کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت257 رمان پارادوکس چند دقیقه بعد اماده جلوی آینه ایستاده بودم. نگاهی به صورت رنگ پریدم کردم و بعد دستم به سمت لوازم ارایش رو میز رفت. کمی از کرم و رژگونه رو برداشتم تا ازین رنگ پریدگی کم کنم. به لبای سفیدم با رژ صورتی کمرنگم رنگ بخشیدم. صدای حامی…
#پارت258
رمان پارادوکس
جلوی یه ساختمون فوق العاده زیبا ایستاد.
انقدر قشنگ بود که اصلا به ذهن ادم هم خطور نمیکرد که اینجا بیمارستان باشه.
نمیدونم چقدر محو ساختمون بودم که حامی گفت:
_ رسیدیم. نمیخوای پیاده شی؟؟
بی حرف در ماشین و باز کردم و پیاده شدم.
صبر کردم تا اول حامی جلو بیوفته چون من جایی و بلد نبودم.
اومدم سمتم و دقیقا کنارم ایستاد. با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت:
_ نمیخوام دوباره اتفاق بدی بیوفته. الانم سورن نیست که نجاتت بده.
باورم نمیشد. یعنی ممکن بود یه بار دیگه بخواد اون اتفاق تکرار شه؟؟؟
وقتی منو مات خودش دید دستمو گرفت و منو سمت ورودی بیمارستان کشید.
دوباره اضطراب و استرس افتاد به جونم. با ترس به اطرافمنگاه میکردم.
اصلا تو این دنیا نبودم و اصلا نفهمیدم که حامی کی با مسئول پذیرش حرف زد و یا اصلا چی گفتن.
با فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم:
_ کجایی دختر؟ دوساعته دارم صدات میزنم.
ناخوداگاه به دستش چنگ زدمو نگران گفتم:
_ حامی؟؟
نمیدونم تو نگاهم چی دید که با مهربونی گفت:
_ جانم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_بازم میان نه؟؟؟
انگار فهمیده بود ترسیدم. بهم نزدیک تر شد و تار موی افتاده تو صورتمو کنار زد.
اروم گفت:
_ اتفاقی نمیوفته بهت قول میدم.
با ترس لب زدم:
_ پس یعنی ممکنه بیان.
نفسشو پر صدا داد بیرون گفت:
_ بیا بریم. نگران چیزی نباش وقتی میگم نگران نباش یعنی از هیچی نترس.
نمیزارم اتفاق بدی بیوفته. الانم بریم سورن منتظرمونه.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
جلوی یه ساختمون فوق العاده زیبا ایستاد.
انقدر قشنگ بود که اصلا به ذهن ادم هم خطور نمیکرد که اینجا بیمارستان باشه.
نمیدونم چقدر محو ساختمون بودم که حامی گفت:
_ رسیدیم. نمیخوای پیاده شی؟؟
بی حرف در ماشین و باز کردم و پیاده شدم.
صبر کردم تا اول حامی جلو بیوفته چون من جایی و بلد نبودم.
اومدم سمتم و دقیقا کنارم ایستاد. با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت:
_ نمیخوام دوباره اتفاق بدی بیوفته. الانم سورن نیست که نجاتت بده.
باورم نمیشد. یعنی ممکن بود یه بار دیگه بخواد اون اتفاق تکرار شه؟؟؟
وقتی منو مات خودش دید دستمو گرفت و منو سمت ورودی بیمارستان کشید.
دوباره اضطراب و استرس افتاد به جونم. با ترس به اطرافمنگاه میکردم.
اصلا تو این دنیا نبودم و اصلا نفهمیدم که حامی کی با مسئول پذیرش حرف زد و یا اصلا چی گفتن.
با فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم:
_ کجایی دختر؟ دوساعته دارم صدات میزنم.
ناخوداگاه به دستش چنگ زدمو نگران گفتم:
_ حامی؟؟
نمیدونم تو نگاهم چی دید که با مهربونی گفت:
_ جانم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_بازم میان نه؟؟؟
انگار فهمیده بود ترسیدم. بهم نزدیک تر شد و تار موی افتاده تو صورتمو کنار زد.
اروم گفت:
_ اتفاقی نمیوفته بهت قول میدم.
با ترس لب زدم:
_ پس یعنی ممکنه بیان.
نفسشو پر صدا داد بیرون گفت:
_ بیا بریم. نگران چیزی نباش وقتی میگم نگران نباش یعنی از هیچی نترس.
نمیزارم اتفاق بدی بیوفته. الانم بریم سورن منتظرمونه.
@kadbanoiranii
#پارت258
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
یک ساعتی میشه که بیدار شدم اما همچنان خوابیده روی تخت و خیره به پرده ی حریر دیشب رو مرور میکنم.
کلمه به کلمه حرف های هومان...
رفتارش...
نگاهش...
گفت فراموش کنم اما مگه شدنیه؟!
یادمه یک بار ایلیا گفت آدم هایی که مست میکنن، هر رفتاری در اون حال ازشون سر بزنه و هر حرفی بزنن، بعد از اینکه به حالت عادی برگردن و مستی از سرشون بپره، یادشون نمیاد!
یعنی هومانم یادش میره که دیشب چه حرف هایی زده و دوباره میشه همون آدم قبل ؟!
سنگ..... سرد...... بی حس به زندگی؟!
عمو فردا میاد.
باهاش بر می گردم.
و هومان میشه یک خاطره میون تمام دغدغه ها و میدونم که هرگز از ذهنم پاک نمیشه!
یعنی فقط بیست و چهار ساعت دیگه در کنار این پسرعمو سر می کنم؟!
پسرعمویی که دیشب فهمیدم چقد احساس تیره، دورش رو فرا گرفتن و نمیزارن زندگی کنه ...
از همه بدتر این بود که به این روال عادت کرده و راضی بود...
وهیچ چیز بدتر از عادت به تاریکی نیست...
با بی میلی از تخت دل میکَنم.
به سمت سرویس میرم و بعد از آب زدن به دست و صورتم بیرون میام.
روبروی میز آرایش می ایستم و موهام رو شونه میکشم.
هیچ عجله ای ندارم.
آروم و با حوصله گره هاشو باز میکنم.
ذهن من هم بی شباهت به این گره های کور و درهم تنیده نیست و انباشته از هزارن فکر بی سر و تهه...
تا به حال شده به همه چیز فکر کنید و به هیچ چیز فکر نکنید؟!
یک پارادوکسِ خیلی عجیب!
پوف میکشم و موهامو بالای سرم جمع میکنم و با کِش موی قرمز میبندم.
نگاهی به لباسام میکنم.
واقعا شلخته اس و مجبورم عوضش کنم.
دمای اتاق رو دو، سه درجه زیاد میکنم و از داخل کمد یک شلوار بگِ راحتی صورتی و بلوز آستین کوتاهِ مشکی، بیرون میکشم و به تن میکنم.
صندل هامو می پوشم و با برداشتن گوشیم از اتاق خارج میشم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
یک ساعتی میشه که بیدار شدم اما همچنان خوابیده روی تخت و خیره به پرده ی حریر دیشب رو مرور میکنم.
کلمه به کلمه حرف های هومان...
رفتارش...
نگاهش...
گفت فراموش کنم اما مگه شدنیه؟!
یادمه یک بار ایلیا گفت آدم هایی که مست میکنن، هر رفتاری در اون حال ازشون سر بزنه و هر حرفی بزنن، بعد از اینکه به حالت عادی برگردن و مستی از سرشون بپره، یادشون نمیاد!
یعنی هومانم یادش میره که دیشب چه حرف هایی زده و دوباره میشه همون آدم قبل ؟!
سنگ..... سرد...... بی حس به زندگی؟!
عمو فردا میاد.
باهاش بر می گردم.
و هومان میشه یک خاطره میون تمام دغدغه ها و میدونم که هرگز از ذهنم پاک نمیشه!
یعنی فقط بیست و چهار ساعت دیگه در کنار این پسرعمو سر می کنم؟!
پسرعمویی که دیشب فهمیدم چقد احساس تیره، دورش رو فرا گرفتن و نمیزارن زندگی کنه ...
از همه بدتر این بود که به این روال عادت کرده و راضی بود...
وهیچ چیز بدتر از عادت به تاریکی نیست...
با بی میلی از تخت دل میکَنم.
به سمت سرویس میرم و بعد از آب زدن به دست و صورتم بیرون میام.
روبروی میز آرایش می ایستم و موهام رو شونه میکشم.
هیچ عجله ای ندارم.
آروم و با حوصله گره هاشو باز میکنم.
ذهن من هم بی شباهت به این گره های کور و درهم تنیده نیست و انباشته از هزارن فکر بی سر و تهه...
تا به حال شده به همه چیز فکر کنید و به هیچ چیز فکر نکنید؟!
یک پارادوکسِ خیلی عجیب!
پوف میکشم و موهامو بالای سرم جمع میکنم و با کِش موی قرمز میبندم.
نگاهی به لباسام میکنم.
واقعا شلخته اس و مجبورم عوضش کنم.
دمای اتاق رو دو، سه درجه زیاد میکنم و از داخل کمد یک شلوار بگِ راحتی صورتی و بلوز آستین کوتاهِ مشکی، بیرون میکشم و به تن میکنم.
صندل هامو می پوشم و با برداشتن گوشیم از اتاق خارج میشم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت258
همین که وارد خونه که نه تو خونه پرت شدم، چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بود و نگاهم میکرد.
مامانم با چشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تا اشکان و پیدا کنم که یهو چشمام از دیدن سارا ۴ تا شد!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.
اشکانم کلافه و بی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از سارا بردارم و به بابا نگاه کنم:
- شیدا توام می دونستی؟ چرا هیچی به ما نگفتی؟!
جوابی نداشتم بدم. واسه همینم سکوت کردم.
بابا عصبی داد زد:
- چرا ساکتی شیدا؟!حرف بزن دیگه. بگو چرا به ما چیزی نگفتی؟!چرا؟!!
بازم سکوت کردم.
صدای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد، گفت:
- من غریبه ام؟!من و مادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
اشکان با صدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی تر از دفعه های قبل داد زد:
- نگران؟!تو از نگرانی به پدر چی می دونی؟
!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران و بی خبر باشی و هیچ کس هیچی بهت نگه.
تو چه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد
در خونت. تازه اون وقته که می فهمی بعله...
عروست درخواست طلاق داده... تازه اون وقته که زنگ
می زنی به پسرت و ازش می خوای که بیاد خونه و برات توضیح بده.
.. تازه اون وقته که با هزار تا
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
همین که وارد خونه که نه تو خونه پرت شدم، چهره عصبانی بابارو دیدم که تقریبا روبروی من ایستاده بود و نگاهم میکرد.
مامانم با چشمای اشکیش بهم خیره شده بود.
چشم چرخوندم تا اشکان و پیدا کنم که یهو چشمام از دیدن سارا ۴ تا شد!!
باصورت خیس از اشکش روی یکی از مبلا نشسته بود.
اشکانم کلافه و بی حوصله پشت سرش ایستاده بود.
صدای بابا باعث شد که چشم از سارا بردارم و به بابا نگاه کنم:
- شیدا توام می دونستی؟ چرا هیچی به ما نگفتی؟!
جوابی نداشتم بدم. واسه همینم سکوت کردم.
بابا عصبی داد زد:
- چرا ساکتی شیدا؟!حرف بزن دیگه. بگو چرا به ما چیزی نگفتی؟!چرا؟!!
بازم سکوت کردم.
صدای بلندش طول وعرض پذیرایی رو متر می کرد، گفت:
- من غریبه ام؟!من و مادرتون غریبه ایم که چیزی بهمون نگفتید؟!
اشکان با صدای گرفته اش گفت:نمی خواستیم نگرانتون...
بابا عصبانی تر از دفعه های قبل داد زد:
- نگران؟!تو از نگرانی به پدر چی می دونی؟
!چه می دونی چه حالی داره که یه ماه تمام نگران و بی خبر باشی و هیچ کس هیچی بهت نگه.
تو چه می دونی چه حالی داره که احضاریه دادگاه بیاد
در خونت. تازه اون وقته که می فهمی بعله...
عروست درخواست طلاق داده... تازه اون وقته که زنگ
می زنی به پسرت و ازش می خوای که بیاد خونه و برات توضیح بده.
.. تازه اون وقته که با هزار تا
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر