کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت310 رمان پارادوکس یه قطره اشک روي گونم نشست  .چقدر تو چشماش کثیف شده بودم . فکر می‌کرد میخوام آدم بکشم ؟؟؟ با دستای لرزونم اسپری رو به دهانم نزدیک کردم و دوبار فشار دادم ‌. نگاهم کرد . با بغض لب زدم . _ببین حمید خوب ببین . بخدا چیزی توش نیست .نباید…
#پارت311

رمان پارادوکس

_جلسه شروع شده خانم سپهری. تشریف نمیارید؟
نگاهم به چشماش خورد که  اخمامش تو هم رفت .اشاره  زد که برم سمتش. نمیدونم چرا ؛ و نمیدونم چی تو نگاهش بود که مجبورم کرد به سمتش برم . زیر لب  ببخشیدی گفتم و سمت حامی  رفتم  .کنارش  که رسیدم  اروم لب زد .
_راه بیوفت
لبخند غمگینی زدم  و آرومتر از خودش گفتم :
_اگه الان خورد شدم ،اگه الان جلوی این همه آدم  خورد  شدم اگر جلوی این  همه آدم شخصیتم زیر سوال رفت ؛ اگه بهم انگ هرزگی زده شده مقصرش تویی . با بغض گفتم  : من هیچ وقت نمی بخشمت حامی هیچ وقت هیچ وقت....

با قدمهای بلند ازش فاصله گرفتم و توجهی به نگاه های سنگین و خیره ی بقیه بچه ها نمی کردم .
نگاه خیره و پیروزمند افسانه کلافه ام کرده بود  قدمهامو تندتر کردم تا از این نگاه ها فرار کنم  افسانه زمزمه کرد هرزه   هی آقا حامی عشقت که تو زرد از آب دراومد  .
حامی با خشم فریاد زد هیچ کس نداره بهش توهین کنه من  دوسش دارم قشنگ گوش بدید آمین گوش کن من دوست دارم .
_دست هامو روی گوشم گذاشتم دویدم سمت کلبه و از پله ها رفتم بالا.  خودمو پرت کردم تو تخت و هق هقم اوج گرفت . این همه حقارت تا کجا ؟ این گذشته نمیخواست سایه نحسش رو از زندگیم برداره .نگاه پر از حرف بچه ها و نگاه و تیکه افسانه حالمو بهم میزد .خدا بس نیست؟ دیگه تحملش رو ندارم .

با حس پایین رفتن گوشه ی تختم چشمای خواب آلودم و باز کردم . اتاق تاریک بود .نفهمیدم کی خوابم برده بوده . حتی نمیدونستم ساعت چنده . دستی به چشمام کشیدم  و دوبار بستمشون.
به هوای اینکه یکی از دخترا اومده بالای سرم  گفتم :
_باز چی شده مثل اجل معلق اومدین بالای سرم.
سکون مطلق بود . هیچ کدوم جوابی ندادن . حتما باز کرمشون گرفته.
چرخی تو تخت زدمو گفتم:
_بچه ها حوصله ندارم ، خوابم میاد ، اصلا هم حال شوخی ندارم .
باز هم جوابی ندادن . نفس عمیقی کشیدم . که با حس بوی عطر آشنا مثل برق تو تخت نشستم و زل زدم  بهش .
نگاه خیرش روم بود .با ترس لب زدم :
_ای ای اینجا چچچکار میکنی ؟؟؟
نزدیک تر اومد با ترس خودمو عقب کشیدم مکث کرد ،
با ترس گفتم نزدیک نشو


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
ادامه رمان گل یاس

#پارت311


معلومه دیگه، اون به سفر با این طیاره عادت داره و حتی لازم نمیبینه کمربند ایمنی ببنده اما من در طول عمرم فقط دوبار سوار هواپیما شدم و الان هم فوبیای لعنتیم باعث تنگی نفسم شده!


صدای مهماندار در باند صوتی می پیچه و نکات ایمنی و قوانین رو به مسافرین هشدار میده.

نمیدونم چند دقیقه میگذره که متوجه حرکت هواپیما میشم و سرعتش که هر لحظه بالاتر میره.

برای توصیف احساسم میتونم بگم انگار در معده ام مایعی شناوره و از این سمت به اون سمت حرکت میکنه...

هواپیما تکونی میخوره که جیغ کوتاهی میکشم.
خم میشم و ساعد هومان رو محکم میگیرم.

متوجه هراسم میشه...
قفل انگشتامو از ساعدش جدا میکنه و بین دستاش میگیره...
ته دلم یه حس شیرین و اطمینان بخش از این لمس جریان پیدا میکنه که درکش نمیکنم!!

_فوبیا داری؟

با سر تایید میکنم و نگاهم رو بهش میدم.
مثل همیشه تیله های منجمد و چهره ی بی حس اما لحن تأثیر گذار...!


_با بینی یه دَم عمیق بگیر... سه ثانیه حبس کن و بازدمت رو آهسته از دهن بیرون بده.

کاری که میگه انجام میدم.
اثربخشه و حواسم از حرکت هواپیما پرت میشه و معطوف هومانه!

_خب... حالا چشماتو ببند و دوباره همین کارو تکرار کن...

چشمامو میبندم و فکرم رو از هر ترسی خالی میکنم.
فشار خفیفی که هومان به دستم وارد میکنه مثل تزریق یک آرامش بخش در رگهام جاری میشه و حس امنیت به جانم رسوخ میکنه.!

اصلا وقتی کسی مثل هومان دستت رو میگیره یعنی جای هیچ ترسی نیست!
یک‌ اجبار، که ارمغانِ کلام جدی و اعتماد به حضورشه...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت311




کلاس که تموم شد، من و صداکرد گفت بیا کارت دارم...

مونده بودم حسینی بامن چه کاری می تونه داشته باشه...

رفتم سمت میزش و منتظر موندم تا ببینم چی می خواد بهم بگه...

ازم پرسید که
در مورد موضوع پایان نامه ام فکر کردم یا نه؟


از قبل روی موضوع پایان نامه فکر کرده بودم....

موضوعم و بهش گفتم اونم کلی تشویقم کردکه طرحت خیلی خوبه و این حرفا...

بعد برگشت بهم گفت: امسال تعداد دانشجوهایی که من استاد راهنماشونم خیلی زیاده و سرم فوق العاده شلوغه...

می ترسم نتونم اونجوری که باید و شاید کارم و خوب انجام بدم...

موضوعیم که تو انتخاب کردی خیلی خوبه و اگه خوب روش کار کنی پایان نامه عالی از آب درمیاد ولی نیاز به دقت و حوصله زیادی داره البته کسی هم باید باشه

تا کمکت کنه...چون خیلیای دیگه ام هستن که من استاد راهنماشونم، ممکنه اونقدری وقت نداشته

باشم که به خوبی راهنماییت کنم..

.نظرم اینه که حالا که با مسعود همسایه شدی، بهتره ازش بخوای تابهت کمک کنه...

پایان نامه ای که برای مدرک لیسانسش ارائه داد محشر بود!!

اگه مسعود کمکت کنه، قطعا پایان نامه خوبی ارائه میدی.....

البته این بین منم کنار نمی کشم....

هروقت که مشکلی داشتی من در خدمتم...ولی اگه مسعود کمکت کنه هم برای خودت بهتره هم برای من...

همسایه اید و راحت می تونی ازش کمک بخوای...

یعنی اون لحظه دلم می خواست کیفم و بکنم تو حلق حیسنی!!

مرتیکه بی شعور اینم پیشنهاده به من میده؟

!من حاضرم بمیرم ولی از مسعود کمک نخوام!!
اصلاحسینی از کجا می دونست که من با

مسعود همسایه شدم!؟اینم سواله تو می پرسی؟!

ندیدی اون روز تو دفتر چقد با مسعود صمیمی بود؟؟

خب حتما مسعود بهش گفته دیگه!

آخه حسینی چرا داره این کارو با من میکنه؟!

اون که می دونه من و مسعود سایه هم دیگه رو با تیر می زنیم

، اون که می دونه ما از همدیگه متنفریم پس چرا داره من و مجبور میکنه تا برم و از مسعود کمک
بخوام؟!

من اگه بمیرمم حاضر نیستم از مسعود بخوام تا تو پایان نامه ام کمکم کنه..

.حاضرم پایان نامه ام قبول نشه و لیسانسم و نگیرم ولی جلوی مسعود سرم و خم نکنم بگم کمک کن!!

همینم مونده دیگه هی بزنه تو سرم که من دارم تو پایان مت کمکت می کنم...

@kadbanoiranii