کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.7K videos
95 files
42.9K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت258 رمان پارادوکس جلوی یه ساختمون فوق العاده زیبا ایستاد. انقدر قشنگ بود که اصلا به ذهن ادم هم خطور نمیکرد که اینجا بیمارستان باشه. نمیدونم چقدر محو ساختمون بودم که حامی گفت: _ رسیدیم. نمیخوای پیاده شی؟؟ بی حرف در ماشین و باز کردم و پیاده شدم.…
#پارت259
رمان پارادوکس


بی حرف پشت سرش حرکت کردم.

جلوی در اتاق ایستاد و تقی به در زد.

با صدای بفرماییدی که اومد دستگیره رو فشار داد و وارد شد. منم پشت سرش رفتم.

نگاهم به مرد غریبه ای افتاد که بالای سر سورن ایستاده بود.

حامی با دیدنش سمتش رفت و باهمدیگه دست دادن.

من فقط خیره سورن بودم که غرق در خواب بود.

اثار درد هنوز تو صورتش مونده بود.

با تکونای دست حامی به خودم اومد. اروم گفت:

_ آمین ایشون برادر سورن اقا سامان هست. سلام کرد. حواست کجاست؟

خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم:

_ ببخشید حواسم پرت بود. سلام.

لبخند ارومی زد و گفت:

_سلام خانوم. ممنون که اومدین.

_ خواهش میکنم وظیفم بود.

اشاره ای به سورن کردم و گفتم:

_ حالشون بهتره؟

_ اره شکر خدا. شما که طوریتون نشد؟؟؟

نفسامو پر صدا دادم بیرون و زیر لب گفتم:
_ من خوبم.

صدای ناله ریز سورن باعث شد حرفمون قطع شه.

سرمو چرخوندم سمتشو و حامی بهش نزدیک تر شد:

_ چطوری اقا سورن؟ نتیجه فردین بازی همین

میشه دیگه. ولی فکر نمیکردم انقدر نازک‌نارنجی باشی

سورن بی جون خندید و با صدایی که به زور میومد گفت:

_عوضی اون گلوله ای که به من خورد اگه به تو میخورد الان ما تو مراسم لا اله الله بودیم

حامی اروم تو سر سورن زد و گفت:
_ بیشعور یه زبونم لالی چیزی...
_ بادمجون بم آفت نداره. نترس.
و بعد صدای خنده ی ارومش بلند شد.

حامی با حرص گفت:

_ شانس اوردی الان مصدومی وگرنه خودت میدونی که چیکارت میکردم.

@kadbanoiranii
#پارت259


انتظار دارم سالن رو با همون به هم ریختگی و بی نظمیِ دیشب ببینم ولی هیچ اثری از خرده شیشه ها نیست!
پارکت ها برق افتادن و و همه چی مرتب سرجاشه.
قفسه های بار دوباره تکمیل پر شده از مارک های متفاوت و انواع و اقسام نوشیدنی های الکی.

من موندم الیزابت و کارکنان چه ساعتی از خواب بیدار میشن که به تمام کارها سر وقت و آنتایم رسیدگی میکنن؟!

نُه صبح برای منی که دیشب تا سپیده دم خواب به چشمام نیومد خیلی زوده!

نگاهی به در بسته ی اتاق هومان که تا به حال موفق نشدم داخلش رو ببینم، ميندازم و احتمال میدم که هنوز خواب باشه و بخاطر حالی که دیشب داشت نتونه طبق برنامه ی روتینش پیش بره.


به طبقه ی پایین میرم.
پشت کانتر می ایستم و به همه سلام و صبح بخیر میگم.
الیزابت با لبخند پاسخم رو میده و به سالن غذا خوری اشاره ای میکنه و میگه :


_Go have breakfast. We did not clear the table.

(برو صبحانه اتو بخور.
میز رو جمع نکردیم.)


با تعجب گردن میکشم و پشت سرمو نگاه میکنم و می پرسم :

_Hooman woke up?
(هومان بیدار شده؟)


با سر جواب مثبت میده :

_Yes baby, just a few minutes ago the Company.

(بله عزیزم.
همین چند دقیقه ی پیش به شرکت رفت)


زهی خیال باطل!
منو باش فکر میکردم، حداقل امروزو به خودش استراحت میده!
اما هومان اصلا غیر قابل پیش بینی نیست!

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت259




بدبختی عروست و پیدا می کنی و میاریش خونه تا دلیل درخواست طلاقش و توضیح بده... تازه اون وقته که...

دیگه نتونست ادامه بده. نفس نفس می زد و دستش و گذاشته بود روی قلبش.

من و مامان با عجله خودمون و به بابا رسوندیم و کمکش کردیم تا روی یکی از مبلا بشینه.

مامان ازم خواست که برای بابا آب قند بیارم و منم به آشپزخونه رفتم

. با یه لیوان آب قند به سمت بابا رفتم و بهش کمک کردم تا یه ذره ازش بخوره.

مامان نگران گفت: مهدی.. چرا باخودت اینجوری می کنی؟

نمیگی اگه خدایی نکرده یه بلایی سرت بیاد من از غصه دق می کنم؟!

بابا لبخندی زد و گفت:من حالم خوبه مریم جان. نمی خواد بیخودی نگران باشی.

سارا رو به بابا گفت: مطمئننین حالتون خوبه بابا؟!

بابا سری تکون داد و گفت: آره دخترم.خوبم.


بعد اشاره ای به من که بالای سرش ایستاده بودم کرد تا بشینم. منم نشستم. بابا از اشکانم خواست که بشینه.

خودشم کنار مامان روی مبل نشست...رو به سارا و اشکان گفت: می خوام یه سوال از تون
بپرسم

. شما دو تا همونایی نیستید که جونتون واسه هم دیگه در می رفت؟

شما همونایی نیستید که
تا حد مرگ هم دیگرو دوست داشتن؟!!

اشکان بدون اینکه چیزی بگه، عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفت

. سارا هم در سکوت با ریشه های شالش بازی می کرد.

بابا بلندتر گفت:جوابی نشنیدم!!

اشکان و سارا نگاهی به هم دیگه کردن و خیلی آروم گفتن: چرا.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر