کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.3K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت266 رمان پارادوکس درحالیکه ریز ریز میخندید گفت: _ قربونت برم که دلم برای اینجور حرف زدناتم تنگ شده بود. بیا بریم تو. بیا بریم که باید برام تعریف کنی. همه چیو. مو به مو. چیکارا کردین؟ کجاها رفتین؟ خوشگل مشگل چیزی تور کردی یا باز بی عرضه بازی…
#پارت267
رمان پارادوکس


_هیچی خبر خاصی نبود. کار و کار و کار. اخرا
هم که کارمون تموم شد یه چند جای دیدنی شهرو دیدیم.
_ همین؟
از جام بلند شدمو مشغول در اوردن لباسام شدم. تو همون حال گفتم:
_ اره خوب. توقع داشتی چیکار کنم؟
سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت:
_خاک تو سرت. ببین خدا سفرای خارجی و به کی میده اخه. ادم پا میشه اینهمه راه میره اونور اب و فقط کار میکنه و چند جای تفریحیشو میبینه؟؟
دستمو زدم به کمرمو گفتم:
_میشه بفرمایید دقیقا چه غلطی باید میکردم؟؟
به تلافی کار من اونم دستشو زد به کمرشو قری به گردنش داد و گفت:
_ اینکه چه غلطی باید میکردی و نمیدونم ولی
همینقدر میدونم که هیچ غلطی نکردی.
با خنده گفتم:
_خدا شفات بده پری
_تو نوبتم. نمیده که. والا
نشستم رو صندلی و گفتم:
_هم گرسنمه هم خستم. صبحم باید برم سر کار. چیزی واسه خوردن هست؟؟؟
_ اره صبر کن الان یه چیزی میارم بخوری.
چند دقیقه بعد لقمه ای که پروانه برام درست
کرده بود و خوردم و بعد رفتم سرجام تا بخوابم.
همین که دراز کشیدم پروانه هم کنارم اومد. زیر لب گفتم
_ شب بخیر پری.
***

@kadbanoiranii
#پارت267

"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "

ساعت نزدیک به هشت شب بود که عمو و ایلیا از خواب بیدار شدند.
دیگه حرفی در ارتباط با موندن با ایلیا نزدم.
با چشم و ابرو سعی می‌کردم توجهشو جلب کنم اما عمدأ نگاهم نمی‌کرد و من حرص می خوردم.

برای اولین بار بدون حضور هومان اما به دستور خودش که با الیزابت تماس گرفته بود، میز چیده شد و شام صرف شد.

عقربه ها به تندی حرکت کردند و روی ساعت نُه و چهل دقیقه ایستادند و عمو ساز رفتن نواخت :

_خب نيلو جان ، آقا ایلیا، بهتره زودتر بریم فرودگاه که دیرمون نشه .... آماده بشید.

به ایلیا اشاره کردم که حرفی بزنه.
چشماشو با حرص بست و و دندون روی هم سابید.
خنده ام گرفته بود و با فشردن لبهام سعی در جمع کردنش داشتم.

_ آقا هومانم تشریف نیاوردن که!

عمو در جواب ایلیا ابرو در هم میکشه و میگه :

_اون نمیاد پاشید بریم...

هر اتفاقی ام که افتاده بود به نظرم عمو نبايد پیش منو ایلیا، شخصیت پسرش رو پایین می آورد.

سر پایین انداختم و با نگین های بلوزم بازی کردم که عمو دوباره گفت :

_دخترم پس چرا نشستی؟..... ایلیاجان برو کمکش وسایلش رو بیار.

قبل اینکه ایلیا چیزی بگه، الیزابت میاد و می پرسه :

_Do not need anything?
(چیزی احتیاج ندارید؟)

من لبخند زدم، عمومحمد سری به چپ و راست تکون داد و ایلیا با مهربونی ذاتیش جوابش رو با محبت داد :

_No, thank you very much
(نه خیلی ممنون)
#پارت267



*****



با قدمای آروم و آهسته هال خونه جدید و متر می کردم...

یه آپارتمان کوچیک... نقلی و دنج..

۷۵ متری بیشتر نبود...

ولی همینشم واسه من زیادیه.. یه نفر که بیشتر نیستم...

یه هال کوچیک که به فرش ۱۲ متری پارکتش و پوشونده بود و قسمتی از پارکت ها هم خالی مونده بودن،

به راهرو که وقتی ورادش می شدید، وسطش دستشویی بود...

به تهش که می رسیدید دو تا اتاق خواب داشت که تویكیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجا گذاشته بودیم

و اون یکیم شده بود انباری.. همه وسایل خونه قبلیمون و آورده بودیم

. منتهی چون اینجا کوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چپونده بودیم و درشم بسته بودیم

یعنی در واقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.

به آشپزخونه فسقلیم توضلع شمالی هال بود....
در کل از سرمم زیادیه !!والا...

بعد از اون شب مامان با باباحرف زد..

بابا اولش قبول نکرد ولی بعد از اصرارای مکرر مامان بالاخره رضایت داد

اشكان وقتی فهمید مامان ازم خواسته نیام خیلی ناراحت شد.....

ناراحتیش عذابم میداد..... کلی باهاش حرف زدم و واسش مسخره بازی در آوردم تا یه لبخند روی لبش نشست

پر از بغض بودم، پراز اشک نریخته،

پر از غم و غصه ولی اشکم در نمیومد...

انگار چشمه اشکم خشک شده بود!

هنوزم راضی نشده بودم که بمونم ولی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من با مامان اینا نرم رضایت بابا،

استقبال خاله از زندگی کردن من با اونا...

دلم نمی خواست برم ولی نمی تونستم روی حرف مامان نه بیارم... دلم نمی خواست بیشتر از این داغونش کنم!!

بالاخره بابا و مامان تصمیم گرفتن که من برم خونه خاله اینا ولی من مخالفت کردم

دلم نمی خواست سربار کسی باشم ،

خاله رو خیلی دوس داشتم و عاشق خونواده اش بودم ولی ترجیح می دادم رو پای خودم وایسم...

. به بابا گفتم که واسم یه خونه جدا بگیره تا تنهایی توش زندگی کنم ولی قبول نکرد

. با مامانم حرف زدم ولی فایده ای نداشت!!

در نهایت به اشکان متوسل شدم و دلايلم


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر