کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت170 -میشه مثل ادم اسممو بگی -شادی من دارم اسمتتو به اینگلیسی میگم شادی یعنی هپی -ن.بابا افرین من نمیدونستم مرسی که گفتیِ -خواهش میکنم از این.به بعد مشکلی توی زبان داشتی بیا به خودم بگو -باشه فقط الان بزار به کارام برسم -چشم هپی جونم -فرهاد…
#پارت171
باورم نمیشد دلم برای بابای مغرورم تنگ شده بود بابای که هیچ حق پدر گفتن رو بهش نداشتم
هیچ وقت دستی روی سرم نکشید ولی باتموم بدیاش تکیه گاهم بود جلو تموم خانواده اش وایساد گفت شادی رو خودم بزرگ میکنم
تموم خانواده اش مخالف بودن میترسیدن که نکنه بلایی سرم بیاره
ولی بخاطر من هنوز که هنوز با مامان باباش قهره ؛بخاطر من 19 ساله که فقط روز اول عید میره خونه باباش برمیگرده
باصدای زنگ تلفن به خودم اومد انقدر توفکر بودم که نفهمیدم کیی گریه کردم
به سمت تلفن رفتم جواب دادم
-بله
-شادی
خودش بود مرد مغرور زندگیم بابام
-بله
- خوبی
اولین بار بود که حالمو میپرسید
-بدنیستم ؛شماخوبید رسیدید
-اره رسیده ایم؛ببینم کسی که اذیتت نمیکنه تو شرکت
-هنوز یه روز نیس که رفتید
-این پسره چی فرهاد اون که اشتباهی ازش سرنزده
-نه؛
-تنهایی که نمیترسی
-از منی که همیشه تنهام این سوال عجبیه تنهایی مثل دوستایی صمیمی ان برام
باباهوفی کشید گفت
-نمیخوای به حمید اینا بگم بیان پیشت
-اقا من که گفتم نمیترسم
-خیلی خوب ؛من دیگه باید برم کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن
-چشم؛ولی زیاد دوست ندارم مزاحمتون بشم
عجیب بود امشب بهش خیلی تیکه میانداختم
تو هیچ مزاحم نبودی برام؛مواظب خودت باش خداحفظ ِِ
میخواستم جوابشو بدم که گوشی رو قطع کرد
تلفن رو سرجاش گذاشتمو به اتاق بابام رفتم
همیشه اتاقش بهم ارامش میداد؛به سمت کمدی رفتم
که هنوز که هنوزه لباس های مامان نوعه نوع توش مونده
یکی از لباس هارو برداشتمو روی تخت دراز کشیدم لباس رو توبغلم گرفتم
دوباره این بغض لعنتی ام ترکید
-ای کاش بودی مامان انوخت هیچ وقت همچین اتفاق های نمی افتاد؛اگه بودی زندگیم میشد مثل همه ای ادما
نمیدونم چرا خدا تو رو ازم گرفت ؛زودبود که رفتی خیلی هم زود
ای کاش بین خودت من خودت رو انتخاب میکردی
من ارزشش اینو نداشتم که بخاطر من از خودت گذشتی
نبودنت خیلی سخته خیلی
عقده تو دلم.مونده که مثل دخترای دیگه که با مامانشون صمیمین منم مثل اونا باهات باشم
نشد هیچ وقت هم نمیشه
ای کاش منو به بابا نمیسپردی؛بخاطر اونه که این همه مشکل دارم اگه اونم مثل باباهای دیگه بود غمی نداشتم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باورم نمیشد دلم برای بابای مغرورم تنگ شده بود بابای که هیچ حق پدر گفتن رو بهش نداشتم
هیچ وقت دستی روی سرم نکشید ولی باتموم بدیاش تکیه گاهم بود جلو تموم خانواده اش وایساد گفت شادی رو خودم بزرگ میکنم
تموم خانواده اش مخالف بودن میترسیدن که نکنه بلایی سرم بیاره
ولی بخاطر من هنوز که هنوز با مامان باباش قهره ؛بخاطر من 19 ساله که فقط روز اول عید میره خونه باباش برمیگرده
باصدای زنگ تلفن به خودم اومد انقدر توفکر بودم که نفهمیدم کیی گریه کردم
به سمت تلفن رفتم جواب دادم
-بله
-شادی
خودش بود مرد مغرور زندگیم بابام
-بله
- خوبی
اولین بار بود که حالمو میپرسید
-بدنیستم ؛شماخوبید رسیدید
-اره رسیده ایم؛ببینم کسی که اذیتت نمیکنه تو شرکت
-هنوز یه روز نیس که رفتید
-این پسره چی فرهاد اون که اشتباهی ازش سرنزده
-نه؛
-تنهایی که نمیترسی
-از منی که همیشه تنهام این سوال عجبیه تنهایی مثل دوستایی صمیمی ان برام
باباهوفی کشید گفت
-نمیخوای به حمید اینا بگم بیان پیشت
-اقا من که گفتم نمیترسم
-خیلی خوب ؛من دیگه باید برم کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن
-چشم؛ولی زیاد دوست ندارم مزاحمتون بشم
عجیب بود امشب بهش خیلی تیکه میانداختم
تو هیچ مزاحم نبودی برام؛مواظب خودت باش خداحفظ ِِ
میخواستم جوابشو بدم که گوشی رو قطع کرد
تلفن رو سرجاش گذاشتمو به اتاق بابام رفتم
همیشه اتاقش بهم ارامش میداد؛به سمت کمدی رفتم
که هنوز که هنوزه لباس های مامان نوعه نوع توش مونده
یکی از لباس هارو برداشتمو روی تخت دراز کشیدم لباس رو توبغلم گرفتم
دوباره این بغض لعنتی ام ترکید
-ای کاش بودی مامان انوخت هیچ وقت همچین اتفاق های نمی افتاد؛اگه بودی زندگیم میشد مثل همه ای ادما
نمیدونم چرا خدا تو رو ازم گرفت ؛زودبود که رفتی خیلی هم زود
ای کاش بین خودت من خودت رو انتخاب میکردی
من ارزشش اینو نداشتم که بخاطر من از خودت گذشتی
نبودنت خیلی سخته خیلی
عقده تو دلم.مونده که مثل دخترای دیگه که با مامانشون صمیمین منم مثل اونا باهات باشم
نشد هیچ وقت هم نمیشه
ای کاش منو به بابا نمیسپردی؛بخاطر اونه که این همه مشکل دارم اگه اونم مثل باباهای دیگه بود غمی نداشتم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت170 رمان پارادوکس ماهم بریم پیششون؟حوصلم سر فته. _وایسا ببینم کجان. ماهم میریم. بعد گوشیشو از تو کیفش دراورد و مشغول شماره گیری شد. چند لحظه بعد ملیکا جواب دادو باهم شروع کردن به حرف زدن. تلفن و که قطع کرد رو بهم گفت: _مثل اینکه کارشون تموم شده برگشتن…
#پارت171
رمان پارادوکس
در عقب و باز کردم و نشستم. حامی هم نشست جلو. همین که نشستیم صدای غرغرای سحر و بلند شد و پشتش حامی که سر به سرش میزاشت. از پنجره زل زدم به خیابونا. حال و حوصله نداشتم که بشینم به شیطنتای اونا نگاه کنم. نمیدونم چقدر ساکت بودیم یا چقدر تو راه بودیم که صدای سحر بلند شد:
_ خانوم خوشگله که معلوم نیست محو کجایی. بپر پایین رسیدیم. بریم ببینیم که این دوتا قراضه دارن چیکار میکنن.
لبخندی زدم و سری تکون دادم. حامی خیره داشت نگامون میکرد:
_ کجا بسلامتی؟
سحر دستشو به کمرش زد و گفت:
_ فضولی اقای شایگان؟
حامی چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ باز بی ادب شدی سحر؟
_ از تو یاد گرفتم. الانم مزاحم جمع دخترونمون نشو. برو پیش دوستای خودت.
بعد دست منو گرفت و به سمت ورودی هتل کشید.
_پگاه و ملیکا تو اتاق من هستن. بیشعورا معلوم نیست که کی کارت اتاقمو از تو کیفم کش رفتن.
تقی به در اتاقش زد که چند دقیقه بعد صدای ملیکا اومد و در باز شد و با دیدنمون گفت :
_عه.اومدین؟
سحر چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ نه هنوز تو راهیم. گمشو کنار دیگه.
_ وا. باز چته بی اعصابی؟
کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به پگاه افتاد که با اخمای درهم سرش تو گوشی بود و تو فکر رفته بود. سلام کردم که زیر لب جواب داد و دوباره سرشو تو گوشیش فرو برد.صدای جیغ جیغای سحر و ملیکا اومد. همونجوری که تو سر همدیگه میزدن سمت پگاه اومدن.
سحر تا چشمش به پگاه افتاد گفت:
_علیک سلام. اگه چیز جالبی میبینی به ماهم نشون بده. غرق نشی تو گوشیت.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
در عقب و باز کردم و نشستم. حامی هم نشست جلو. همین که نشستیم صدای غرغرای سحر و بلند شد و پشتش حامی که سر به سرش میزاشت. از پنجره زل زدم به خیابونا. حال و حوصله نداشتم که بشینم به شیطنتای اونا نگاه کنم. نمیدونم چقدر ساکت بودیم یا چقدر تو راه بودیم که صدای سحر بلند شد:
_ خانوم خوشگله که معلوم نیست محو کجایی. بپر پایین رسیدیم. بریم ببینیم که این دوتا قراضه دارن چیکار میکنن.
لبخندی زدم و سری تکون دادم. حامی خیره داشت نگامون میکرد:
_ کجا بسلامتی؟
سحر دستشو به کمرش زد و گفت:
_ فضولی اقای شایگان؟
حامی چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ باز بی ادب شدی سحر؟
_ از تو یاد گرفتم. الانم مزاحم جمع دخترونمون نشو. برو پیش دوستای خودت.
بعد دست منو گرفت و به سمت ورودی هتل کشید.
_پگاه و ملیکا تو اتاق من هستن. بیشعورا معلوم نیست که کی کارت اتاقمو از تو کیفم کش رفتن.
تقی به در اتاقش زد که چند دقیقه بعد صدای ملیکا اومد و در باز شد و با دیدنمون گفت :
_عه.اومدین؟
سحر چپ چپ نگاش کرد و گفت:
_ نه هنوز تو راهیم. گمشو کنار دیگه.
_ وا. باز چته بی اعصابی؟
کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به پگاه افتاد که با اخمای درهم سرش تو گوشی بود و تو فکر رفته بود. سلام کردم که زیر لب جواب داد و دوباره سرشو تو گوشیش فرو برد.صدای جیغ جیغای سحر و ملیکا اومد. همونجوری که تو سر همدیگه میزدن سمت پگاه اومدن.
سحر تا چشمش به پگاه افتاد گفت:
_علیک سلام. اگه چیز جالبی میبینی به ماهم نشون بده. غرق نشی تو گوشیت.
🍃 @kadbanoiranii
ادامه رمان گل یاس
#پارت171
**
گوشی گرون قیمتشو به طرفم دراز میکنه و با تشر میگه :
_جواب بده...
شک و دودلی نگاهم اونقد مشخص هست که به آسونی تشخیص بده.
گوشیشو پرت میکنه.
روی تخت و دقیقا کنار پای من فرود میاد.
دست به کمر میزنه و با اشاره به گوشی و با اخمی غلیظ میگه :
_پسرداییته!
لب هام بی اختیار اسمش رو هجی میکنن :
_ایلیا؟!
پوزخند میزنه ولی چیزی نمیگه...
تلفن همراهش دوباره و سه باره به صدا در میاد و من به اون شماره ی آشنا زول میزنم.
دست دراز میکنم و برش میدارم.
سنگینی نگاه هومان رو حس میکنم ولی سر بالا نمیارم و فقط به صفحه ی بی خط و خش گوشی که داره بین دستام خودکشی میکنه چشم میدوزم.
فشاری پرحرص از این تنگنای احساسی به آرواره هام وارد میکنم و دلتنگی به تمام وجودم چیره میشه و مغزم به صورت غیرارادی، دستورِ لمسِ آیکون سبزِ برقراری تماس رو میده...
گوشیو بالا میارم و دم گوشم نگه میدارم و با چشم هومان رو که از اتاق خارج میشه دنبال میکنم...
_الو.... آقا هومان!..... الو....
بخدا تا به نیلو حرف نزدم بیخیال زنگ زدن به شما نمیشم!..... اصلا پامیشم میام آمریکا..... الو...... لطفا حرف بزنید..... یه چیزی بگید......
ناباور از شنیدن آوایِ آشنای برادرِ عزیزتر از جانم و کسی که همدم و رفیق همیشگی من بود، از اعماق قلبم صدایی پرسوز به زبانم جاری میشه و نامش رو صدا میزنم :
_ایلیا!
سکوتش نشون میده که این نجوای ضعیف رو شنیده و حالا اون هم مثل من فرومانده و مبهوته....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت171
**
گوشی گرون قیمتشو به طرفم دراز میکنه و با تشر میگه :
_جواب بده...
شک و دودلی نگاهم اونقد مشخص هست که به آسونی تشخیص بده.
گوشیشو پرت میکنه.
روی تخت و دقیقا کنار پای من فرود میاد.
دست به کمر میزنه و با اشاره به گوشی و با اخمی غلیظ میگه :
_پسرداییته!
لب هام بی اختیار اسمش رو هجی میکنن :
_ایلیا؟!
پوزخند میزنه ولی چیزی نمیگه...
تلفن همراهش دوباره و سه باره به صدا در میاد و من به اون شماره ی آشنا زول میزنم.
دست دراز میکنم و برش میدارم.
سنگینی نگاه هومان رو حس میکنم ولی سر بالا نمیارم و فقط به صفحه ی بی خط و خش گوشی که داره بین دستام خودکشی میکنه چشم میدوزم.
فشاری پرحرص از این تنگنای احساسی به آرواره هام وارد میکنم و دلتنگی به تمام وجودم چیره میشه و مغزم به صورت غیرارادی، دستورِ لمسِ آیکون سبزِ برقراری تماس رو میده...
گوشیو بالا میارم و دم گوشم نگه میدارم و با چشم هومان رو که از اتاق خارج میشه دنبال میکنم...
_الو.... آقا هومان!..... الو....
بخدا تا به نیلو حرف نزدم بیخیال زنگ زدن به شما نمیشم!..... اصلا پامیشم میام آمریکا..... الو...... لطفا حرف بزنید..... یه چیزی بگید......
ناباور از شنیدن آوایِ آشنای برادرِ عزیزتر از جانم و کسی که همدم و رفیق همیشگی من بود، از اعماق قلبم صدایی پرسوز به زبانم جاری میشه و نامش رو صدا میزنم :
_ایلیا!
سکوتش نشون میده که این نجوای ضعیف رو شنیده و حالا اون هم مثل من فرومانده و مبهوته....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت171
مسعود و امیر درست پشت سر من روی چمنا نشسته بودن
. البته نشسته که نه !!! مسعود از خنده پهن زمین شده بود و امیرم به صورت نوسانی بالا و پایین می رفت!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟
!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دو تا آدم به
این گندگی رو نبینم؟!
آه!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای آرزو مانع از فکر کردن به شاهکارم شد:
- شیدا؟!!شیدا!!! کوشی تو؟...
گوشی و به سمت گوشم بردم و خیلی آروم گفتم: آرزو فعلا!
و قطع کردم.
به مسعود و امیر خیره شده بودم و داشتم تو دلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم....
.با اینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پا قزوینم
اخم غلیظی کردم و رو به مسعود گفتم:نیشت و ببند!
با این حرفم، امیر خفه خون گرفت اما مسعود نه تنها خفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبی گفتم: تو کجای دنیا نوشته که تو باید به حرف زدن من با دوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!
مسعود لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته تو باید به حرف زدن من با دوست دخترام گوش بدی.
و از خنده پهن زمین شد.
وا!!!روانی. چرا الکی می خنده؟ من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!
ولی پر بیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم
چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟
ولی بازم با این حال، تغییر موضع ندادم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
مسعود و امیر درست پشت سر من روی چمنا نشسته بودن
. البته نشسته که نه !!! مسعود از خنده پهن زمین شده بود و امیرم به صورت نوسانی بالا و پایین می رفت!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟
!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دو تا آدم به
این گندگی رو نبینم؟!
آه!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای آرزو مانع از فکر کردن به شاهکارم شد:
- شیدا؟!!شیدا!!! کوشی تو؟...
گوشی و به سمت گوشم بردم و خیلی آروم گفتم: آرزو فعلا!
و قطع کردم.
به مسعود و امیر خیره شده بودم و داشتم تو دلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم....
.با اینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پا قزوینم
اخم غلیظی کردم و رو به مسعود گفتم:نیشت و ببند!
با این حرفم، امیر خفه خون گرفت اما مسعود نه تنها خفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبی گفتم: تو کجای دنیا نوشته که تو باید به حرف زدن من با دوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!
مسعود لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته تو باید به حرف زدن من با دوست دخترام گوش بدی.
و از خنده پهن زمین شد.
وا!!!روانی. چرا الکی می خنده؟ من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!
ولی پر بیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم
چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟
ولی بازم با این حال، تغییر موضع ندادم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر