کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت303 رمان پارادوکس _ قبلنا فکر میکردم ی سری آدمها آدم هستن . ولی دیدم صد در صد اشتباه فکر میکردم . صدای قدمهاش توی کلبه پیچید . نزدیکش اومد و در حالیکه صورتشو به صورت حامی نزدیک میکرد . دستامو از دست حامی جدا کرد و گفت : _الانم چیزی عوض نشده. حامی…
#پارت304

رمان پارادوکس

ناخوداگاه پوزخند تلخی رو لبم نشست گناه داره؟
سختی کشیده ؟ با همون حالتم گفتم :
_بعضی وقت‌ها بعضی از سختی ها، تاوان کارا و گناه و اشتباه هایی هست که آدم انجام داده . میدونی خدا اگه خیلی به بندش لطف داشته باشه تقاص گناهشو این دنیا ازش میگیره . ولی بعضی وقتها هم میزاره واسه اون دنیا.
شاید تاوان گناه و ظلمی رو کرده داره پس میده.

ملیکا برگشت سمت من؛ نگاه خیره پگاه و چشمای ریز شده سحر حکایت اینو داشت که من زیاد حرف زدم . شایدم لحنم خیلی پر از نفرت بوده .سحر اروم گفت :
_حامی خوش قلب تر از این حرفاست...
برای اینکه شک نکنن شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
_ من که نگفتم حتما کاری کرده، گفتم شاید .
و بی توجه به نگاه خیرشون سمت کوله ام رفتم تا خودمو باهاش سرگرم کنم .حامی تو نظرشون خیلی خوب بود . پوزخندی روی لبم پر رنگ تر شد . فقط من میدونستم که با چه هیولایی روبه‌رو هستم . خوش قلب؟ نمیدونن که تمام قلب حامی پر از سیاهیه .سیاهی از جنس نابودی دخترونه های ی دختر....

الکی خودمو مشغول کوله ام کردم که حضور ی نفر رو کنارم حس کردم . سرمو بلند کردم که با دیدن سحر لبخند زدم .کنارم نشست و در حالی که یکی از لباس‌های تا شدم رو دستم میداد گفت :
_حامی مثل یه کوهه . ی کوه مثل اسمش . یه تکیه گاه محکم . کسی که توی سختی برام مثل برادر بود .
نزاشت سختی‌ها رو حس کنم . دست تک تک اینایی که اینجا هستن رو ی جوری گرفته.
نفسشو پر صدا بیرون داد و همونجور که لباسمو تو دستم میزاشت ادامه داد :

_ حامی حمایت میکنه . هر جایی که کم بیاری دستت رو میگیره تا زمین نخوری... کسی بخواد اذیتت کنه حصار میشه دورت...
دستمو تو دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت:

دلم تکون خورده بود . حرفای سحر با  چیزاییه تو ذهنم بود و با چیزاییکه تجربه کرده بودم  تناقض داشت.

ی پارادوکس عجیب و غیر قابل باور. حامی حامیه؟؟؟ ولی برای من که حامی نبود.
خودمو زندگیمو  دنیامو همه و همه  رو توی ی شب توی یک ساعت نابود کرده بود.  نفسای لرزونمو دادم بیرون .

اصلا نفهمیدم این سه تا دختر کی از اتاق خارج  شده  بودند  .

با پاهای که به زور تحمل نگهداری وزنمو داشت، سمت پنجره رفتم . نیاز به هوای تازه داشتم . از پنجره زل زدم به بیرون  . هوای تازه رو به ریه هام کشیدم . سرم رو بردم پایین که با دیدن حامی که روی صخره نشسته بود و افسانه که کنارش بود و سرشو به شونه هاش تکیه داده بود پوزخند رو لبام نشست . دعواها و اعصاب خورد کردنشون برای ماست . دل و قلوه دادنشون برای همدیگه . بیچاره بقیه بچه ها چقدر ناراحت بودن امروز ،
عصبی از پنجره فاصله گرفتم و از اتاق خارج شدم . صدای بچه ها از پایین میومد . با شنیدن شوخی و خنده هاشون لبخند به لبم برگشت .پایین پله ها که رسیدم با صدای بلند سلام کردم که همه به نوبت جوابمو دادن . با خنده گفتم :
میبینم که حال و هوای همه خوبه . صدای خنده میاد .
آقای نوری با خنده گفت :

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

@kadbanoiranii
#پارت304

"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""

با شنیدن صدای تق تق در، همونطور که قلموی لاکو با ظرافت روی ناخن بلندم میکشم، بله ای میگم و نگاهمو به در میدم.
این لاک یادگاری از آتنا برام مونده بود که از سر بی حوصلگی هوس کردم ازش استفاده کنم.

الیزابت داخل میاد و با لبخند میگه :

_Sweet girl
The master is working with you.
(دختر شیرین
ارباب با تو کار داره)


هومان با من چه کاری میتونست داشته باشه که احضارم کنه؟
با بی میلی چینی به بینیم ميندازم و درب لاک رو میبندم و میگم :

_Ok i will go later.
(باشه بعدا میرم)

با حالت بامزه ای چشهاشو درشت کرد و گفت :

_No no no!
Go now
He gets angry.
(نه نه نه!
همین حالا برو
اگه نری عصبانی میشه.)


_اون که حالِ همیشگیشه عزیزم!

متوجه نمیشه چی میگم و با حالت گنگ می پرسه :

_What?
(چی؟)

سرمو به چپ و راست تکون میدم :

_Nothing
I'm going to him now.
In... his.... office?
(هیچی!
الان میرم پیشش.
تو اتاق کارشه؟)

اونقد تلفط کلماتم دست و پا شکسته و ناشيانه اس که الیزابت با شدت به خنده میفته خودم هم خندم میگیره.
کاش کلاس زبانم رو ادامه میدادم الان حداقل مکالمه ام پیشرفته تر بود.
خنده اش کم کم به یک لبخند تبدیل میشه و میگه :

_You are really sweet !
(تو واقعا شیرینی )


_برعکس پسرعموم!

آخ چه حالی میده فارسی متوجه نمیشه !
چشمکی میزنم و از پشت میز آرایش بلند میشم و به طرفش میرم و ناخن هامو فوت میکنم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت304




به اینجاش که رسید، با ذوق گفتم:خب ؟

نگاه پر از غمش و بهم دوخت و گفت:مهسا بابا ندارد...

وضع مالی خونواده اشونم خوب نیست...

خودش همه چیزو بهم گفت ولی من حرفی به مامان نزدم..

.وقتی از خواستگاری برگشتیم مامان مخالفت کرد و گفت اونا وصله تن ما نیستن

حرف آخرش بود...بهم گفت که دیگه حتی حق ندارم اسم مهسارو هم بیارم

به اینجاش که رسید سر ش و انداخت پایین..

.با انگشتای دستش بازی می کرد...

پربغض گفت:ولی من دوسش دارم شیدا من عاشق مهسام...

عاشق رفتارش... عاشق مهربونیش.... عاشق خانوم بودنش...(زیرلب ادامه داد:) عاشق چشماش

یه لحظه حس کردم برق اشک و تو چشماش دیدم... متعجب بهش خیره شدم

سرش و بلند کرد و زل زد تو چشمام..چشاش پراز اشک شده بود

باصدایی که ناراحتی و غم توش موج میزد گفت:چیکار کنم؟

شیدا تو بهم بگو چیکار کنم ؟

من مهسارو دوس دارم.

حتی نمی تونم یه لحظه به نبودش فکر کنم.....

شیدا...من...من عاشقشم

ولی مامان نمی فهمه... میگه اونا به مانمی خورن...

یعنی چی که به ما نمی خورن؟

میگه تو اول باید چشمات و باز می کردی بعد عاشق می شدیII(پوزخندی زد و ادامه داد:)

مگه عاشق شدنم دست خودم بود؟

مگه عشق عقل و دليل ومنطق سرش میشه که بهش بگم مهسابه دردم نمی خوره؟

من دوسش دارم...من عاشقشم شیدااا

من
به اینجاش که رسید دیگه نتونست ادامه بده و اشک از چشماش جاری شد...

طاقت دیدن اشکاش ونداشتم...طاقت نداشتم ببینم آرش داره اشک میریزه..طاقت نداشتم ناراحتیش و ببینم...

در آغوشش گرفتم... تو بغلم اشک می ریخت...

بی صدا اشک می ریخت.... شونه هاش مرونه اش به آرومی می لرزیدن بیچاره چقد دلش پره....

این که میگن مرد

هیچ وقت گریه نمی کنه یه جمله مزخرفه

مگه مردادل ندارن؟ ا


هان؟؟مگه مردا آدم نیستن؟

مردا هم آدمن و یه وقتایی دلشون میگیره..

@kadbanoiranii