کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت268 رمان پارادوکس تو اتاقم داشتم یه سری پوشه های که لیست اسامی جنسای جدید بود و چک میکردم که صدای جیغ و داد ملیکا و پگاه اومد. باخنده سرمو تکون دادم. همیشه قبل رسیدن به اتاقم سرو صداشون میومد. مثل همیشه بدون اینکه در بزنن با همدیگه وارد اتاق…
#پارت269
رمان پارادوکس
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
_مشکل همینه؟
دوتایی با قیافه مظلوم گفتن:
_اوهوم.
_با لباس گرم برید کوه. پگاه زیر حرفت نزن.
چون دفعه بعد ملیکا هم به حرفت گوش نمیده.
_آخه آمین..
_آخه بی اخه. افرین دختر خوب
ملیکا درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای میزد گفت:
_ میرم به حامی خبر بدم.
پگاه خودشو ول داد رو صندلی و گفت:
_پوف..بالاخره کار خودشو کرد.
ملیکا که رفت رو به پگاه گفتم:
_چیکار اقای شایگان داره؟؟؟
_ اون باید اوکی بده دیگه.
با تعجب پرسیدم:
_یعنی چی؟؟
پگاه لبخند خنده داری زد و گفت:
_ چون قراره فردا همگی باهم بریم. اقای مدیر باید برنامشو اوکی کنه.
یه تای ابرومو انداختم بالا:
_باهم؟؟؟
_بله عزیزم. باهم. کل همکارا.
پوشه رو میز گذاشتم و گفتم:
_ممنونم ولی من نمیتونم بیام.
نیش پگاه بیشتر در رفت و گفت:
_نمیتونم نداریم. دورهمی ماهانه ی ما اجباریه.
رو صندلی نشستم و گفتم:
_واقعا شرایطشو ندارم پگاه. باید برم به مامانم سر بزنم.
_ بندازش یه روز دیگه. چون هرکس ازین
دورهمی دوستانه استقبال نکنه از حقوقش کم میشه.
کلافه گفتم:
_ بابا زور که نیست نمیتونم بیام.
با خنده گفت:
_متاسفانه زوریه.
اومدم جوابش و بدم که یهو ملیکا درحالیکه
بشکن میزد وارد اتاق شد:
_ اخجووون. حله حله...
پگاه چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ کار خودتو کردی دیگه؟؟
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
_مشکل همینه؟
دوتایی با قیافه مظلوم گفتن:
_اوهوم.
_با لباس گرم برید کوه. پگاه زیر حرفت نزن.
چون دفعه بعد ملیکا هم به حرفت گوش نمیده.
_آخه آمین..
_آخه بی اخه. افرین دختر خوب
ملیکا درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای میزد گفت:
_ میرم به حامی خبر بدم.
پگاه خودشو ول داد رو صندلی و گفت:
_پوف..بالاخره کار خودشو کرد.
ملیکا که رفت رو به پگاه گفتم:
_چیکار اقای شایگان داره؟؟؟
_ اون باید اوکی بده دیگه.
با تعجب پرسیدم:
_یعنی چی؟؟
پگاه لبخند خنده داری زد و گفت:
_ چون قراره فردا همگی باهم بریم. اقای مدیر باید برنامشو اوکی کنه.
یه تای ابرومو انداختم بالا:
_باهم؟؟؟
_بله عزیزم. باهم. کل همکارا.
پوشه رو میز گذاشتم و گفتم:
_ممنونم ولی من نمیتونم بیام.
نیش پگاه بیشتر در رفت و گفت:
_نمیتونم نداریم. دورهمی ماهانه ی ما اجباریه.
رو صندلی نشستم و گفتم:
_واقعا شرایطشو ندارم پگاه. باید برم به مامانم سر بزنم.
_ بندازش یه روز دیگه. چون هرکس ازین
دورهمی دوستانه استقبال نکنه از حقوقش کم میشه.
کلافه گفتم:
_ بابا زور که نیست نمیتونم بیام.
با خنده گفت:
_متاسفانه زوریه.
اومدم جوابش و بدم که یهو ملیکا درحالیکه
بشکن میزد وارد اتاق شد:
_ اخجووون. حله حله...
پگاه چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ کار خودتو کردی دیگه؟؟
@kadbanoiranii
#پارت269
نه تنها ایلیا بلکه من هم تعجب میکنم!
عمو چه فکری میکنه؟!
نکنه...
نکنه بخاطر اون خبر حاملگیِ بی اساس که اصلا مشخص نبود صحت داره یا نه و من هنوز باور نکردم بچه ی هومان بوده باشه، عمو تصورات منفی داره و به پسر خودش تا این حد بی اعتماده ؟!
که حاضر بشه منو در این غربت آواره ی هتل کنه اما خونه ی هومان نمونم !
هومان گفته بود که خانوادش درباره ی آنا حرفشو باور نکردن اما... فکر نمی کردم تا این حد بهش بدبین باشن!
درسته هومان بی اعصاب و خشنه اما قسم میخورم قبل از اون اتفاق، هرگز نگاه بد و وقیح و هیزی ازش ندیدم!
اصلا من برای چی دارم درمورد هومان و اخلاق و شخصیتش اظهار نظر میکنم؟!
آیا واقعا شناختی نسبت بهش پیدا کردم؟!
نه...
شایدم تا حدودی! ...
شخصیتش مثل یک هزارتوی پر پیچ و خم و پر از رمز و رازه و به همین راحتی ها نمیشه ازش سر در آورد.
ایلیا تکیه اشو از پشتی مبل میگیره و میگه :
_اما..... آقا محمد به نظر من، موندن تو هتل و رفت و آمد و برقرار کردن ارتباط، خیلی برای نيلو سخت میشه در ثانی که تنها هم می مونه!
عمو میخواد چیزی بگه که پیش دستی میکنم :
_درسته عمومحمد.... هتل موندن خیلی برام سخته...... ترجیح میدم مثل این چندماه همینجا بمونم..... پسر شما مهمون نواز خیلی خوبیه...
این تعریف رو باور نداشتم، اما باید به هر نحوی به عمو اطمینان خاطر میدادم.
عمو که سر پا ایستاده بود، چند قدم بهم نزدیک شد و آهسته پرسید :
_اذیتت نمیکنه؟!
اگه میکنه، خجالت نکش و بگو، تا اینجام یه فکری بکنم.
مطمئن، سری به علامت منفی تکون دادم :
_نه عمو جان چه اذیتی!...... آقا هومان که صبح زود میره و نزدیک به شام برمیگرده و کاری به کار من نداره ...... منم که مزاحم زندگیشون شدم و اسباب زحمت....... احتمالا خیلی شاکی باشن از این موضوع ولی به روی خودشون نمیارن....
پشت بند حرفهام خنده ی کوتاهی میکنم. عمو خیلی جدی میگه :
_غلط کرده شاکی باشه پسره ی...... !
حرفی نمی زنم.
ایلیا سرفه ی مصلحتی میکنه و با نگاهی به ساعتش میگه :
_ دیگه بهتره بریم که از پرواز جا نمونیم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نه تنها ایلیا بلکه من هم تعجب میکنم!
عمو چه فکری میکنه؟!
نکنه...
نکنه بخاطر اون خبر حاملگیِ بی اساس که اصلا مشخص نبود صحت داره یا نه و من هنوز باور نکردم بچه ی هومان بوده باشه، عمو تصورات منفی داره و به پسر خودش تا این حد بی اعتماده ؟!
که حاضر بشه منو در این غربت آواره ی هتل کنه اما خونه ی هومان نمونم !
هومان گفته بود که خانوادش درباره ی آنا حرفشو باور نکردن اما... فکر نمی کردم تا این حد بهش بدبین باشن!
درسته هومان بی اعصاب و خشنه اما قسم میخورم قبل از اون اتفاق، هرگز نگاه بد و وقیح و هیزی ازش ندیدم!
اصلا من برای چی دارم درمورد هومان و اخلاق و شخصیتش اظهار نظر میکنم؟!
آیا واقعا شناختی نسبت بهش پیدا کردم؟!
نه...
شایدم تا حدودی! ...
شخصیتش مثل یک هزارتوی پر پیچ و خم و پر از رمز و رازه و به همین راحتی ها نمیشه ازش سر در آورد.
ایلیا تکیه اشو از پشتی مبل میگیره و میگه :
_اما..... آقا محمد به نظر من، موندن تو هتل و رفت و آمد و برقرار کردن ارتباط، خیلی برای نيلو سخت میشه در ثانی که تنها هم می مونه!
عمو میخواد چیزی بگه که پیش دستی میکنم :
_درسته عمومحمد.... هتل موندن خیلی برام سخته...... ترجیح میدم مثل این چندماه همینجا بمونم..... پسر شما مهمون نواز خیلی خوبیه...
این تعریف رو باور نداشتم، اما باید به هر نحوی به عمو اطمینان خاطر میدادم.
عمو که سر پا ایستاده بود، چند قدم بهم نزدیک شد و آهسته پرسید :
_اذیتت نمیکنه؟!
اگه میکنه، خجالت نکش و بگو، تا اینجام یه فکری بکنم.
مطمئن، سری به علامت منفی تکون دادم :
_نه عمو جان چه اذیتی!...... آقا هومان که صبح زود میره و نزدیک به شام برمیگرده و کاری به کار من نداره ...... منم که مزاحم زندگیشون شدم و اسباب زحمت....... احتمالا خیلی شاکی باشن از این موضوع ولی به روی خودشون نمیارن....
پشت بند حرفهام خنده ی کوتاهی میکنم. عمو خیلی جدی میگه :
_غلط کرده شاکی باشه پسره ی...... !
حرفی نمی زنم.
ایلیا سرفه ی مصلحتی میکنه و با نگاهی به ساعتش میگه :
_ دیگه بهتره بریم که از پرواز جا نمونیم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت269
با کلی بدبختی جلوی خودم و گرفتم تا دیگه گریه نکنم...
نمی خواستم حالا که دارن میرن باگریه واشک برن.
اشکام و پاک کردم و لبخند زدم... تا آخرش لبخند زدم...
وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،
به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم و زل زدم به هواپیما چشمام پراز اشک شد
...هواپیما روی زمین حرکت کرد.
..اشکم جاری شد. بلند شد...اشک صورتم و خیس کرد...اوج گرفت... به هق هق
افتادم...دور شد...دور... خیلی دور انقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک و بعد محو شد...
با قدمای کوتاه و آروم به سمت آشپزخونه رفتم.
رفتم سمت یخچال و چشمم خورد به عکس دسته جمعیمون زل زدم بهش... خیره خیره نگاهش می کردم..
یادمه این عکس و تابستون همین امسال گرفته بودیم... یه روز همین جوری اشکان گفت:
- بشینید حالا که خانومم به جمع خونواده امون پیوسته به عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم... مامان و بابا روی مبل نشستن سارا و اشکان پشت اونا وایسادن...
منم وسطشون وایسادم اشکان زبونش و بیرون آورد و منم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم.
بعد از گرفتن عکس... بادیدنش انقد خندیدیم که حد نداشت...
نگاهم افتاد به اشکان... با دیدن قیافه اش تو اون حالت لبخندی روی لبم نشست...
ولی نمی دونم به دفعه ای چی شد که چهره اشکان و وقتی دیروز تو فرودگاه بودیم به یاد آوردم.......
تو ذهنم با چهره توی عکس مقایسه اش کددم.. چقد غمگین بود...
چقد ناراحت بود... چقد داغون بود. چشمام از اشک پرشد...
دست بردم و عکس و که بایه آهنربا به در یخچال چسبیده بود، کندم...
به سمت لبم بردمش و بوسیدمش... گذاشتمش روی سینه ام...
چشمام و بستم.. نفس عمیق کشیدم....اشکم جاری شد...
به در یخچال تکیه دادم و آروم آروم سر خوردم و اومدم پایین اشک صورتم خیس کرد..
عکس و بیشتر به خودم فشار دادم... به هق هق افتادم..
. باچشمای بسته فقط گریه می کردم..
.انقد گریه کردم که نفهمیدم کی و چجوری، جلوی یخچال و با عکسی که در آغوشش گرفته بودم، خوابم برد...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
با کلی بدبختی جلوی خودم و گرفتم تا دیگه گریه نکنم...
نمی خواستم حالا که دارن میرن باگریه واشک برن.
اشکام و پاک کردم و لبخند زدم... تا آخرش لبخند زدم...
وقتی که مطمئن شدم سوار هواپیماشون شدن،
به سمت پنجره سرتاسری فرودگاه رفتم و زل زدم به هواپیما چشمام پراز اشک شد
...هواپیما روی زمین حرکت کرد.
..اشکم جاری شد. بلند شد...اشک صورتم و خیس کرد...اوج گرفت... به هق هق
افتادم...دور شد...دور... خیلی دور انقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک و بعد محو شد...
با قدمای کوتاه و آروم به سمت آشپزخونه رفتم.
رفتم سمت یخچال و چشمم خورد به عکس دسته جمعیمون زل زدم بهش... خیره خیره نگاهش می کردم..
یادمه این عکس و تابستون همین امسال گرفته بودیم... یه روز همین جوری اشکان گفت:
- بشینید حالا که خانومم به جمع خونواده امون پیوسته به عکس دسته جمعی بگیریم.
ماهم قبول کردیم... مامان و بابا روی مبل نشستن سارا و اشکان پشت اونا وایسادن...
منم وسطشون وایسادم اشکان زبونش و بیرون آورد و منم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم.
بعد از گرفتن عکس... بادیدنش انقد خندیدیم که حد نداشت...
نگاهم افتاد به اشکان... با دیدن قیافه اش تو اون حالت لبخندی روی لبم نشست...
ولی نمی دونم به دفعه ای چی شد که چهره اشکان و وقتی دیروز تو فرودگاه بودیم به یاد آوردم.......
تو ذهنم با چهره توی عکس مقایسه اش کددم.. چقد غمگین بود...
چقد ناراحت بود... چقد داغون بود. چشمام از اشک پرشد...
دست بردم و عکس و که بایه آهنربا به در یخچال چسبیده بود، کندم...
به سمت لبم بردمش و بوسیدمش... گذاشتمش روی سینه ام...
چشمام و بستم.. نفس عمیق کشیدم....اشکم جاری شد...
به در یخچال تکیه دادم و آروم آروم سر خوردم و اومدم پایین اشک صورتم خیس کرد..
عکس و بیشتر به خودم فشار دادم... به هق هق افتادم..
. باچشمای بسته فقط گریه می کردم..
.انقد گریه کردم که نفهمیدم کی و چجوری، جلوی یخچال و با عکسی که در آغوشش گرفته بودم، خوابم برد...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر