کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت309 #پارادوکس با دیدن مردی که چند متر انور تر  بالای  بدن یه زن نشسته بود  بدنم یخ زد . مگه میشد نشناسمش؟ مگر میشد فراموشش کنم ؟؟؟ با فریاد بعدیش به خودم اومدم : _ وای خدا . زنم بچه ام  دارن از دست میرند یکی کمک کنه . با قدمهای لرزون نزدیک شدم . چند…
#پارت310

رمان پارادوکس

یه قطره اشک روي گونم نشست  .چقدر تو چشماش کثیف شده بودم . فکر می‌کرد میخوام آدم بکشم ؟؟؟
با دستای لرزونم اسپری رو به دهانم نزدیک کردم و دوبار فشار دادم ‌. نگاهم کرد . با بغض لب زدم .
_ببین حمید خوب ببین . بخدا چیزی توش نیست .نباید تا این ارتفاع بالا میاوردیش . اینجا  اکسیژن کمه .برای زن حامله خوب نیست.
یکم آرومتر شده بود.  خواست جواب بده که صدای نفسای هانیه قطع شد و صدای یا ابوالفضل مردم اطرافمون بلند شد . با وحشت حمید رو کا جلوم وایستاده بود رو هول دادم کنار و سر هانیه رو روی پام گرفتم .اسپری رو توی دهانش گذاشتم و چند بار فشار دادم . نبضش میزد.  فقط از حال رفته بود.  چندبار تکرارش کردم.  نفساش منظم شد با چشمای بسته حمید رو صدا زد.  حمید اومد سمتش و کشیدش تو بغلش و با بغض گفت:
_جان حمید . خوبی؟؟؟؟
سرفه ارومی کرد و سرش رو به نشونه خوبم چند بار اروم تکون داد . حمید زیر لب زمزمه کرد :
_پس این دکتر احمق چی میگفت که هوای کوه برات خوبه ؟عوضی مدرکشو از کجا آورده بود .
اسپری رو توی دستای حمید گذاشتم ، از جام بلند شدم و همونجور که به هانیه نگاه میکردم گفتم :
_هوای کوه برای خانوم باردار خوبه . چون تازس و آلودگی نداره . ولی نه اینقدر بیاریش تو ارتفاع  .
اسپری رو تو دستای حمید گذاشتم . از جام بلند شدم و همونجور که به هانیه نگاه میکردم گفتم :

_نگهش دار تا همسرت رو ببری پایین لازمت میشه .
اومدم برم که صدام زد :
_ آمین
مکث کردم . میتونستم بفهمم از رفتارش پشیمونه ولی این پشیمونی قلب شکسته منو اروم نمی کرد.
رو به روم ایستاد و گفت :
من ..... خب..... راستش....
صدای حامی باعث شد حرفش نصفه بمونه .
_ شما حرفتو زدی آقا حمید . دیگه نیازی نیست چیز دیگه ای بگی . خانومت هم انشالله حالش خوب میشه .
و خیلی جدی و رسمی رو به من گفت :

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت310

به فرودگاه رسیدیم.
محافظ هومان چمدون ها رو از صندق عقب خارج کرد و دسته ی چمدون من رو به دستم داد.

وارد سالن شدیم.
حجم زیادی از مسافرین با ملیت و نژادهای مختلف در تکاپو بودند.
من ترس از گم شدن داشتم و قدم به قدم با هومان حرکت میکردم که مبادا جا بمونم.

بی معطلی از کانتری جداگانه و مخصوص رد شدیم و با ماشین شخصی تا دم هواپیما اسکورت شدیم.

دهنم باز مونده بود از این همه ارج و قرب و شهرتی که هومان داشت .


پلکان هواپیما رو طی کردیم و مهماندار با خوشامدگویی به سمت جایگاه فرست کلاس راهنماییمون کرد.
دو صندلی بسیار راحت و مجهز رو به روی هم که در کنار هر کدوم یک میز سرو باریک قرار داشت.

هومان کتش رو درآورد و نشست و دوتا دکمه ی بالایی پیرهنشو باز کرد.
مهماندار با خوشرویی کت رو از دست هومان گرفت و منو دعوت به نشستن کرد.

پوست لبم رو میجوم و با اضطراب از پنجره ی کوچک هواپیما نگاهی به بیرون ميندازم.
هنوز روی زمینیم و فشار من افتاده!
وای به حال زمان تیکاف و برخواستنِ این پرنده آهنی از باند!


_ بشین وکمربندتو ببند.


با تردید به حرف هومان عمل می کنیم و با کمربند درگیر میشم تا ببندمش اما سر و تهشو پیدا نمیکنم.

می‌شنوم که هومان پوف کلافه ای میکشه.
کمی جلو میاد و برای بستن کمربندِ من خم میشه .
چفتش میکنه و وقتی از سفت بودنش مطمئن میشه، سرجاش برمیگرده اما کمربند خودشو نمی‌بنده!

_چرا برای خودتو نبستی؟؟

یکی از ایرپادهاشو از کاورش درمیاره و به گوش میزاره و خیلی کوتاه و مختصر جوابم رو میده :

_نیازی نیست!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت310




داخ داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ همین روزا میخرم

واسش یه دونه بنز می باخ داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخ خودش و به قلب من بدونه قصته انداخت

این قسمت آخرش و که می خوندهی به مهسا اشاره می کرد و ادا در میاورد......

. من و مهسا انقد خندیدیم که حدنداشت!

خلاصه آرش بعد از کلی مسخره بازی املت مخصوص آقا آرش و درست کرد و میز شام و چید...

غذاش خیلی خوشمزه شده بود!! خداییش یه کدبانوی به تمام معناس!!

سر میز شامم انقد چرت و پرت گفت که ما از خنده روده بر شدیم.

..اصلا انگار نه انگار که تا قبل از اینکه مهسا زنگ بزنه داشت گریه می کرد!

آرش خیلی قوی بود که با اون همه غم و غصه بازم لبخند می زد و می خندید..

. خاک تو سرم کنم که حتی قده یه نخودم به پسرخاله ام نرفتم!اهمش تا یه ذره مشکلاتم زیاد میشه می زنم زیر گریه!!

اون شب مهسا و آرش تا ۱۲ شب خونه من بودن...

خیلی بهمون خوش گذشته بود... کاش آرش و مهسا هر شب بیان پیشم...

&&&&

عصبانی کلید و انداختم تو قفل و درو باز کردم...

با پام درو محکم بستم و کیفم و پرت کردم روی مبل مقنعه و مانتوم وهم در آوردم وشوتشون کردم روی یه مبل دیگه!

روی مبل نشستم و صورتم و با دستام پوشوندم...

امروز معاون آموزشی دانشگاه اعلام کرد که یواش یواش به فکر پایان نامه لیسانسمون باشیم...

مشخص کرد که کدوم استاد، استاد راهنمای چه کسایی بشن...

از شانس خرکی بنده هم حسینی شد استاد راهنمای من....

امروز باهاش کلاس داشتیم.

کلی برای بچه هایی که باید پایان نامه تحویل می دادن حرف زد و گفت برای پایان نامه چه کارایی باید بکنیم و...

@kadbanoiranii