کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت306 پارادوکس پگاه گفت : _خوشم میاد جرات حرف زدنم نداریاااا ولی باز از رو نمیری. در حالیکه میخندیدم گفتم: _دعوا نکنید . همو نکشید.چشم فهمیدم آقایون رو چه طوری صدا کنم . _ملیکا به صورت خیلی جدی گفت : _اگه نفهمیدی بیشتر توضیح بدیم . دستامو به حالت تسلیم…
#پارت307
رمان پارادوکس

انگار هیچکس میل رو برو شدن با افسانه رو نداشت چون هیچ مخالفتی با رفتنم نکردن . منم بدون هیچ حرف اضافه سمت در رفتم تابهشون خبر بدم بیان.

_حالتشون اینقدر عاشقانه بود که آدم دلش نمیومد خلوتشون رو خراب کنه .اما با یاد اینکه چجوری حالمون رو امروز گرفته  ذات خرابم فعالیتش شروع کرد و با خباثت بهشون نزدیک شدم. اما قبل از انجام هر کاری؛ حرفهایی که به گوشم رسید باعث شد که برای انجام کارم مکث کنم . این مرد چرا انقدر عجیب بود؟؟؟
پشتشون به من بود اما صدای افسانه واضح میومد:.
_حامی چرا نمی خواهی فراموش کنی ؟ نمیبینی من چقدر دوستت دارم ؟؟؟
با جوابی که حامی داد یک لحظه بدنم یخ زد . بدون اینکه به حال افسانه توجه کنه گفت:

_منو همونجوری دوست داری که پدر و برادرم رو دوست داشتی نه ؟؟
افسانه سکوت کرد و صدای پوز خند حامی اومد
_هه

_واقعا خجالت نمی کشی؟ با چه  رویی به من نزدیک میشی‌؟؟
افسانه اروم صداش زد:
_حامی
حامی دستای اون دختر رو که دور بازوش حلقه شده بود پس زد و به سمت دره ی رو به روش رفت و با حرص گفت :

_حامی و چی ؟ حرفیم داری که بزنی؟ فکر  کردی عاشق سینه چاکتم؟ یا انقدر احمقم که بخاطر زیبایی به قول خودت افسانه آیت چشمام رو روی تمامی کثافت کاریهای که کردی ببندم؟نکنه با خودت فکر کردی حضورم توی اون خونه بخاطر علاقه  ی من به توعه .
برگشت سمت ما اما قبل از اینکه چشماش  به من بخوره با صدا و نگاه پر از نفرت رو به افسانه گفت :

_ازت متنفرم.  حتی اگه بمیری هم برام اهمیتی نداره .
تو همون لحظه چشمش به من خورد .رنگ  نگاه پر نفرتش تغییر کرد . نمیدونم تو صورتم چی دید که اروم صدام زد :
_آمین
و سر افسانه هم سمت من چرخید .اخمای افسانه رفت تو هم  و از جاش بلند شد . احساس کردم اگه حرفی نزنم و مثل دیوونه ها به نگاه کردن ادامه بدم خیلی زشت میشه .
گفتم : اومدم خبرتون کنم .
افسانه در حالیکه لحنش پر از حرص و غیظ بود گفت :
_ممنونم عزیززززززم . شما تشریف ببرید ما هم الان میاییم .
سرم رو تکون دادم اومدم برم که صدای حامی بلند شد  :
_صبر کن آمین ، منم باهات میام.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت307


چشمام گرد میشه و دهانی که برای حرف زدن باز کردم، باز می‌مونه!

مردمک هام روی عضلات پیچ در پیچ شانه و کتف هومان میلغزه و نمیدونم چه احساسی در دلم به غلیان میفته که بهم اجازه نمیده نگاهمو ازش بگیرم و با بی شرمی بهش خیره میشم .!

نفس امّاره بدجوری خودنمایی میکنه!

هومان تیشرتی که با یک حرکت از تنش در آورده بود، روی تخت پرت میکنه و به سمت در برمیگرده .

بزاقمو صدادار پایین میفرستم و نگاه سرکشم رو مهار میکنم تا سمت تن برهنه اش کشیده نشه و به چشماش زل میزنم.

_ فکر می کنی وقتی یه‌بار در بزنی، بار دوم نیازی نیست و میتونی سرتو بندازی پایین و بیای داخل؟!


عصبی نیست اما آروم بودنش هم ترسناکه!
با استیصال دستگیره رو رها میکنم :

_فکرم مشغول بود... حواسم پرت شد...

قبل از اینکه معذرت خواهی کنم، هومان در حالی که سمت کمد دیواری ها میره، میگه :

_ حرفتو بزن و برو!

این یعنی مزاحمی و حوصله اتو ندارم.

از پشت به قد و قامتش نگاه میکنم و اصلا نمی‌فهمم چرا ته دلم یک احساس دخترانه و لجام گسیخته میخواد جلو بره و بی اجازه بدنش رو لمس کنه!

از دست خودم و افکارم عصبی میشم و چشمامو محکم روی هم فشار میدم و سرمو به طرفین تکون میدم.
نگاهمو به ناخن هام میدم و میگم :


_اومدم بپرسم من چجوری میتونم بیام وقتی نه ویزا دارم و نه...

_ مشکلی نیست... حلش کردم!


خب جوابم رو گرفتم و دیگه فرقی نداره چجوری حلش کرده، ذاتاً حتی اگه بپرسم که چطور، جواب نمیده...
به هرحال هومان هم پول داره و هم قدرت و نفوذ ، طبیعیه که مانعی براش وجود نداشته باشه و حتی قانون رو در عرض چند ساعت بخره!

برای آخرین بار نگاهمو بالا میارم و نگاهش میکنم و می بینم که حوله ای روی دوشش انداخته و دست به سینه منتظر بیرون رفتنِ منه.

شب بخیری میگم و از اتاقش بیرون میام.
حالا باید خودمو برای چالش بعدی آماده کنم...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت307




با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو؟!!

- آره...

- چی می خوای بدی به خوردمون؟

نکشی ما رو یه وقت؟!!

خنده ای سر داد و در حالیکه به سمت آشپزخونه می رفت، گفت: امشب شام املت مخصوص آقا آرش
داریم...

از جام بلند شدم و پشت سرش وارد آشپزخونه شدم...

وسایلی و موادی که نیاز داشت و روی میز چیدم و خودمم روی اپن نشستم..

آرش بعد از شستن دستاش روی صندلی نشست و شروع کرد به رنده کردن گوجه ها
همزمان با غذا درست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوند

و مسخره بازی در میاورد:

اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدم

راه جاده بسته بود و من از راه دشت اومدم

با یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدم

بچه تبریز اومدم و با یه تیر ریز اومدم

سنه حیران اومدم و دنبال جيران اومدم

من بی دوشواری پریدم پشت نیسان اومدم

خیلی باحال می خوند...ادا در میاورد و چاقو و

مثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش و می خوند...انقد خنده دیده بودم از دست کاراش که دلم درد گرفته بود!!

بچه تهران اومدم و من مرد میدان اومدم

@kadbanoiranii