کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت263 رمان پارادوکس از هواپیما که پیاده شدم نفس عمیق کشیدم. حس خوبی بود وقتی میدونستی داری تو هوایی نفس میکشی که عزیزات چشم به راهتن. خنکی هوا حس خوبی بهم میداد. از پله های هواپیما اومدم پایین و حامی هم پشت سرم اومد. چمدونم دستش بود. وارد سالن…
#پارت264
رمان پارادوکس
چشم از چشمام برنمیداشت. انقدر بهش نزدیک
شده بودم که هرم نفساشو رو صورتم حس
میکردم.وقتی دیدم تو شوکه پوزخندی زدم و
ازش فاصله گرفتم. خود به خود دستاش از دورم
باز شد. بازم اخم کرد و بی توجه به من چمدونمو
تو همون ماشینی که موقع اومدن به پارکینگ
سپرده بود گذاشت و گفت:
_سوار شو.
_ گفتم که من...
عصبی با صدای نسبتا بلندی داد زد:
_ گفتم سوار شو آمین. رو اعصابم نرو.
یه لحظه از دادش تنم لرزید. بی حرف سوار
شدمو در و محکم کوبیدم. از تو اینه نگاش کردم
که سرشو محکم گرفته بود. یه جور درموندگی
تو رفتارش موج میزد اما برام اهمیتی نداشت.
چند لحظه بعد سوار ماشین شد و استارت زد.
اصلا نگامم نکرد منم از خدا خواسته سرمو
سمت شیشه بردم و تا اخر مسیر هیچ حرفی
نزدیم. حدود نیم ساعت بعد جلوی در خونمون زد رو ترمز.
بعد خودش زودتر از من پیاده شد و چمدونمو از تو ماشین در اورد.
با هیجان سمت در رفتمو دستمو رو زنگ فشار دادم.
با شنیدن صدای پا و غر غرای پروانه لبخند رو لبم نشست.
در و که باز کرد چشمم به صورت خواب الود و پف کردش افتاد.
دستی به چشماش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت:
_فرمایش؟
_ سلام عشقی...
اومد بگه سلام که یهو انگار به خودش اومد.
چشماشو باز کرد و با تعجب زل زد بهم:
_ آمین؟؟
با خنده گفتم:
_ خود خودمم.
یهو تا به خودم بیام صدای جیغش بلند شد
محکم منو کشید تو بغلشو فشار داد:
_ کی اومدی؟ چرا خبر ندادی؟
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
چشم از چشمام برنمیداشت. انقدر بهش نزدیک
شده بودم که هرم نفساشو رو صورتم حس
میکردم.وقتی دیدم تو شوکه پوزخندی زدم و
ازش فاصله گرفتم. خود به خود دستاش از دورم
باز شد. بازم اخم کرد و بی توجه به من چمدونمو
تو همون ماشینی که موقع اومدن به پارکینگ
سپرده بود گذاشت و گفت:
_سوار شو.
_ گفتم که من...
عصبی با صدای نسبتا بلندی داد زد:
_ گفتم سوار شو آمین. رو اعصابم نرو.
یه لحظه از دادش تنم لرزید. بی حرف سوار
شدمو در و محکم کوبیدم. از تو اینه نگاش کردم
که سرشو محکم گرفته بود. یه جور درموندگی
تو رفتارش موج میزد اما برام اهمیتی نداشت.
چند لحظه بعد سوار ماشین شد و استارت زد.
اصلا نگامم نکرد منم از خدا خواسته سرمو
سمت شیشه بردم و تا اخر مسیر هیچ حرفی
نزدیم. حدود نیم ساعت بعد جلوی در خونمون زد رو ترمز.
بعد خودش زودتر از من پیاده شد و چمدونمو از تو ماشین در اورد.
با هیجان سمت در رفتمو دستمو رو زنگ فشار دادم.
با شنیدن صدای پا و غر غرای پروانه لبخند رو لبم نشست.
در و که باز کرد چشمم به صورت خواب الود و پف کردش افتاد.
دستی به چشماش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت:
_فرمایش؟
_ سلام عشقی...
اومد بگه سلام که یهو انگار به خودش اومد.
چشماشو باز کرد و با تعجب زل زد بهم:
_ آمین؟؟
با خنده گفتم:
_ خود خودمم.
یهو تا به خودم بیام صدای جیغش بلند شد
محکم منو کشید تو بغلشو فشار داد:
_ کی اومدی؟ چرا خبر ندادی؟
@kadbanoiranii
#پارت264
حواسشو معطوفم میکنه و میگه :
_جونم بگو...
دودلم...
بهش زیاد فکر کردم و نمیدونم کاری که میخوام بکنم تا چه اندازه درسته....
نمیدونم از پسش بر میام یا نه؟!
ولی میخوام تلاشم رو کنم وخودم رو در این راه محک بزنم !
امیدوارم که بتونم و همین حالا تصميمم رو قطعی کردم و...
بايد ایلیا رو در جریان بزارم....
انگشتام رو درهم قفل میکنم و با کمی مِن مِن میگم :
_من میخوام اینجا بمونم.!
ابروهاش بالا میپره و بعد به خنده میفته :
_شوخی جالبی بود.... بلند شو بریم وسایلت رو جمع کن!
باز بلند میشه که دستشو میکشم و دوباره روی مبل فرود میاد :
_جدی گفتم ایلیا...
متوجه میشه که شوخی در کار نیست.
اخمش رفته رفته غلیظ میشه و مثل خودم میگه :
_منم جدی گفتم.... همین الان برو آماده شو...
نمیخوام لجبازی کنم یا باعث ناراحتیِ ایلیا و پدر و مادرم بشم، فقط یک ماه دیگه میخوام اینجا بمونم....
فقط یک ماه!...
دست ایلیا رو بین دستهام میگیرم و با لبخند میگم :
_ من یه قولی به خودم دادم..... باید بمونم و بهش عمل کنم!
_یعنی چی نيلو؟؟
چه قولی؟! چه عملی؟!
میدونی چقد پدر و مادرت دلتنگتن؟!
تو انقد خودخواه و بی فکر نبودی...!
_ نه خودخواهم نه بی فکر...
ایلیا....
تا حالا برات پیش اومده احساس کنی، یه کاری بین این همه آدم به تو محول شده و توام نتونی در برابر انجامش مقاومت کنی؟؟!
نامفهوم نگاهم میکنه و حرفی نمیزنه...
خودمم سردرگمم!
چرا دارم اینکارو میکنم!؟
جوابش یه کلمه اس... (نمیدونم)
انگار یکی تو مغز و قلبم همزمان حرف میزنه و من حرف هاشو انتقال میدم...
بازدمم رو با صدا بیرون میدم و تلاش می کنم قانعش کنم :
_ درکش سخته.... توضیح دادنش سخت تر!
تو فکر کن....
فکر کن.......برای نجات زندگی یک نفر باید بمونم ...!
نگاهش رنگ نگرانی میگیره و با سوءظن میگه :
_راستشو بگو نيلوفر!
اتفاقی افتاده؟!.........
اتفاق های زیادی افتاده بود اما قابل گفتن نبود....
_نه داداشم....
بین حرفم میپره :
_پس منظورت از نجات زندگی یک نفر چیه؟؟
میخوای خودتو بندازی تو خطر؟!
اینکار یک ریسک بزرگ برای من بود...
مثل رفتن به قفس شیر!
ولی باید به ایلیا اطمینان خاطر میدادم :
__منظورم از نجات زندگی، نجات روح و قلب یک آدم از سیاهیه... نه نجات جونش!
هیچ خطری نداره!
با چشمان ریز شده، هدف رو نشونه گرفت و دقیقا به نقطه وسط زد :
_هومان؟؟؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
حواسشو معطوفم میکنه و میگه :
_جونم بگو...
دودلم...
بهش زیاد فکر کردم و نمیدونم کاری که میخوام بکنم تا چه اندازه درسته....
نمیدونم از پسش بر میام یا نه؟!
ولی میخوام تلاشم رو کنم وخودم رو در این راه محک بزنم !
امیدوارم که بتونم و همین حالا تصميمم رو قطعی کردم و...
بايد ایلیا رو در جریان بزارم....
انگشتام رو درهم قفل میکنم و با کمی مِن مِن میگم :
_من میخوام اینجا بمونم.!
ابروهاش بالا میپره و بعد به خنده میفته :
_شوخی جالبی بود.... بلند شو بریم وسایلت رو جمع کن!
باز بلند میشه که دستشو میکشم و دوباره روی مبل فرود میاد :
_جدی گفتم ایلیا...
متوجه میشه که شوخی در کار نیست.
اخمش رفته رفته غلیظ میشه و مثل خودم میگه :
_منم جدی گفتم.... همین الان برو آماده شو...
نمیخوام لجبازی کنم یا باعث ناراحتیِ ایلیا و پدر و مادرم بشم، فقط یک ماه دیگه میخوام اینجا بمونم....
فقط یک ماه!...
دست ایلیا رو بین دستهام میگیرم و با لبخند میگم :
_ من یه قولی به خودم دادم..... باید بمونم و بهش عمل کنم!
_یعنی چی نيلو؟؟
چه قولی؟! چه عملی؟!
میدونی چقد پدر و مادرت دلتنگتن؟!
تو انقد خودخواه و بی فکر نبودی...!
_ نه خودخواهم نه بی فکر...
ایلیا....
تا حالا برات پیش اومده احساس کنی، یه کاری بین این همه آدم به تو محول شده و توام نتونی در برابر انجامش مقاومت کنی؟؟!
نامفهوم نگاهم میکنه و حرفی نمیزنه...
خودمم سردرگمم!
چرا دارم اینکارو میکنم!؟
جوابش یه کلمه اس... (نمیدونم)
انگار یکی تو مغز و قلبم همزمان حرف میزنه و من حرف هاشو انتقال میدم...
بازدمم رو با صدا بیرون میدم و تلاش می کنم قانعش کنم :
_ درکش سخته.... توضیح دادنش سخت تر!
تو فکر کن....
فکر کن.......برای نجات زندگی یک نفر باید بمونم ...!
نگاهش رنگ نگرانی میگیره و با سوءظن میگه :
_راستشو بگو نيلوفر!
اتفاقی افتاده؟!.........
اتفاق های زیادی افتاده بود اما قابل گفتن نبود....
_نه داداشم....
بین حرفم میپره :
_پس منظورت از نجات زندگی یک نفر چیه؟؟
میخوای خودتو بندازی تو خطر؟!
اینکار یک ریسک بزرگ برای من بود...
مثل رفتن به قفس شیر!
ولی باید به ایلیا اطمینان خاطر میدادم :
__منظورم از نجات زندگی، نجات روح و قلب یک آدم از سیاهیه... نه نجات جونش!
هیچ خطری نداره!
با چشمان ریز شده، هدف رو نشونه گرفت و دقیقا به نقطه وسط زد :
_هومان؟؟؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت264
رسما هنگ کرده بودم! یعنی چی؟؟!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟ تنهایی اینجا بمونم که چی بشه؟؟!
با تعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!
چی داری میگی؟ واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم.... اومدن تو هیچ چیزی پشتش نداره جز اینکه اعصابت و داغون می کنه...
جز اینکه حالت و بد می کنه...اگه تو با ما بیای باید شاهد زجر کشیدن سارا باشی....
باید غصه خوردن اشکان و ببینی و دم نزنی
!می فهمی چی میگم؟امن تو رو بهتر از خودت می شناسم عزیزدلم..
. می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان و نداری... می شناسمت.
خودم بزرگت کردم... می دونم نمی تونی حال بد اشکان و ببینی...
تو جونت به جون داداشت بسته اس..
چجوری می تونی غم وغصه اش و ببینی و دم نزنی؟؟هان؟!اگه زجر کشیدنش و ببینی داغون میشی!!
در حالیکه اشک چشمام و پر کرده بود، با بغض گفتم:یعنی چی مامان ؟!!
میگی تو این شرایط سخت تنهاتون بذارم؟
من اشکان و دوس دارم...
خیلیم دوسش دارم از دیدن ناراحتیش داغون میشم ولی... ولی آخه چجوری می تونم تنهایی و بدون شما اینجا زندگی کنم؟
!من... من با شما ميام، هرجایی که برین!!
مامان لبخند تلخی زد و گفت: درکت می کنم قربونت برم ولی تو رو به خدا توام من و درک کن
!!سرطان سارا از یه طرف داره داغونم میکنه و ناراحتی اشکان از یه طرف دیگه.
..اگه توام با ما بیای... اگه عذاب کشیدن داداشت و ببینی توام زجر میکشی!!
طاقت زجر کشیدن تو یکی و دیگه ندارم!به خدا تاب ندارم....
اذیتم نکن شیدا!!می دونی که چقد حالم بده...حالم و از این بدتر نکن...
اشکم جاری شد... آخه من چجوری بدون خونواده ام زندگی کنم؟!
چجوری دوریشون و تحمل کنم؟! اصلا کجابمونم وقتی بابا اینا این خونه و چیزای دیگه رومی فروشن و میرن؟!
با چشمای خیس به مامانم زل زدم و گفتم:من نمی تونم بدون شمازندگی کنم... چجوری از خونواده ای دور بمونم که از ته قلبم
عاشقشونم؟؟هان؟!درکم کن مامان نمی تونم!
!حاضرم باهاتون بیام وسختی بکشم ولی...ولی ازم نخواین که دوریتون و تحمل کنم!!!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رسما هنگ کرده بودم! یعنی چی؟؟!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟ تنهایی اینجا بمونم که چی بشه؟؟!
با تعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!
چی داری میگی؟ واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم.... اومدن تو هیچ چیزی پشتش نداره جز اینکه اعصابت و داغون می کنه...
جز اینکه حالت و بد می کنه...اگه تو با ما بیای باید شاهد زجر کشیدن سارا باشی....
باید غصه خوردن اشکان و ببینی و دم نزنی
!می فهمی چی میگم؟امن تو رو بهتر از خودت می شناسم عزیزدلم..
. می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان و نداری... می شناسمت.
خودم بزرگت کردم... می دونم نمی تونی حال بد اشکان و ببینی...
تو جونت به جون داداشت بسته اس..
چجوری می تونی غم وغصه اش و ببینی و دم نزنی؟؟هان؟!اگه زجر کشیدنش و ببینی داغون میشی!!
در حالیکه اشک چشمام و پر کرده بود، با بغض گفتم:یعنی چی مامان ؟!!
میگی تو این شرایط سخت تنهاتون بذارم؟
من اشکان و دوس دارم...
خیلیم دوسش دارم از دیدن ناراحتیش داغون میشم ولی... ولی آخه چجوری می تونم تنهایی و بدون شما اینجا زندگی کنم؟
!من... من با شما ميام، هرجایی که برین!!
مامان لبخند تلخی زد و گفت: درکت می کنم قربونت برم ولی تو رو به خدا توام من و درک کن
!!سرطان سارا از یه طرف داره داغونم میکنه و ناراحتی اشکان از یه طرف دیگه.
..اگه توام با ما بیای... اگه عذاب کشیدن داداشت و ببینی توام زجر میکشی!!
طاقت زجر کشیدن تو یکی و دیگه ندارم!به خدا تاب ندارم....
اذیتم نکن شیدا!!می دونی که چقد حالم بده...حالم و از این بدتر نکن...
اشکم جاری شد... آخه من چجوری بدون خونواده ام زندگی کنم؟!
چجوری دوریشون و تحمل کنم؟! اصلا کجابمونم وقتی بابا اینا این خونه و چیزای دیگه رومی فروشن و میرن؟!
با چشمای خیس به مامانم زل زدم و گفتم:من نمی تونم بدون شمازندگی کنم... چجوری از خونواده ای دور بمونم که از ته قلبم
عاشقشونم؟؟هان؟!درکم کن مامان نمی تونم!
!حاضرم باهاتون بیام وسختی بکشم ولی...ولی ازم نخواین که دوریتون و تحمل کنم!!!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر