کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت256 رمان پارادوکس اخمامو کشیدم تو هم. اون چه فکری باخودش کرده بود؟ خودشو با سورن مقایسه کرد؟ اروم رفتم سمتشو در حالیکه همه سعیمو میکردم که خودمو اروم نشون بدم بهش گفتم: _ تو خودتو با سورن مقایسه میکنی؟؟؟؟ نگام کرد. پوزخندی زدم و گفتم: _ حتما…
#پارت257
رمان پارادوکس
چند دقیقه بعد اماده جلوی آینه ایستاده بودم.
نگاهی به صورت رنگ پریدم کردم و بعد دستم به سمت لوازم ارایش رو میز رفت.
کمی از کرم و رژگونه رو برداشتم تا ازین رنگ پریدگی کم کنم.
به لبای سفیدم با رژ صورتی کمرنگم رنگ بخشیدم. صدای حامی بلند شد:
_آمین آماده نشدی؟؟؟
چشامو رو هم فشار دادم و گفتم:
_ الان میام.
قدمای سستمو به سمت در برداشتمو و با فشاری
که به دستگیره اوردم در با صدای تقی باز شد.
سرش تو گوشیش بود و مشغول تایپ کردن. با صدای ارومی گفتم:
_ من امادم.
سرشو بلند کرد و سرتاپامو برانداز کرد.
به صورتم که رسید مکث کرد و زل زد به چشمام.
وقتی زل زدنش طول کشید بی حال و بی انرژی پرسیدم:
_ تو صورتم دنبال چیزی میگردی؟
_ نه. بریم.
و بعد خودش جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش.
_ حامی.
ایستاد. پشت سرش بودم. سکوت کرده بود منتظر بود تا حرف بزنم:
_ میشه قبل دیدنش مثل ادم بهم بگی حالش چطوره؟؟؟؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
_حالش خوبه. فقط یکم خون زیادی ازش رفته. الان همه چی تحت کنترله.
و بعد با لحن طعنه داری گفت:
_نگرانش نباش. زود خوب میشه.
و بعد از در زد بیرون. کلافه پوفی کشیدمو پشت سرش رفتم.
حتی نمیفهمید که دلیل نگرانی من چیه. سورن جون منو نجات داده بود.
وقتی به ماشین رسیدم حامی پشت فرمون بود.
سوار که شدم استارت زد و گفت:
_ امشب میریم ایران. حال سورن هم که خوبه نگرانی ندارم. وسایلو که باز نکردی؟
از پنجره به بیرون خیره شده بودم و تو همون حال گفتم:
_نه.
_ خوبه.
و بعد پاشو رو پدال فشار داد و حرکت کرد.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
چند دقیقه بعد اماده جلوی آینه ایستاده بودم.
نگاهی به صورت رنگ پریدم کردم و بعد دستم به سمت لوازم ارایش رو میز رفت.
کمی از کرم و رژگونه رو برداشتم تا ازین رنگ پریدگی کم کنم.
به لبای سفیدم با رژ صورتی کمرنگم رنگ بخشیدم. صدای حامی بلند شد:
_آمین آماده نشدی؟؟؟
چشامو رو هم فشار دادم و گفتم:
_ الان میام.
قدمای سستمو به سمت در برداشتمو و با فشاری
که به دستگیره اوردم در با صدای تقی باز شد.
سرش تو گوشیش بود و مشغول تایپ کردن. با صدای ارومی گفتم:
_ من امادم.
سرشو بلند کرد و سرتاپامو برانداز کرد.
به صورتم که رسید مکث کرد و زل زد به چشمام.
وقتی زل زدنش طول کشید بی حال و بی انرژی پرسیدم:
_ تو صورتم دنبال چیزی میگردی؟
_ نه. بریم.
و بعد خودش جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش.
_ حامی.
ایستاد. پشت سرش بودم. سکوت کرده بود منتظر بود تا حرف بزنم:
_ میشه قبل دیدنش مثل ادم بهم بگی حالش چطوره؟؟؟؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
_حالش خوبه. فقط یکم خون زیادی ازش رفته. الان همه چی تحت کنترله.
و بعد با لحن طعنه داری گفت:
_نگرانش نباش. زود خوب میشه.
و بعد از در زد بیرون. کلافه پوفی کشیدمو پشت سرش رفتم.
حتی نمیفهمید که دلیل نگرانی من چیه. سورن جون منو نجات داده بود.
وقتی به ماشین رسیدم حامی پشت فرمون بود.
سوار که شدم استارت زد و گفت:
_ امشب میریم ایران. حال سورن هم که خوبه نگرانی ندارم. وسایلو که باز نکردی؟
از پنجره به بیرون خیره شده بودم و تو همون حال گفتم:
_نه.
_ خوبه.
و بعد پاشو رو پدال فشار داد و حرکت کرد.
@kadbanoiranii
#پارت257
سر به طرفم می چرخونه که ناخودآگاه کمی روی مبل سُر میخورم و عقب میکشم.
نگاهش مثل همیشه نیست...
سرد و بی روح نیست!
غم داره و شفافه!
یک حس غریبه در سوسوی چشماش بیداد میکنه!
_ من همون آدم بَده ی قصه ام که همه ازش متنفرن...
زندگی من از بیرون فوق العاده اس...
یه زندگیِ تمام عیار و همه چی تموم!
ولی داخلش هیچی نیست...
پوچه پوچ...
من زندگی نمی کنم...
اصلا این واژه برام بی معناست
من فقط همه چیزو میگذرونم..!
بطری شیشه ایِ روی میزو برمیداره و میخواد باز بنوشه که غیر ارادی، بطری رو از دستش میگیرم و سر جاش بر می گردونم...
تا بحال مشروب خوردن کسی رو ندیدم اما میتونم بفهمم که هومان داره زیاده روی میکنه.
بهم خیره میشه...
عمیق...
نافذ....
و پر از حرفِ غیر قابل لمس!
صداش که سنگین میشه و به وضوح میلرزه، انگار کسی قلبم رو بین مشت میگیره و فشار میده و دلیل این حالم رو نمی فهمم!
_اگه زمان به عقب برگرده باز هم من همون کارو با تو میکنم چون این هومان ذاتش همینه!
پس حق داری که نبخشی
حق داری نفرتت رو جار بزنی و برای برگشت به ایران ثانیه شماری کنی!
این آدمو خودمم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به بقیه...!
فقط خواستم بدونی، میدونم که خیلی بَد کردم در حقت اما....
نه عذرخواهی میکنم و نه ازت میخوام ببخشیم چون که قابل بخشش نیست
توام تنفرتو از من حفظ کن و هرچه زودتر از اینجا برو ...
از وقتی اومدی همه چیزو به هم ریختی..!
وگرنه منو چه به اینکه وجدان درد بگیرم بخاطر یه دختر بچه ی زر زرو!
توهین میکنه ولی من دلم میسوزه برای تنهاییش...
دلم میسوزه برای لذتی که از دنیا نمیبره!
من این حسو یک بار تجربه کردم...
همون زمان که فکر میکردم دنیا به پایان رسیده و دیگه هیچی در نظرم زیبا نبود...
همه چیز سیاه بود...
حالا هومان هر روز همین احساس رو داره و چه چیزی از این وحشتناکتر میتونه باشه؟!
چشمم میباره برای این همه حس سیاهی که در قلب هومان تلنبار شده و از اون آدمی رو ساخته که به راحتی ظلم میکنه و بهش اجازه نمیده خوب باشه...
سرمو پایین ميندازم.
آروم اشک هامو پاک میکنم.
بلند میشه و همونطور که به سمت باری که همه ی قفسه هاش خالی شده و بطری هاش شکسته میره و میگه :
_ پس فردا بابام داره میاد که برت گردونه....
گفتم در جریان باشی و خیالت راحت باشه که یکم دیگه طاقت بیاری، اسارت تو این جهنم تموم میشه ...
خوشحال میشم اما تلخ...
این خبر خیلی خوبه اما اونجور که باید بهم نمی چسبه ...
هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
بلند میشم و میخوام به اتاقم پناه ببرم که آخرین حرفشو میزنه :
_امشبمو فراموش کن دُخ...
مکثی میکنه و وقتی به طرفش برمیگردم ادامه میده :
_دُختره عمو!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
سر به طرفم می چرخونه که ناخودآگاه کمی روی مبل سُر میخورم و عقب میکشم.
نگاهش مثل همیشه نیست...
سرد و بی روح نیست!
غم داره و شفافه!
یک حس غریبه در سوسوی چشماش بیداد میکنه!
_ من همون آدم بَده ی قصه ام که همه ازش متنفرن...
زندگی من از بیرون فوق العاده اس...
یه زندگیِ تمام عیار و همه چی تموم!
ولی داخلش هیچی نیست...
پوچه پوچ...
من زندگی نمی کنم...
اصلا این واژه برام بی معناست
من فقط همه چیزو میگذرونم..!
بطری شیشه ایِ روی میزو برمیداره و میخواد باز بنوشه که غیر ارادی، بطری رو از دستش میگیرم و سر جاش بر می گردونم...
تا بحال مشروب خوردن کسی رو ندیدم اما میتونم بفهمم که هومان داره زیاده روی میکنه.
بهم خیره میشه...
عمیق...
نافذ....
و پر از حرفِ غیر قابل لمس!
صداش که سنگین میشه و به وضوح میلرزه، انگار کسی قلبم رو بین مشت میگیره و فشار میده و دلیل این حالم رو نمی فهمم!
_اگه زمان به عقب برگرده باز هم من همون کارو با تو میکنم چون این هومان ذاتش همینه!
پس حق داری که نبخشی
حق داری نفرتت رو جار بزنی و برای برگشت به ایران ثانیه شماری کنی!
این آدمو خودمم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به بقیه...!
فقط خواستم بدونی، میدونم که خیلی بَد کردم در حقت اما....
نه عذرخواهی میکنم و نه ازت میخوام ببخشیم چون که قابل بخشش نیست
توام تنفرتو از من حفظ کن و هرچه زودتر از اینجا برو ...
از وقتی اومدی همه چیزو به هم ریختی..!
وگرنه منو چه به اینکه وجدان درد بگیرم بخاطر یه دختر بچه ی زر زرو!
توهین میکنه ولی من دلم میسوزه برای تنهاییش...
دلم میسوزه برای لذتی که از دنیا نمیبره!
من این حسو یک بار تجربه کردم...
همون زمان که فکر میکردم دنیا به پایان رسیده و دیگه هیچی در نظرم زیبا نبود...
همه چیز سیاه بود...
حالا هومان هر روز همین احساس رو داره و چه چیزی از این وحشتناکتر میتونه باشه؟!
چشمم میباره برای این همه حس سیاهی که در قلب هومان تلنبار شده و از اون آدمی رو ساخته که به راحتی ظلم میکنه و بهش اجازه نمیده خوب باشه...
سرمو پایین ميندازم.
آروم اشک هامو پاک میکنم.
بلند میشه و همونطور که به سمت باری که همه ی قفسه هاش خالی شده و بطری هاش شکسته میره و میگه :
_ پس فردا بابام داره میاد که برت گردونه....
گفتم در جریان باشی و خیالت راحت باشه که یکم دیگه طاقت بیاری، اسارت تو این جهنم تموم میشه ...
خوشحال میشم اما تلخ...
این خبر خیلی خوبه اما اونجور که باید بهم نمی چسبه ...
هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
بلند میشم و میخوام به اتاقم پناه ببرم که آخرین حرفشو میزنه :
_امشبمو فراموش کن دُخ...
مکثی میکنه و وقتی به طرفش برمیگردم ادامه میده :
_دُختره عمو!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت257
به هر بدبختی بود امتحانای پایان ترم و دادم. اصلا حوصله درس خوندن نداشتم و
به زور لای کتابام و باز می کردم. بالاخره با هزار تا بدبختی و تقلب تونستم همه درسارو پاس کنم
البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من شاهکار بود!!!
واسه منی که توی اون وضعیت درس می خوندم خیلی عالی بود.
ترم بعدی شروع شده بود و من سعی می کردم که خودم و با دانشگاه رفتن و حرف زدن با آرزو
مشغول کنم تا کمتر گیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
مسعود و سعيد و امير و بابک هم فارغ التحصیل شده بودن.دیگه خبری از جنگ و دعوا نبود و زندگیم
یکنواخت و مسخره شده بود.
دیگه مسعود و نمی دیدم. فقط گاهی اوقات که امیر و آرزو باهم قرار
داشتن امیر و می دیدم.
حالا می فهمم که اون دراکولا اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت.
.اونم این بود که یه ذره مسخره بازی در میاورد روحیه ام شاد می شد!!
این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم. باور کردنش سخته...
آره...من...شیداا!!! کسی که اگه یه روز تا حد مرگ نمی خندید
روزش شب نمی شد، خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
XXXXXXXX
اون روزم مثل همیشه، بابی حوصلگی از آرزو خداحافظی کردم و از ماشینش فاصله گرفتم
.
به سمت درخونه رفتم و کلید و انداختم تو قفل در وارد خونه که شدم صدای داد و بیداد با با به گوشم
خورد
- من الان باید بفهمم؟! الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟
!!چرا به ما چیزی نگفتی اشکان؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم !!بابا اینا فهمیدن!!
با عجله به سمت در ورودی رفتم. کفشام و در آوردم و خودم و پرت کردم تو خونه.
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
به هر بدبختی بود امتحانای پایان ترم و دادم. اصلا حوصله درس خوندن نداشتم و
به زور لای کتابام و باز می کردم. بالاخره با هزار تا بدبختی و تقلب تونستم همه درسارو پاس کنم
البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من شاهکار بود!!!
واسه منی که توی اون وضعیت درس می خوندم خیلی عالی بود.
ترم بعدی شروع شده بود و من سعی می کردم که خودم و با دانشگاه رفتن و حرف زدن با آرزو
مشغول کنم تا کمتر گیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
مسعود و سعيد و امير و بابک هم فارغ التحصیل شده بودن.دیگه خبری از جنگ و دعوا نبود و زندگیم
یکنواخت و مسخره شده بود.
دیگه مسعود و نمی دیدم. فقط گاهی اوقات که امیر و آرزو باهم قرار
داشتن امیر و می دیدم.
حالا می فهمم که اون دراکولا اگه هزارتا ضرر واسم داشت یه فایده هم داشت.
.اونم این بود که یه ذره مسخره بازی در میاورد روحیه ام شاد می شد!!
این روزا از یه افسرده دیوونه هیچی کم ندارم!!
اصلا نمی خندم. باور کردنش سخته...
آره...من...شیداا!!! کسی که اگه یه روز تا حد مرگ نمی خندید
روزش شب نمی شد، خیلی وقته که دیگه نمی خنده!!
XXXXXXXX
اون روزم مثل همیشه، بابی حوصلگی از آرزو خداحافظی کردم و از ماشینش فاصله گرفتم
.
به سمت درخونه رفتم و کلید و انداختم تو قفل در وارد خونه که شدم صدای داد و بیداد با با به گوشم
خورد
- من الان باید بفهمم؟! الان باید بفهمم که عروسم سرطان داره؟
!!چرا به ما چیزی نگفتی اشکان؟!چرا؟!!
وای!!!بدبخت شدیم !!بابا اینا فهمیدن!!
با عجله به سمت در ورودی رفتم. کفشام و در آوردم و خودم و پرت کردم تو خونه.
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر