کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت311 رمان پارادوکس _جلسه شروع شده خانم سپهری. تشریف نمیارید؟ نگاهم به چشماش خورد که اخمامش تو هم رفت .اشاره زد که برم سمتش. نمیدونم چرا ؛ و نمیدونم چی تو نگاهش بود که مجبورم کرد به سمتش برم . زیر لب ببخشیدی گفتم و سمت حامی رفتم .کنارش که رسیدم …
#پارت312
رمان پارادوکس
و با ترس خودمو عقب کشیدم که مکث کرد . رنگ نگاهش ؛ رنگ غم گرفت اروم زمزمه کرد :
_ازم میترسی ؟؟
در حالیکه صدام میلرزید دوباره پرسیدم :
_اینجاا چیکار میکنی؟؟؟
فاصلمونو زیاد کرد و به تاج تخت تکیه داد .ازم دور شد ی ذره از استرسم کم شد .اب دهنمو قورت دادمو نگاهی به در اتاق که بسته بود انداختم .برق خاموش هم ترسمو چندبرابر میکرد . با صداش به خودم اومدم .
_نترس کاری باهات ندارم .
برای بار سوم میپرسم اینجا چکار میکنی حامی ؟؟؟ اصلا بقیه کجان؟؟؟
چشاشو بست و گفت :
_رفتن تو هوای خوب بیرون قدم بزنن.
با اینکه میترسیدم ولی جرات به خرج دادم وبا فاصله کنارش نشستم . با تردید پرسیدم :
_تو چرا نرفتی؟؟؟
_حوصله نداشتم.
اب دهنمو قورت دادمو با شک پرسیدم :
_پس افسانه؟؟؟؟
اخماشو کشید تو هم و گفت :
_نمیدونم حتما باهاشون رفته .
اوهومی گفتم و از جام پاشدم . بافتمو از روی دسته ی چوبی تخت برداشتم و روی شونه هام انداختم و سمت در رفتم که صدام زد :
آمین....
بدون اینکه برگردم عقب گفتم :
بله ....
نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت :
_سحر میگفت راجب افسانه ازش پرسیدی...
بدون اینکه عکس العمل عجیبی از خودم نشون بدم گفتم :
_ خوب؟؟؟
هنوزم برات مهمه که بدونی؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتشو انگشتم رو گرفتم طرفش . پوزخندی زدمو گفتم :
من هیچ وقت هیچ چیز تو برام مهم نبوده و نیست و نخواهد بود . اگرم از سحر پرسیدم فقط فقط واسه این بود که بدونم خدا داره در عوض جبران خراب کردن زندگی من چه عذابی رو بهت میده . بعد دوباره اومدم از در خارج بشم که گفت :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
رمان پارادوکس
و با ترس خودمو عقب کشیدم که مکث کرد . رنگ نگاهش ؛ رنگ غم گرفت اروم زمزمه کرد :
_ازم میترسی ؟؟
در حالیکه صدام میلرزید دوباره پرسیدم :
_اینجاا چیکار میکنی؟؟؟
فاصلمونو زیاد کرد و به تاج تخت تکیه داد .ازم دور شد ی ذره از استرسم کم شد .اب دهنمو قورت دادمو نگاهی به در اتاق که بسته بود انداختم .برق خاموش هم ترسمو چندبرابر میکرد . با صداش به خودم اومدم .
_نترس کاری باهات ندارم .
برای بار سوم میپرسم اینجا چکار میکنی حامی ؟؟؟ اصلا بقیه کجان؟؟؟
چشاشو بست و گفت :
_رفتن تو هوای خوب بیرون قدم بزنن.
با اینکه میترسیدم ولی جرات به خرج دادم وبا فاصله کنارش نشستم . با تردید پرسیدم :
_تو چرا نرفتی؟؟؟
_حوصله نداشتم.
اب دهنمو قورت دادمو با شک پرسیدم :
_پس افسانه؟؟؟؟
اخماشو کشید تو هم و گفت :
_نمیدونم حتما باهاشون رفته .
اوهومی گفتم و از جام پاشدم . بافتمو از روی دسته ی چوبی تخت برداشتم و روی شونه هام انداختم و سمت در رفتم که صدام زد :
آمین....
بدون اینکه برگردم عقب گفتم :
بله ....
نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت :
_سحر میگفت راجب افسانه ازش پرسیدی...
بدون اینکه عکس العمل عجیبی از خودم نشون بدم گفتم :
_ خوب؟؟؟
هنوزم برات مهمه که بدونی؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتشو انگشتم رو گرفتم طرفش . پوزخندی زدمو گفتم :
من هیچ وقت هیچ چیز تو برام مهم نبوده و نیست و نخواهد بود . اگرم از سحر پرسیدم فقط فقط واسه این بود که بدونم خدا داره در عوض جبران خراب کردن زندگی من چه عذابی رو بهت میده . بعد دوباره اومدم از در خارج بشم که گفت :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت312
دلم نمیکشه پلک هامو از هم فاصله بدم.
این خلعی که درش معلقم احساس مطلوبی بهم میده.
نفس عمیقی میکشم و با اکراه چشمامو باز میکنم.
لبخند پر محبت و تشکر آمیزی به لب میشونم ، فشار کوچیکی به دستهای هومان وارد میکنم و پیوند دستامون رو قطع میکنم و از خلسه ی آرومم دل میکَنم.
از شیشه نگاهی به بیرون ميندازم و لبخندم عمق میگیره...
میون آسمونیم و من اصلا متوجه بلند شدن هواپیما نشدم.
به طرف هومان بر میگردم و میگم :
_تا حالا کسی بهت گفته معجزه بلدی؟!
شرح احساسی که داشتم سخت بود اما میخواستم به هومان بفهمونم که چه لطف بزرگی در حقم انجام داده..!
همونطور که انگشت شصتشو روی صفحه ی اپلش بالا و پایین میکنه، میگه :
_ نه چون اولین بار بود که یه بچه رو آروم میکردم!
_من بچه نیستم...
پوزخندی برای مسخره کردنم زد و چیزی نگفت...
دوس داشتم حرف بزنیم و این مسیر طولانی رو سرگرم بشیم، حتی اگه جواب های هومان کوتاه و سربالا باشه، بازهم هم صحبتی باهاش میچسبه!!
اشاره ای به ایرپادش میکنم :
_موزیک گوش میدی؟؟
با پلک زدن جوابم رو داد...
خیلی دوس داشتم بدونم شخصیت هومان چه سبک آهنگایی رو میپسنده و چه موسیقی هایی گوش میده.
هیچ نظری ندارم و حدسش برام سخته بنابراین دست دراز میکنم و کاور ایرپادش رو که روی دسته ی پهن صندلیش قرار داده، برمیدارم و جفت دوم هندزفریش رو از داخلش در میارم و روشنش میکنم.
هومان با چشم حرکاتم رو دنبال میکنه.
_ میخوام منم گوش بدم... با اجازه...
میگم و منتظر تایید یا ردش نمیمونم و ایرپاد رو تو گوشم میزارم.
اینکه کلافه شده ولی عصبی نمیشه، خیلی خوبه و برای برقراری ارتباط باهاش بهم جسارت میده ...
صفحه گوشیش رو خاموش میکنه و صدای موزیک رو کم میکنه و چشماشو روی هم میزاره و سرشو و پشتی صندلی تکیه میده.
یه آهنگ با ریتم آرومِ و انگلیسی غلیظ که فهمیدن معنیش سخته ولی نُت جالبی داره...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دلم نمیکشه پلک هامو از هم فاصله بدم.
این خلعی که درش معلقم احساس مطلوبی بهم میده.
نفس عمیقی میکشم و با اکراه چشمامو باز میکنم.
لبخند پر محبت و تشکر آمیزی به لب میشونم ، فشار کوچیکی به دستهای هومان وارد میکنم و پیوند دستامون رو قطع میکنم و از خلسه ی آرومم دل میکَنم.
از شیشه نگاهی به بیرون ميندازم و لبخندم عمق میگیره...
میون آسمونیم و من اصلا متوجه بلند شدن هواپیما نشدم.
به طرف هومان بر میگردم و میگم :
_تا حالا کسی بهت گفته معجزه بلدی؟!
شرح احساسی که داشتم سخت بود اما میخواستم به هومان بفهمونم که چه لطف بزرگی در حقم انجام داده..!
همونطور که انگشت شصتشو روی صفحه ی اپلش بالا و پایین میکنه، میگه :
_ نه چون اولین بار بود که یه بچه رو آروم میکردم!
_من بچه نیستم...
پوزخندی برای مسخره کردنم زد و چیزی نگفت...
دوس داشتم حرف بزنیم و این مسیر طولانی رو سرگرم بشیم، حتی اگه جواب های هومان کوتاه و سربالا باشه، بازهم هم صحبتی باهاش میچسبه!!
اشاره ای به ایرپادش میکنم :
_موزیک گوش میدی؟؟
با پلک زدن جوابم رو داد...
خیلی دوس داشتم بدونم شخصیت هومان چه سبک آهنگایی رو میپسنده و چه موسیقی هایی گوش میده.
هیچ نظری ندارم و حدسش برام سخته بنابراین دست دراز میکنم و کاور ایرپادش رو که روی دسته ی پهن صندلیش قرار داده، برمیدارم و جفت دوم هندزفریش رو از داخلش در میارم و روشنش میکنم.
هومان با چشم حرکاتم رو دنبال میکنه.
_ میخوام منم گوش بدم... با اجازه...
میگم و منتظر تایید یا ردش نمیمونم و ایرپاد رو تو گوشم میزارم.
اینکه کلافه شده ولی عصبی نمیشه، خیلی خوبه و برای برقراری ارتباط باهاش بهم جسارت میده ...
صفحه گوشیش رو خاموش میکنه و صدای موزیک رو کم میکنه و چشماشو روی هم میزاره و سرشو و پشتی صندلی تکیه میده.
یه آهنگ با ریتم آرومِ و انگلیسی غلیظ که فهمیدن معنیش سخته ولی نُت جالبی داره...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت312
اصلا گور بابای پایان نامه و درس و دانشگاه... چشمم کور دنده ام نرم خودم پایان نامه ام و جفت و جور میکنم
.اگه قبول شد که هیچی اگرم قبول نشد که به درک!
!گورم و گم می کنم و میرم لندن پیش بابا اینا!!
اما آخه دیوونه تو هیچ می دونی اگه درست و ول کنی و بری لندن مامانت چه بلایی سرت میاره؟!
قطعا همه موهای سرم و دونه دونه می کڼه!
!خدایاچی کار کنم؟!تو بهم بگو!!
اگه حسینی اینجا بود با دستای خودم خفش می کردم..
. گور به گور بشه الهی...خودم سنگ قبرش و بشورم و خرما و حلوا خيرات کنم براش!!
خیلی از دست حسینی کفری بودم و دلم می خواست سر به تنش نباشه..
.زیر لب بهش فحش می دادم و لعنتش می کردم
!وقتی عصبانی میشم دلم می خواد بزنم یه چیزی رو بشکونم..
. یهو گلدون شیشه ای روی میز و برداشتم و با تمام حرصی که از حسینی داشتم پرتش کردم زمین!!
شیشه خورده ها كف حال پخش و پلا بودن...
گلدون بیچاره هزار تیکه شده بود!!
لبخند پیروزمندانه ای به شیشه خورده ها زدم..
. نمی دونم چرافکر می کردم اون شیشه ها حسینین!!
زنگ در به صدا در اومد و من و از افکارم بیرون آورد.
از جا بلند شدم و با کلی احتیاط که شیشه ها به پام نخورن، به سمت آیفون رفتم.
با دیدن آرزو توی صفحه آیفون، از خوشحالی جیغی کشیدم و بدون اینکه باهاش حرف بزنم، دکمه رو فشاردادم.
به آشپزخونه رفتم و جارو و خاک انداز به دست به سمت شیشه خورده ها رفتم و مشغول جمع کردنشون شدم.
یه ذره مونده بود تاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.
باخوشحالی به سمت در رفتم و بازش کردم...
با دیدن آرزو لبخندی روی لبم نشست. خودم و پرت
کردم تو بغلش و گفتم:کدوم گوری بودی ارزو؟
!دلم واست یه ذره شده بود بی معرفت!!
@kadbanoiranii
اصلا گور بابای پایان نامه و درس و دانشگاه... چشمم کور دنده ام نرم خودم پایان نامه ام و جفت و جور میکنم
.اگه قبول شد که هیچی اگرم قبول نشد که به درک!
!گورم و گم می کنم و میرم لندن پیش بابا اینا!!
اما آخه دیوونه تو هیچ می دونی اگه درست و ول کنی و بری لندن مامانت چه بلایی سرت میاره؟!
قطعا همه موهای سرم و دونه دونه می کڼه!
!خدایاچی کار کنم؟!تو بهم بگو!!
اگه حسینی اینجا بود با دستای خودم خفش می کردم..
. گور به گور بشه الهی...خودم سنگ قبرش و بشورم و خرما و حلوا خيرات کنم براش!!
خیلی از دست حسینی کفری بودم و دلم می خواست سر به تنش نباشه..
.زیر لب بهش فحش می دادم و لعنتش می کردم
!وقتی عصبانی میشم دلم می خواد بزنم یه چیزی رو بشکونم..
. یهو گلدون شیشه ای روی میز و برداشتم و با تمام حرصی که از حسینی داشتم پرتش کردم زمین!!
شیشه خورده ها كف حال پخش و پلا بودن...
گلدون بیچاره هزار تیکه شده بود!!
لبخند پیروزمندانه ای به شیشه خورده ها زدم..
. نمی دونم چرافکر می کردم اون شیشه ها حسینین!!
زنگ در به صدا در اومد و من و از افکارم بیرون آورد.
از جا بلند شدم و با کلی احتیاط که شیشه ها به پام نخورن، به سمت آیفون رفتم.
با دیدن آرزو توی صفحه آیفون، از خوشحالی جیغی کشیدم و بدون اینکه باهاش حرف بزنم، دکمه رو فشاردادم.
به آشپزخونه رفتم و جارو و خاک انداز به دست به سمت شیشه خورده ها رفتم و مشغول جمع کردنشون شدم.
یه ذره مونده بود تاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.
باخوشحالی به سمت در رفتم و بازش کردم...
با دیدن آرزو لبخندی روی لبم نشست. خودم و پرت
کردم تو بغلش و گفتم:کدوم گوری بودی ارزو؟
!دلم واست یه ذره شده بود بی معرفت!!
@kadbanoiranii