کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
ادامه رمان گل یاس

#پارت346

{ نيلوفر }

سرفه ی دردناکی میکنم که چاک گوشه ی لبم دوباره سر باز میکنه و خیسی خون تا چونه ام امتداد پیدا میکنه...

اشک خشک شده روی صورتم عذابم میده!
پلک هام متورمه و چشمام بدجوری میسوزه...
گونه ام ورم کرده و چشم چپم باز نمیشه!
دیگه نایی برای گریه کردن و دادزدن و کمک خواستن ندارم و اون پست فطرتا هم انگار اینو فهمیدن که دیگه دهنم رو نبستن....

تمام اینها به کنار.... دردی که در استخون ها و تمام بدنم میپیچه به کنار...
هومان کجاست؟!
چرا نمیاد خلاصم کنه از دست این جلاد ها؟!
اونا موقع شکنجه و کتک زدنم ازم فیلم میگرفتن و متوجه شدم که میخوان به عنوان اهرم فشار ازش استفاده کنن!
یعنی اون ویدیو به دست هومان رسیده؟!

روی زمین میخزم و به دیوار سیمانی زندانم تکیه میدم.
زانوهامو در شکمم جمع میکنم و سرمو روش میزارم و در خیالم با مرد قدرتمندی که این بیست و چند ساعتِ رو فقط بهش فکر کردم، حرف میزنم... ( هومان!، پسرعمو!... میدونم که برای نجاتم میای!
من میدونم که برخلاف چیزی که نشون میدی خیلی مهربونی!.... اگه مهربون نبودی، شب تولدم بغلم نمیکردی تا احساس تنهایی نکنم!.... اگه مهربون نبودی وقتی تو کابوس غرق شده بودم و نفس نمی کشیدم، جونمو نجات نمیدادی....
توروخدا الانم بیا و نجاتم بده...
من دارم میمیرم....
وحشت دارم از این کثافتای جانی که معلوم نیست چرا منو دزدیدن!...)


مثل بچه های بهانه گیر با خودم حرف میزنم و اشک میریزم که یکدفعه در انبار با صدای قیژ باز میشه.

ترسیده و هول کرده در خودم جمع میشم.
من دیگه تحمل کتک هاشونو ندارم...!
اینبار جون میدم زیر دست و پاهاشون!

یکی از اون نرهای درشت اندام به سمتم میاد و بی اعتنا به نگاه پرنفرتم، چسب پهن خاکستری رنگی به دهنم میزنه که از درد زخم لبم، فغانم بلند میشه و دوباره سیل اشک هام جاری میشه.

دستامو پشتم میبره و با طناب زبر، جوری محکم میبنده که مچ دستم خراشیده میشه!

با دهان بسته و با گریه به فحش میبندمش که جز صداهای نامفهوم چیزی به گوش نمیرسه!
بلند میشه و با خشونت بازوم رو میگیره مثل پر کاه از زمین بلندم میکنه و دنبال خودش میکشه و از فرو رفتن ناخن هاش تو گوشت بازوم چهره ام در هم میره.

از انبار بیرون میبرتم و پیش از اینکه چیزی از اطراف ببینم، پارچه ی سیاهی به چشمام میبنده و به سمتی که نمیدونم کجاست هُلم میده.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت346




باد سردی وزید که باعث شد از سرما به خودم بلرزم

اما دیگه سردی هواهم برام مهم نبود.. تو همون هوای سر موندم واشک ریختم...

به آسمون چشم دوختم... باچشمای اشکیم به ماه خیره شده

بودم و اشک می ریختم...

نمی دونم چقد گذشت و من چقد گریه کردم ولی بعد از یه مدت یه کت روی شونه هام جا گرفت...

با تعجب سرم و به عقب چرخوندم و با مسعود چشم تو چشم شدم...

لبخند مهربونی بهم زد و کنارم وایساد...

به نرده تکیه داد و زل زد به روبروش...

حتی سعی نکردم اشکم و کنار بزنم و دیگه گریه نکنم...سیل اشکام صورتم و خیس کرده بودن و هق هق گریه هام تو فضا می پیچید..

.. برام مهم نبود که مسعود در موردم چه فکری می کنه و ممکنه که بعدا مسخره ام

کنه...هیچی برام مهم نبود...فقط دلم می خواست اشک بریزم و خالی بشم.

نگاهم و از مسعود گرفتم و دوختم به آسمون.. صدای آروم مسعود به گوشم خورد:

- تا حالا فکر می کردم که اشکان دوس پسرته...

بین اون همه اشک یه لبخند روی لبم نشست....

مسعود بیچاره تا الان فکر می کرده که اشکان دوس پسرمه!!!

امامن چرا دارم لبخند می زنم؟!در شرایط عادی اخم می کردم و داد و بیداد راه مینداختم که چرا مسعود به حرفام گوش کرده و فال گوش وایساده

ولی این بار با دفعه های قبل فرق داشت. به این فکر نمی کردم که کسی که کنارمه مسعود...همونی که ازش متنفرم...

همونی که باهاش لجم... مسعود دراکولای شلخته شکموی دختر باز؟

باصدای پربغضی گفتم:اشکان داداشمه... بهترین داداش دنیا...

- خیلی دوسش داری؟؟

- خیلی بیشتر از خیلی...

زیر لب گفت:برای چی رفته لندن؟؟ دایی چیزی به من نگفت..

.فقط گفت خونواده ات واسه یه مشکل رفتن خارج...

چرا تورو با خودشون نبردن؟؟

@kadbanoiranii