم میگیرم و به حمام میرم...
لباس هامو در میارم و داخل سبد رخت چرک ها میریزیم و حوله ی تن پوش صورتیمو، روی سکوی کنار وان قرار میدم...
آب رو باز میکنم و لوازمی که احتیاج دارم لبه ی وان می چینم ...
کرم شیو و ژیلت مخصوص، اسکرابر و شامپوی بدن و شامپوی سر، نرم کننده و شوینده ی صورت...
هرچیزی که فکر میکنم نیازه کنار دستم میزارم و انگشتمو داخل آبِ پرشده داخل وان میزنم و از متعادل بودن دماش مطمئن میشم.
یکی از بمب های کف سازو داخل آب ميندازم و بعد از حل شدنش با احتیاط وارد وان میشم و دراز میکشم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت441
از فکر اینکه همین میر غضب اخموی گند دماغ و همون دراکولای سابق، هیچ وقت ازم متنفر نبوده
و حالام نیست لبخندی روی لبم نشست...
دیگه واسم مهم نبود که اخم روی پیشونیشه و باهام سرده.
مهم این بود که من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفر نیست.
بقیه راه در سکوت سپری شد...بالاخره رسیدیم دم در خونه آرزو اینا
۔ آرزو و امیر جلوی در منتظر بودن
. من و مسعود از ماشین پیاده شدیم و به سمتشون رفتیم.
بعد از سلام احوال پرسی و روبوسی
، مسعود و امیر چمدون و وسایل آرزو اینارو توی صندوق عقب گذاشتن و همه باهم سوار ماشین شدیم.
آرزو و امیر پشت نشستن ومن و مسعود جلو این بار هیچ کس مجبورم نکرد که جلو بشینم...
به اجبار مسعود کنارش ننشستم.
خودم دلم می خواست که کنارش باشم!!کنار کسی که دیگه ازش متنفر نیستم..
.کنار کسی که هیچ وقت ازم متنفر نبوده...کنار مسعود شلخته شکموی بی ریخت خودشیفته دخترباز!!
مسعود استارت زدو ماشین حرکت کرد..
صدای خنده هامون فضای ماشین و پر کرده و بود..
.امیر چرت و پرت می گفت و ما از خنده روده بر شده بودیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم که امیر جدی و بداخلاقی که همیشه توی دانشگاه اخم روی پیشونیش بود،
انقد باحال و شوخ باشه!!
تقریبا نزدیکای جاده چالوس بودیم که امیر رو به مسعودگفت:مسعود به دهن واسمون بخون...دلم
واسه صدات تنگ شده!
مسعود لبخندی زد و گفت:باشه ولی چی بخونم؟!
آرزو - هرچی دلت می خواد بخون
مسعود از توی آینه جلوی ماشین،
نگاهی به امیر انداخت و شیطون گفت:لب کارون و بریم؟!
امیر با ذوق گفت: آخ که من میمیرم واسه لب کارون....بریم داداش...بریم!!
مسعود ضبط ماشین و روشن کرد و بعد از جا به جا کردن چند تا آهنگ،
یه آهنگ و انتخاب کرد. با آهنگ شروع کرد به خوندن:
@kadbanoiranii
از فکر اینکه همین میر غضب اخموی گند دماغ و همون دراکولای سابق، هیچ وقت ازم متنفر نبوده
و حالام نیست لبخندی روی لبم نشست...
دیگه واسم مهم نبود که اخم روی پیشونیشه و باهام سرده.
مهم این بود که من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفر نیست.
بقیه راه در سکوت سپری شد...بالاخره رسیدیم دم در خونه آرزو اینا
۔ آرزو و امیر جلوی در منتظر بودن
. من و مسعود از ماشین پیاده شدیم و به سمتشون رفتیم.
بعد از سلام احوال پرسی و روبوسی
، مسعود و امیر چمدون و وسایل آرزو اینارو توی صندوق عقب گذاشتن و همه باهم سوار ماشین شدیم.
آرزو و امیر پشت نشستن ومن و مسعود جلو این بار هیچ کس مجبورم نکرد که جلو بشینم...
به اجبار مسعود کنارش ننشستم.
خودم دلم می خواست که کنارش باشم!!کنار کسی که دیگه ازش متنفر نیستم..
.کنار کسی که هیچ وقت ازم متنفر نبوده...کنار مسعود شلخته شکموی بی ریخت خودشیفته دخترباز!!
مسعود استارت زدو ماشین حرکت کرد..
صدای خنده هامون فضای ماشین و پر کرده و بود..
.امیر چرت و پرت می گفت و ما از خنده روده بر شده بودیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم که امیر جدی و بداخلاقی که همیشه توی دانشگاه اخم روی پیشونیش بود،
انقد باحال و شوخ باشه!!
تقریبا نزدیکای جاده چالوس بودیم که امیر رو به مسعودگفت:مسعود به دهن واسمون بخون...دلم
واسه صدات تنگ شده!
مسعود لبخندی زد و گفت:باشه ولی چی بخونم؟!
آرزو - هرچی دلت می خواد بخون
مسعود از توی آینه جلوی ماشین،
نگاهی به امیر انداخت و شیطون گفت:لب کارون و بریم؟!
امیر با ذوق گفت: آخ که من میمیرم واسه لب کارون....بریم داداش...بریم!!
مسعود ضبط ماشین و روشن کرد و بعد از جا به جا کردن چند تا آهنگ،
یه آهنگ و انتخاب کرد. با آهنگ شروع کرد به خوندن:
@kadbanoiranii