#پارت437
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت437
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
ادامه رمان گل یاس
#پارت437
اگه نيلوفر اینجا بود، قطعا از این دعوت استقبال به جا می آورد و برای رفتن ترغیبم میکرد و از حربه های همیشگیش برای راضی کردنم استفاده میکرد!
سامی تعللم رو که می بینه، یک قدم جلو میاد و تغییر زبان میده :
_Please Come!
( لطفا تشریف بیارید)
شاید هر زمان دیگه ای بود، بدون مکث مخالفت میکردم اما حالا با فکر به اینکه نيلوفرو همراه خودم به این مراسم ببرم و خوشحالیشو ببینم، دودلم میکنه در پذیرفتن یا نپذیرفتنِ دعوتنامه!
نهایتا تردیدمو کنار میزارم و دست پیش میبرم و کارت رو از سامی میگیرم.
نگاه اجمالی بهش ميندازم و با حرکت سر میگم :
_Congratulations on your marriage.
(ازدواجت رو تبریک میگم)
یه پسر بیست و هفت ساله ی موفق که شریک زندگیشم انتخاب کرده...!
هرچند هرگز با ازدواج و زندگی مشترک موافق نبودم ولی خب قرار نیست همه مثل من فکر کنن!
سامی سرخوشانه لبخند میزنه و تشکر میکنه :
_Thank you very much Doctor.
(خیلی ممنون دکتر)
باعث افتخارِ ما هست که شما... در پارتیمون....... حضور داشته باشید.....
انحنایی شبیه لبخند تحویلش میدم و دست در دست دراز شده اش میزارم.
دستمو میفشاره و بعد از خداحافظی میره ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت437
اگه نيلوفر اینجا بود، قطعا از این دعوت استقبال به جا می آورد و برای رفتن ترغیبم میکرد و از حربه های همیشگیش برای راضی کردنم استفاده میکرد!
سامی تعللم رو که می بینه، یک قدم جلو میاد و تغییر زبان میده :
_Please Come!
( لطفا تشریف بیارید)
شاید هر زمان دیگه ای بود، بدون مکث مخالفت میکردم اما حالا با فکر به اینکه نيلوفرو همراه خودم به این مراسم ببرم و خوشحالیشو ببینم، دودلم میکنه در پذیرفتن یا نپذیرفتنِ دعوتنامه!
نهایتا تردیدمو کنار میزارم و دست پیش میبرم و کارت رو از سامی میگیرم.
نگاه اجمالی بهش ميندازم و با حرکت سر میگم :
_Congratulations on your marriage.
(ازدواجت رو تبریک میگم)
یه پسر بیست و هفت ساله ی موفق که شریک زندگیشم انتخاب کرده...!
هرچند هرگز با ازدواج و زندگی مشترک موافق نبودم ولی خب قرار نیست همه مثل من فکر کنن!
سامی سرخوشانه لبخند میزنه و تشکر میکنه :
_Thank you very much Doctor.
(خیلی ممنون دکتر)
باعث افتخارِ ما هست که شما... در پارتیمون....... حضور داشته باشید.....
انحنایی شبیه لبخند تحویلش میدم و دست در دست دراز شده اش میزارم.
دستمو میفشاره و بعد از خداحافظی میره ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت437
امیر لبخندی زد و گفت: فکر اونجاشم کردم....
به سعید میگم که بره سراغ کارای پروژه سئول..
قرارت و با آقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد، با سعید هماهنگ می کنم تاز حساب شرکت برای کارمندا پول واریز کنه...خوبه؟! |
مسعود که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت، به ناچارسرش وانداخت پایین و چیزی نگفت...
امیر رو کرد به من و گفت: توام میای دیگه شیدا نه؟!
من نه امیر... گفتم که دل و دماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،
دو هفته فرجه داریم و بعد از اون امتحانای پایان ترم شروع میشه باید بشینم درس بخونم..
. آرزو اخمی کرد و گفت:نه که تو چقدم درس می خونی؟
!من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
تو لای کتابم باز نمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
امیر خندید و گفت: آرزو راست میگه تو که نمی خوای درس بخونی.
با ما بیا بریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشه و هم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!!
چند روز بیشتر نمی مونیم. بیا بریم خوش میگذره!
دهن باز کردم تا بگم نه و نمی تونم بیام که یهو آرزو دستش و گذاشت روی دهنم و به جای من گفت: شیدا غلط می کنه نیاد..میاد! پیش به سوی شمال!
و با امیر زدن قدش من با تعجب خیره شده بودم به امیر و آرزو... خدا در و تخته رو خوب به هم جور کرده!!
زن وشوهر جفتشون خل و چل و دیوونه و زورگوئن !!!
حالا واقعا من باید پاشم با اینا برم شمال ؟
منه بیچاره که لام تا کام حرف نزدم... آرزو بی شعور به جای من تصمیم گرفت و موافقت کرد!!
مرده شورت و ببرن آرزو!!
حالا من چجوری تو کل سفر این دراکولای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟
!بابا بیخیال شین جونه ننه هاتون.
من چه گناهی کردم که باید همسفر این مسعود دیوونه
بشم؟!
@kadbanoiranii
امیر لبخندی زد و گفت: فکر اونجاشم کردم....
به سعید میگم که بره سراغ کارای پروژه سئول..
قرارت و با آقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد، با سعید هماهنگ می کنم تاز حساب شرکت برای کارمندا پول واریز کنه...خوبه؟! |
مسعود که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت، به ناچارسرش وانداخت پایین و چیزی نگفت...
امیر رو کرد به من و گفت: توام میای دیگه شیدا نه؟!
من نه امیر... گفتم که دل و دماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،
دو هفته فرجه داریم و بعد از اون امتحانای پایان ترم شروع میشه باید بشینم درس بخونم..
. آرزو اخمی کرد و گفت:نه که تو چقدم درس می خونی؟
!من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
تو لای کتابم باز نمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
امیر خندید و گفت: آرزو راست میگه تو که نمی خوای درس بخونی.
با ما بیا بریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشه و هم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!!
چند روز بیشتر نمی مونیم. بیا بریم خوش میگذره!
دهن باز کردم تا بگم نه و نمی تونم بیام که یهو آرزو دستش و گذاشت روی دهنم و به جای من گفت: شیدا غلط می کنه نیاد..میاد! پیش به سوی شمال!
و با امیر زدن قدش من با تعجب خیره شده بودم به امیر و آرزو... خدا در و تخته رو خوب به هم جور کرده!!
زن وشوهر جفتشون خل و چل و دیوونه و زورگوئن !!!
حالا واقعا من باید پاشم با اینا برم شمال ؟
منه بیچاره که لام تا کام حرف نزدم... آرزو بی شعور به جای من تصمیم گرفت و موافقت کرد!!
مرده شورت و ببرن آرزو!!
حالا من چجوری تو کل سفر این دراکولای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟
!بابا بیخیال شین جونه ننه هاتون.
من چه گناهی کردم که باید همسفر این مسعود دیوونه
بشم؟!
@kadbanoiranii