کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت302 رمان پارادوکس _آقای توکلی کجاست؟؟ خوابیده . خیلی خسته بود . از دیشب بیداره . اقای نوری گفت: _ما بریم ببینیم چیزی برای غذا پیدا میکنیم یا نه . اومدن سمت در برن که با باز شدن یهو در... چشمم به افسانه خورد که با لبخند جلوی در وایستاده بود . همه شوکه…
#پارت303
رمان پارادوکس
_ قبلنا فکر میکردم ی سری آدمها آدم هستن . ولی دیدم صد در صد اشتباه فکر میکردم .
صدای قدمهاش توی کلبه پیچید . نزدیکش اومد و در حالیکه صورتشو به صورت حامی نزدیک میکرد . دستامو از دست حامی جدا کرد و گفت :
_الانم چیزی عوض نشده.
حامی با اخمای در هم نگاش میکرد. اروم هلش داد عقب و گفت:
_به من نزدیک نشو افسانه. هیچی عوض نشده . من هیچوقت هیچی رو فراموش نمیکنم.
ترجیح دادم از اونجا برم ؛ جو سنگینی بود .به سمت پله ها رفتم ولی صدای افسانه میومد.
_بالاخره باید قبول کنی. و قبول هم میکنی مجبوری .
دیگه اونقدر ازشون دور شده بودم که صداشون رو نمیشنیدم اما تا لحظه آخر نگاه خيره حامی رو روی خودم حس میکردم .
وارد اتاق که شدم چشمم خورد به سه تا دختر که هر کدامشون ی سمت تخت نشسته بودن و کز کرده بودن . با دیدنم به زور خندین و گفتن؛
_توام اومدی
نفسمو پر صدا دادم بیرون و گفتم:
_آره چقدر جو بدی بود .
_سحر سرش رو به تاج تخت تکيه داد و گفت:
_هر وقت این دختر میاد همینه .نمیدونم کی قرار دست از سرمون برداره.
نزدیکتر رفتم و گوشه تخت نشستم .اروم پرسیدم :
_هنوزم نمیخواین به من بگید قضیه رو؟
آقای شایگان خیلی عصبانی بودن .حتی جلوی منم مراعات افسانه رو نکرد.
_حق داره خب . تازه خیلیم خودشو کنترل کرده.
ملیکا از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت .همونجور که پرده رو کنار میزد به بیرون نگاه میکرد .
_گفت :
_گاهی دلم عجیب برای حامی میسوزه . گناه داره . خیلی سختی کشیده
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_ قبلنا فکر میکردم ی سری آدمها آدم هستن . ولی دیدم صد در صد اشتباه فکر میکردم .
صدای قدمهاش توی کلبه پیچید . نزدیکش اومد و در حالیکه صورتشو به صورت حامی نزدیک میکرد . دستامو از دست حامی جدا کرد و گفت :
_الانم چیزی عوض نشده.
حامی با اخمای در هم نگاش میکرد. اروم هلش داد عقب و گفت:
_به من نزدیک نشو افسانه. هیچی عوض نشده . من هیچوقت هیچی رو فراموش نمیکنم.
ترجیح دادم از اونجا برم ؛ جو سنگینی بود .به سمت پله ها رفتم ولی صدای افسانه میومد.
_بالاخره باید قبول کنی. و قبول هم میکنی مجبوری .
دیگه اونقدر ازشون دور شده بودم که صداشون رو نمیشنیدم اما تا لحظه آخر نگاه خيره حامی رو روی خودم حس میکردم .
وارد اتاق که شدم چشمم خورد به سه تا دختر که هر کدامشون ی سمت تخت نشسته بودن و کز کرده بودن . با دیدنم به زور خندین و گفتن؛
_توام اومدی
نفسمو پر صدا دادم بیرون و گفتم:
_آره چقدر جو بدی بود .
_سحر سرش رو به تاج تخت تکيه داد و گفت:
_هر وقت این دختر میاد همینه .نمیدونم کی قرار دست از سرمون برداره.
نزدیکتر رفتم و گوشه تخت نشستم .اروم پرسیدم :
_هنوزم نمیخواین به من بگید قضیه رو؟
آقای شایگان خیلی عصبانی بودن .حتی جلوی منم مراعات افسانه رو نکرد.
_حق داره خب . تازه خیلیم خودشو کنترل کرده.
ملیکا از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت .همونجور که پرده رو کنار میزد به بیرون نگاه میکرد .
_گفت :
_گاهی دلم عجیب برای حامی میسوزه . گناه داره . خیلی سختی کشیده
@kadbanoiranii
#پارت303
طلبکارانه به خدمه که گوشه و کناری ایستاده بودند و با کنجکاوی بحث مارو تماشا میکردند، اشاره کردم و گفتم :
_ اینا همیشه با همین سر و شکل میچرخن.... پس چرا نگاهشون به من فقط منظور داره؟؟؟
فضولی از چشما و حرکاتشون می بارید و در این موقعیت منو به خنده وا داشته بود.
_Follow your work.
(برید سر کاراتون)
با داد هومان همه دستپاچه شدند و چند ثانیه ای متفرق شدند.
باز نگاه وحشی شو به من داد :
_اونا در چشمشون عادی ان، اما یه دختر شرقی که یکدفعه تصمیم گرفته تغییر پوشش بده براشون تازگی داره و...
میپرم وسط حرفش و اجازه نمیدم کلامش منعقد بشه و با چشم و ابرو و اداهایی که یعنی حرف من درست بود میگم :
_ پس به این نتیجه میرسیم که...
با دادی که میزنه گوشم سوت میکشه و حرف تو دهنم میماسه :
_ ببند دهنتو نيلوفر...
باز هم گفت!
دوباره اسمم رو به زبون آورد و با القاب دیگه ای صدام نزد!
حتی در خشونت هم اسمم رو با لحن منحصر به فردی بیان کرد!
_ برو بالا جلوی چشمم نباش!
ناراحت میشم ولی هیچی نمیگم و باچشم غره ازش رو میگیرم و به طرف اتاق نشیمن میرم.
با حرص خودمو روی کاناپه پرت میکنم و تازه توجهم به پاهام میره!
خاکه عالم ! همه دار و ندارمو هومان دید!
یکی در مغزم جوابم رو داد ( بیشعور هومان حداقل پسرعموته، اون ایکبیریا هم حسابی دید زدنت!)
موهامو میکشم و بلند میشم و پا کوبان به اتاقم میرم تا از شر این لباس خلاص بشم.
آخر نفهمیدم خشم هومان بخاطر چی بود و آیا با این همه تلاش تونستم نظرشو برای تنها نزاشتنم تغییر بدم یا نه؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
طلبکارانه به خدمه که گوشه و کناری ایستاده بودند و با کنجکاوی بحث مارو تماشا میکردند، اشاره کردم و گفتم :
_ اینا همیشه با همین سر و شکل میچرخن.... پس چرا نگاهشون به من فقط منظور داره؟؟؟
فضولی از چشما و حرکاتشون می بارید و در این موقعیت منو به خنده وا داشته بود.
_Follow your work.
(برید سر کاراتون)
با داد هومان همه دستپاچه شدند و چند ثانیه ای متفرق شدند.
باز نگاه وحشی شو به من داد :
_اونا در چشمشون عادی ان، اما یه دختر شرقی که یکدفعه تصمیم گرفته تغییر پوشش بده براشون تازگی داره و...
میپرم وسط حرفش و اجازه نمیدم کلامش منعقد بشه و با چشم و ابرو و اداهایی که یعنی حرف من درست بود میگم :
_ پس به این نتیجه میرسیم که...
با دادی که میزنه گوشم سوت میکشه و حرف تو دهنم میماسه :
_ ببند دهنتو نيلوفر...
باز هم گفت!
دوباره اسمم رو به زبون آورد و با القاب دیگه ای صدام نزد!
حتی در خشونت هم اسمم رو با لحن منحصر به فردی بیان کرد!
_ برو بالا جلوی چشمم نباش!
ناراحت میشم ولی هیچی نمیگم و باچشم غره ازش رو میگیرم و به طرف اتاق نشیمن میرم.
با حرص خودمو روی کاناپه پرت میکنم و تازه توجهم به پاهام میره!
خاکه عالم ! همه دار و ندارمو هومان دید!
یکی در مغزم جوابم رو داد ( بیشعور هومان حداقل پسرعموته، اون ایکبیریا هم حسابی دید زدنت!)
موهامو میکشم و بلند میشم و پا کوبان به اتاقم میرم تا از شر این لباس خلاص بشم.
آخر نفهمیدم خشم هومان بخاطر چی بود و آیا با این همه تلاش تونستم نظرشو برای تنها نزاشتنم تغییر بدم یا نه؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت303
اخمش غلیظ ترشد و نگاهش و ازم گرفت....
آروم گفت: با عمو مهدی حرف زدم...
گفت که هرچند اصرار کرد حاضر نشدی بیای پیش ما..
خب بهت حق میدم، شاید دوس نداری که با ما زندگی
کنی
اخمی کردم و گفتم: این چه حرفیه دیوونه ؟
داری با حرفات ناراحتم می کنی
دوباره بهم خیره شد و گفت: کاش میومدی پیش ما مامان خیلی دلواپسته...
همش بهم میگه که بیام باهات حرف بزنم و راضیت کنم تابیای پیش ما...
دوست نداشتم این بحث وذادامه بدم.... لبخندی زدم و گفتم:بی خی آرش باشه!
حوصله این حرفارو ندارم... من اینجا راحت ترم...
دلم نمی خواد بیام پیش شما و سربارتون باشم!!
عصبی گفت: سربار چیه ؟
تو دختر خالمی. ..مثل خواهر نداشته ام دوست دارم دیوونه
برای اینکه بحث و عوض کنم ، خندیدم و گفتم: بیخیال این حرفا...بگو بینم چه خبر از عروس خانوم؟
به توافق رسیدین بالاخره؟!
با این حرفم اخمش غلیظ ترشد... روش و ازم گرفت و با یه صدای پر از بغض گفت:ما که خیلی وقته به توافق رسیدیم البته اگه مامان بذارد..
انقد این حرفش و پرسوز گفت که دلم واسش کباب شد
.گفتم:مگه خاله مهسارو دیده که مخالفت می کنه؟
من مطمئنم اگه ببینتش عاشقش میشه...
مهسا خیلی خانومه... تو بهش بگو بیاد مهسارو ببینه شاید...
آرش پرید وسط حرفم:
- مامان مهسارو دیده، دو هفته ای که از قرار اون روز من و تو با مهساتو کافی شاپ گذشت، با مامان صحبت کردم تا بریم
خواستگاری...اولش بهونه آورد که سرش شلوغه و باشه یه موقع دیگه
چندروز که گذشت دوباره بهش گفتم..اونم نه گذاشت نه برداشت گفت تو هنوز دهنت بو شیرمیده
آخه یکی نیس بهش بگه آدم ۲۷ ساله بچه اس ؟
پوفی کشید و ادمه داد: خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با مامان و بابا ، قرار شد که بریم خواستگاری...
@kadbanoiranii
اخمش غلیظ ترشد و نگاهش و ازم گرفت....
آروم گفت: با عمو مهدی حرف زدم...
گفت که هرچند اصرار کرد حاضر نشدی بیای پیش ما..
خب بهت حق میدم، شاید دوس نداری که با ما زندگی
کنی
اخمی کردم و گفتم: این چه حرفیه دیوونه ؟
داری با حرفات ناراحتم می کنی
دوباره بهم خیره شد و گفت: کاش میومدی پیش ما مامان خیلی دلواپسته...
همش بهم میگه که بیام باهات حرف بزنم و راضیت کنم تابیای پیش ما...
دوست نداشتم این بحث وذادامه بدم.... لبخندی زدم و گفتم:بی خی آرش باشه!
حوصله این حرفارو ندارم... من اینجا راحت ترم...
دلم نمی خواد بیام پیش شما و سربارتون باشم!!
عصبی گفت: سربار چیه ؟
تو دختر خالمی. ..مثل خواهر نداشته ام دوست دارم دیوونه
برای اینکه بحث و عوض کنم ، خندیدم و گفتم: بیخیال این حرفا...بگو بینم چه خبر از عروس خانوم؟
به توافق رسیدین بالاخره؟!
با این حرفم اخمش غلیظ ترشد... روش و ازم گرفت و با یه صدای پر از بغض گفت:ما که خیلی وقته به توافق رسیدیم البته اگه مامان بذارد..
انقد این حرفش و پرسوز گفت که دلم واسش کباب شد
.گفتم:مگه خاله مهسارو دیده که مخالفت می کنه؟
من مطمئنم اگه ببینتش عاشقش میشه...
مهسا خیلی خانومه... تو بهش بگو بیاد مهسارو ببینه شاید...
آرش پرید وسط حرفم:
- مامان مهسارو دیده، دو هفته ای که از قرار اون روز من و تو با مهساتو کافی شاپ گذشت، با مامان صحبت کردم تا بریم
خواستگاری...اولش بهونه آورد که سرش شلوغه و باشه یه موقع دیگه
چندروز که گذشت دوباره بهش گفتم..اونم نه گذاشت نه برداشت گفت تو هنوز دهنت بو شیرمیده
آخه یکی نیس بهش بگه آدم ۲۷ ساله بچه اس ؟
پوفی کشید و ادمه داد: خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با مامان و بابا ، قرار شد که بریم خواستگاری...
@kadbanoiranii