کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.3K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت269 رمان پارادوکس کلافه پوفی کشیدم و گفتم: _مشکل همینه؟ دوتایی با قیافه مظلوم گفتن: _اوهوم. _با لباس گرم برید کوه. پگاه زیر حرفت نزن. چون دفعه بعد ملیکا هم به حرفت گوش نمیده. _آخه آمین.. _آخه بی اخه. افرین دختر خوب ملیکا درحالیکه لبخند پیروزمندانه…
#پارت270
رمان پارادوکس


_ زیر حرفت نزن پگاه. قرارمون از اول همین بود.

پگاه دیگه چیزی نگفت و منم خودمو مشغول

کاغذام کردم تا درگیر بحثشون‌نشم.

ملیکا که منو بیخیال دید گفت:

_نمیخوای چیزی بپرسی؟؟

بی خیال پرسیدم:
_ ازچی؟؟

_ازینکه چه وسایلی مورد نیازه؟ کجا قرار بریم؟

با کی قرار بریم. خیلی ریلکس داری رفتار

میکنی. نه هیجانی. نه ذوقی...

سرمو بلند کردمو با لبخند گفتم:

_ وقتی قرار نیست بیام برای چی باید بپرسم یا هیجان داشته باشم؟؟؟

یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:

_ نیای؟؟ این دورهمی برای تمام اعضای شرکت اجباریه.

در واقع یه نوع جلسه اس که حامی برای اینکه

اعضا رفع خستگی هم بکنن تو یه جایی خارج از

محیط شرکت تشکیل میده.

لبخند رو لبم پر رنگ تر شد و گفتم:

_خوب خوش بگذره. ولی من شرایطشو ندارم واقعا.

درحالیکه هنوز تعجب تو نگاهش موج میزد گفت:

_پس الان برو زودتر به حامی بگو. چون داره

شرکتو تعطیل میکنه همه برن به کاراشون برسن.

پلکامو رو هم فشار دادم. خدایا چرا هرچی

میخواستم ازش دور شم یه چیزی مارو بهم

بیشتر نزدیک میکرد؟ به زور لبخند زدمو گفتم:

_ باشه میرم الان.

و برای اینکه بیشتر از این چیزیو خراب نکنم سریع از در اتاق زدم بیرون.

پشت در اتاقش ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.

نباید یادم میرفت اون رییس بود و جدا از

مشکلاتی که ما تو گذشته باهم داشتیم الان اون

کسیه ک من دارم پیشش کار میکنم.

به در اتاق که نزدیک شدم با شنیدن صدای اروم زنی چشام از تعجب گرد شد.

صدا اشنا نبود. یعنی اعضای شرکت نبودن. با

اینکه کنجکاو شده بودم اما به خودم گفتم این

موضوع به من ربطی نداره.

اروم تقی به در زدم و صبر کردم جواب بده:
_بله؟

@kadbanoiranii
#پارت270


عمو با اکراه و ناراضی چشم از من میگیره و زیر لب غرلند میکنه ولی متوجه نمیشم چی میگه.

با برداشتن ساک دستی کوچیکشون راهی میشن و من خیلی دلم میخواست بتونم تا فرودگاه همراهشون برم اما نهایتا تا دم در عمارت میتونم بدرقه اشون کنم.

تاکسیِ زردرنگ، منتظرشونه.

دلم میگیره.
دیدارِ خیلی کوتاهی بود...

کاسه ی چشمم پر میشه و عمو و ایلیا رو از پشت هاله ای تار می بینم.

عمو جلو میاد و مردد میگه :

_اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد یا خطا و بدرفتاری ای از هومان سر زد، بی رودربایستی و ترس بهم خبر بده..... فهمیدی؟!

خدارو شکر که این حرف رو ایلیا نشنید وگرنه نگرانی به دلش میفتاد و اجازه نمی‌داد بمونم.

لبخندی میزنم که اشکم میچکه :

_نگران نباشید عمو... ببخشید بخاطر من حسابی تو زحمت افتادین...

_زحمتی نبود فقط کاش باهامون میومدی! دلم رضا نیست بمونی...

استغفراللهی میگه و به طرف تاکسی میره و درب جلو رو باز میکنه و قبل از سوار شدن میگه :

_خیلی مراقب خودت باش نیلوجان!

دستی در هوا تکون میدم و میگم :

_چشم ..... سفرتون بی خطر.....


ایلیا روبروم می ایسته و مردمک هاش روی اجزای صورتم دو دو میزنه.

دستمو دور کمرش حلقه میکنم و سر روی شونه ی پهنش میزارم و هق هقمو خفه میکنم.
بی حرف، دستشو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین میکنه و روی شقیقه ام بوسه میزنه.
از خود گذشتگیِ بزرگی دارم متحمل میشم و امیدوارم کارم درست باشه یا نتیجه ای داشته باشه...

ازم فاصله میگیره.
لب برچیده روی پنجه ی پا بلند میشم و خواهرانه گونشو میبوسم و عقب میکشم.

_نيلو میدونی چرا قبول کردم بمونی؟؟

سوالی نگاهش کردم که انحنای لب هاشو عمق داد و گفت :

_چون میخوام از این به بعد کاری که میخوای رو انجام بدی........ چه درست چه غلط، تجربه کنی و با تجربه های خودت بزرگ بشی، نه با راهنمایی ها و بکن و نکن های ما..... باید تنهایی و استقلال و کنار اومدن با مشکلات و سختی ها و شکست ها رو یاد بگیری تا یه بادِ ناموافق، نتونه از پا درت بیاره و ریشه هاتو سرما بزنه..... برای همین اینجا موندن میتونه کمک بزرگی به این بزرگ شدن و قوی شدنت بکنه!
#پارت270




به هفته ای از اومدنم به خونه جدید می گذشت...

محتشم خیلی بهم می رسید و زنشم هي زرت زرت و اسم غذا میاورد. منم تا جایی که می تونستم می خوردم

و خودم و خفه می کردم خیلی بهم لطف داشتن و کلی خجالتم داده بودن...

هر روز با بابا اینا حرف می زدم و از حالشون باخبر بودم...

ظاهرا که همشون خوب بودن و سارا هم تازه درمانش وشروع کرده بود..

.بابا اینا یه خونه نقلی و کوچیک توی لندن خریده بودن و توش زندگی می کردن...

بقیه پولاروهم نگه داشته بودن برای درمان سارا۔

امروز دوشنبه اس و من سوار بر ماشین اشکان، دارم از دانشگاه برمی گردم...

قربون خودم برم رانندگیمم مثل خودم شیش می زنه

هیجده ساله که شدم به اصرار اشکان گواهینامه گرفتم.

چندبارم نشستم پشت ماشین اشکان ولی یه بار زدم به یه تیر برق،

داشتم سکته می کردم. از اون به بعد شد که دیگه حتی تا به فرسخی رانندگیم نرفتم...

الانم اگه مجبور بودم رانندگی نمی کردم.

قبلا آرزو من و می برد و میاورد ولی قربونش برم اونم الان سرش با امیر جونش گرمه

و وقت نمیکنه حتی به من یه زنگ بزنه !

!ناکس و نیگا... حالا خوبه شوور نکرده ها

!همش یه بی اف چلغوز داره...

به چراغ قرمز رسیدم و ترمز کردم...

داشتم تو ذهنم گندایی که امروز با این ماشین زدم و مرور می کردم.

اول صبح که با کلی بدبختی ماشین و از پارکینگ در آوردم و تازه چند بارم گل گیرش گیر کرد به دیوار و ستون و غیره..

بعدم که قربون خودم برم با کلی بدبختی تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم...

دانشگاه که تموم شد داشتم ماشین و میاوردم بیرون که خوردم به یه پرایده.

.. خداروشکر راننده اش نبود. پیاده شدم نگاهش کردم... یه ذره قیافه چراغش چلغوزشده بود

فقط همین ماشین خودمم چراغش شکست چون حوصله نداشتم

که صبر کنم یارو بیاد و بعدم گیس و گیس کشی بشه ، گازش و گرفتم و راهی خونه شدم...

بعله!!!همچین آدم خبیثی هستم من!!

با صدای بوق ماشينا فهمیدم که باید راه بیفتم!!!

آخه چراغ سبز شده بود... دوباره راه افتادم..

.
فقط خدا کنه دیگه با این ماشین بیچاره شاهکار درست نکنم چون امروز به اندازه کافی گند زدم.

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر