کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت164 بعد از تموم شدن حرف های فرهاد تمام ادماهای که توی جلسه بودن براش دست زدن -اقای توکلی بخاطر داشتن همچین پسری بهتون تبریک میگم ولی ایکاش توی شرکت خودتون کار میکرد اینجوری الان قراداد مال شما بود بابای فرهاد پوزخندی زد گفت -این قراداد مثل قرادادهای…
#پارت165

چرا من نرم بافرهاد؛بااینکه دیوانه وارشاهین رو دوست دارم ولی اونم بخاطر اون خنجری که بغلم زد باید تبیه بشه


کاری میکنم که روزی صدهزاربار به غلط کردن بیفته


میدونم مهشید نمیتونه یه پسر رو راضی کنه اگه میتونست نامزد قبلیش ولش نمیکرد



اره همین بهترین راهه


........

امروز قبل از رفتن به شرکت کمی ارایش کردم از امروز باید بافرهاد یه جور دیگه ای برخود میکردم


...
پشت در اتاقم.نفس عمیقی کشیدمو تقه ای به در زدمو در رو باز کردم


به فرهاد سلامی دادمو لبخند زدم
ازکارم تعجب کرده بود

-خوبی فرهاد

-مثل اینکه تو بهتری

-راس....راستش ...من درباره ای پیشنهادت فکر کردم


-خب..چی ..شد


نفس عمیقی کشیدمو گفتم

-قبول میکنم

-واقعا

یهو بغلم کرد

-باورم نمیشه شادی که قبول کردی؛خیلی خوشحال ام باور کن من کاری میکنم که قلبت فقط فقط مال من بشه قول میدم



-میدونم و میخوام که قلبم فقط مال تو باشه


از بغلم اومد بیرون لبخندی بهم زد دستمو گرفت به سمت صندلی برد برعکس دستای گرم اون دستای من سرد سرد بود

-امروز بعدظهر میرم یه کافی اونجا حرف میزنم


-بابام

-بابات قراره باخانوم حسینی برای یه سفر کاری امروز برن مسافرت تا یه هفته توی این هفته توبامن بیشتر اشناشی


-بابام میخواد بره مسافرت


-اره


-انقدر براش غریبه بودم که بهم نگفت بره مسافرت


-من الان برمیگیردم


به طرف اتاق بابا رفتم به سمتش رفتمو گفتم

-اقا


-بله

-انقدر براتون غریبه بودم که نباید میدونستم امروز قراره برید مسافرت


نمیدونم مامان منو به چه امیدی پیش شما گذاشت


فکر میکردم براتون ارزش دارم ولی نه ندارم

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت164 رمان پارادوکس _ نگرانم نباش. حالم خوبه مامان. مواظبه خودمم هستم. بچه که نفرستادی مسافرت. نفسشو با اه داد بیرون و گفت: _ چه کنم. دست خودم نیست. همش نگرانتم. تازه یکم رو به راه شدی. نمیخوام دوباره... و سکوت کرد. حرفاشو خورد. خوب میفهمیدم چی میگه.…
#پارت165
رمان پارادوکس

صبح بعد اینکه یه صبحونه مفصل خوردیم راهی شرکتی شدیم که قرار بود باهاشون قرار داد ببندیم. پگاه و ملیکا و سحر تو ماشین سر به سر بقیه میزاشتن و تنها کساییکه ساکت و اروم نشسته بودن من و حامی بودیم. من زل زده بودم به خیابون و اون خیره به من شده بود. خیلی در مقابل نگاه خیرش معذب بودم اما با تمام تلاشم داشتم در مقابلش مقاومت میکردم که بی تفاوت باشم. تا زمانی که به مقصد برسیم حتی نیم نگاهم بهش ننداختم. انگار اینکارم حسابی لجشو در اورده بود. چون موقع پیاده شدن درست وقتی که داشتم از کنارش رد میشدم اروم گفت:
_ چشات چپ نشد انقدر که به بیرون خیره شدی؟
منم ارومتر از اون جواب دادم:
_ چشمام برای اینکه به یه موجود کثیف خیره نشه نگاه کردن به کوچه ها و خیابونای جذاب اینجارو ترجیح داده.
و بعد پوزخندی زدمو از کنارش رد شدم.
نگاه خیره ی سحر بهم باعث شده بود که یکم استرس بگیرم. یه جور خاصی نگام میکرد و بعد هی سرشو سمت حامی میچرخوند. وقتی با قدمای شمرده به سمتم اومد قلبم از جا کنده شد. کنارم ایستاد. هر آن منتظر بودم که سوالی ازم بپرسه اما برخلاف تصورم سکوت کردو فقط به حامی خیره شد. چند لحظه بعد مردی از اتاق خارج شد و به سمت حامی رفت. باخوشرویی بهش دست و داد و مشغول حرف زدن شدن. من که هیچی نمیفهمیدم. تااینکه بالاخره حامی صدام زد:
_ خانوم سپهری؟
_ بله؟
_تشریف بیارید.
اروم به سمتشون رفتم و با سرم برای اون شخص سلام دادم. حامی رو کرد بهم و گفت:
_ ایشون رییس این شرکته و قرار شد با ایشون بریم برای دیدن اجناس. تا بقیه تیم لیست خریدو اماده میکنن شما با ما بیاید برای بررسی نمونه ها.
اخمامو کشیدم توهم کاملا جدی گفتم:
_ باشه . مشکلی نیست.
وقتی از جانب من مطمئن شد به زبان ترکی چیزی به اون مرد گفت که اونم با تکون دادن سر تایید کرد و راه افتاد. صدای حامی بلند شد:
_ راه بیوفت بریم.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت165

بعد از رفتن محافظ، به سمت آتنا می چرخم :

_منتقل شده به بخش؟


_نه.... بیست دقیقه پیش منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه تا زمانی که به هوش بیاد......
جراحش گفت روند عمل عالی بوده و حتما نتیجه هم مطلوب خواهد بود.


سری تکون میدم و زیر لب (خوبه) ای میگم.

راهروی بیمارستان رو ترک میکنم و به محوطه و هوای آزاد پناه می برم که حضورشو پشت سرم احساس می کنم.


با لکنت و مِن مِن می پرسه:

_Did you forgive me?
Aren't you angry anymore?
(منو بخشیدین؟
دیگه عصبانی نیستید؟)


حالا چرا زبانشو تغییر داد؟!

با جدیت به سمتش می چرخم و مستقیم به چشم هاش زول می زنم :

_تکرار نشه!

لحنم به اندازه ی کافی اخطار دهنده و دستوری هست که حساب کار دستش بیاد.

ساعت رو چک میکنم و دست در جیبم فرو می برم :

_به هوش اومد بهم اطلاع بده....البته وقتی مطمئن شدی.

طعنه ی کلامم رو خیلی خوب درک میکنه و سر پایین میندازه.

پارکینگ بیمارستان با محوطه حدود 100 متر فاصله داره.

مسیرو بدون عجله و خونسرد طی میکنم و برای هرکسی که به واسطه ی اسم و رسمم منو میشناسه و سلام میده، سری تکون میدم.


امروز جدأ روز عجیب و درهمی بود...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت165




حتی آنقدری ارزش نداره که تو یه قطره اشک به خاطرش بریزی.

چه برسه به اینکه اینجوری های
های گریه کنی.

شیده باصدای تو دماغی گفت: شیدا توچی می دونی؟!

تو چی می دونی از عشق من به شهاب؟

تو چی می دونی؟؟هان؟ چی می دونی؟!!فکر کردی به همین راحتیه که فراموشش کنم؟

فکر کردی خیلی راحته که برای همیشه اسم شهاب و از تو زندگیم خط بزنم

؟ فکر کردی خیلی راحته که این همه عشق و تو دلم انبار کنم و دم نزنم ؟

نه... اصلا راحت نیست....اصلا

- می دونم که راحت نیست ولی آخه تا کی می خوای خودت و عذاب بدی؟

شهاب رفته، اون یکی دیگه رو انتخاب کرده. تو باید فراموشش کنی.

می دونم خیلی خیلی سخته ولی تو باید بتونی فراموشش کنی.

- من نمی تونم شیدا شهاب فراموش نمیشه.

- مطمئن باش اگه بخوای می تونی فراموشش کنی.

آرزو که تا اون لحظه ساکت بود، به زبون اومد

: - شیده راست میگه شیدا

من مطمئنم که اگه سعیت و بکنی می تونی فراموشش کنی.

شیده در حالیکه اشک می ریخت گفت:من هر چقدرم سعی کنم، نمی تونم تنها عشق زندگیم و از یاد ببرم.

اوق!!!این چرا انقدر چندشه؟

تنهاعشق زندگی؟

برو بمیر بابا!

این و به یکی بگو که نشناستت نه منی که می دونم هر روز بایکی هستی...

نمی خواستم تو اون شرایط اذیتش کنم اما نمی دونم چرا نتونستم جلوی زبونم و بگیرم

. پوزخندی زدم و گفتم:شیده جوون مطمئنی که شهاب تنها عشق زندگی توئه؟

با این حرف من، شیده اخمی کرد و گفت: منظورت چیه؟


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر