کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.7K videos
95 files
42.9K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت259 رمان پارادوکس بی حرف پشت سرش حرکت کردم. جلوی در اتاق ایستاد و تقی به در زد. با صدای بفرماییدی که اومد دستگیره رو فشار داد و وارد شد. منم پشت سرش رفتم. نگاهم به مرد غریبه ای افتاد که بالای سر سورن ایستاده بود. حامی با دیدنش سمتش رفت و باهمدیگه…
#پارت260
رمان پارادوکس


قبل اینکه سورن حرف بزنه اینبار سامان گفت:

_ شما هنوزم میزنین توسر و کله ی هم؟ بابا بزرگ شدین دیگه.

یکم از حضور آمین خانوم خجالت بکشید.

انگار همین حرفش باعث شد که سورن تازه متوجه حضورم بشه.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:

_خوبی شما بانو؟

شرمنده ازینکه بخاطر من این بلا به سرش اومده بود گفتم:

_ ممنونم. انشالا شما هم زودتر حالتون خوب شه. امروز جونمو نجات دادین. مدیونتونم.

لبخند رو لبش پر رنگ تر شد و گفت:

_ این چه حرفیه. من فقط وظیفه انسانیمو انجام دادم.

حامی پرید وسط حرفمونو گفت:

_ سورن جان. میدونی که ما پرواز داشتیم اما

بخاطر وضعیت تونشد بریم. خودتم میدونی اینجا وضعیت چجوریه.

باید برش گردونم ایران. امشب پرواز داریم‌

گفتم تورو ببینه بعد بریم.

سورن سرشو تکون داد و گفت:

_ اره میدونم. هرچی زودتر برید بهتره. ممنون که بخاطر من موندین.

حامی دستشو رو شونه سورن گذاشت و گفت:

_ وظیفه بود داداش. اگه کاری نداری ما بریم‌ نمیخوام زیاد اینجا بمونیم.

سورن سرشو سمت من چرخوند و گفت:

_ برید خدا به همراهتون فقط مواظب باشید‌.

تمام مدت تو سکوت به حرفاشون گوش میکردم.

اونا حرف میزدن و تمام وجود من پر از استرس میشد‌.

@kadbanoiranii
#پارت260


بعد از صبحانه خوردنِ سرسری، با مامان و بابا تماس تصویری گرفتم و رفع دلتنگی کردم.
ایران ساعت نزدیک به دَه شب بود و تقریبا یازده ساعت با اینجا اختلاف داشت.
از اومدن عمو سراغ من خبر داشتند و خیلی خوشحال بودند اما من.... نمیدونم!

با ایلیا هم چندباری تماس گرفتم ولی جواب نداد و من هم نا امید گوشی رو کنار گذاشتم تا خودش با دیدن میسکال ها زنگ بزنه اما هرچقدر منتظر موندم، نزد.

هومان نزدیک غروب بود که به خونه برگشت.
همونطور، مثل همیشه!
بی انعطاف.... جدی و سربالا...

حتی جواب سلام زیر لبی من رو نداد!
انتظاری جز این نداشتم...
گفته بودم که هومانِ دیشب یک آدمِ متفاوت بود!

شام در سکوت خورده شد...

در سکوت و بی تفاوتی هومان، هرکس به اتاقش رفت و اینگونه هیچ صحبتی از شب قبل پیش نیومد!


باید چمدون ببندم و برای رفتن آماده بشم.
بعد از پنج ماه دوری از خانواده به وطنم برمیگردم.
چقدر زمان زود میگذره!
پنج ماه از اومدنم به این خونه گذشته...
چه روزهایی گذروندم.
همه رو مرور میکنم و گاهی لبخند میزنم و گاهی حرصم میگیره و گاهی هم ناراحت میشم...
هرگز فراموش نمی کنم که به اجبار هومان جراحی کردم و سلامت پاهام رو به دست آوردم.
هرگز از یاد نمی برم که اون باعث شد سکوتم رو بشکنم و دوباره حرف بزنم.
بايد بگم اون روز نحس رو فراموش نمیکنم اما....
دلم میخواد از این سفر فقط خاطره های خوب رو در یاد نگه دارم و تمام خاطرات بد رو دفن کنم.

خیلی دوست دارم قبل از رفتن با هومان حرف بزنم...
دلم میخواد بهش بگم که زندگی کنه...
بگم دیدگاهش رو عوض کنه و بدی ها رو از دلش پاک کنه...

خیلی حرف ها دارم که بزنم...
میدونم شاید تاثیری نداشته باشه اما
اگر بگم، کمی بار دلم رو سبک میکنم !


سرم رو روی بالش می کوبم و خسته از یک روز تکراری، به خواب و غفلتش پناه میارم.


تا فردا خدا بزرگه...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت260




- خب، پس چرا حالا سارا باید درخواست طلاق بده؟

اشکان پوزخندی زد و رو به باباگفت:نمی دونم از خودش بپرسین.

بابا نگاهش و به سارا دوخت و گفت: چرا دخترم؟!

سارا در حالیکه سرش پایین بود، با تته پته گفت: چون چون نمی خوام اشکان جوونیش و بذاره پای کسی که به زنده موندنش اعتباری نیست...

چون دوست ندارم اشکان پای من و عشقی بمونه که قراره...قراره خیلی زود نابودبشه...

چون نمی خوام اشکان زندگیش و تباه کنه...
اشکان کلافه وسط حرفش پرید:

- لعنتی زندگی من تویی!

سارا ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.

اشکان که از سکوت سارا حسابی عصبی شده بود،

از جاش بلند شد. به سمتش رفت.

جلوی پاهاش زانو زد.به چشماش خیره شد و گفت: چرا نمی فهمی سارا؟

!من دوست دارم..دو... س ت
... دارم...

می فهمی؟ نمی تونم حتی یه لحظه بدون تو زندگی کنم.
اون وقت تو ازم می خوای که ولت کنم و برم؟!

اونم الان توی این شرایط که تو بیشتر از هروقت دیگه ای بهم نیاز داری؟!

سارا به چشماش زل زد و گفت: به خاطر خودت می گم... من نمی خوام که تو زجر بکشی...

اشکان کلافه از جاش بلند شد.

همون طور که به سمت مبل می رفت، گفت: تو داری با کارات زجرم می دی لعنتی... تو

سرجای قبلیش نشست وصورتش و با دستاش پوشوند و دوباره با پاهاش روی زمین ضرب گرفت.

سارا با چشمای پر از اشکش به بابا خيره شد و گفت: به خدا دیگه نمی تونم این وضعیت و تحمل کنم بابا!!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر

شما بگید.. شمابهم بگید که باید چیکار کنم.

بابا نگاهش و از سارا گرفت و دوخت به یه نقطه نامعلوم و رفت تو فکر..