کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.6K links
Download Telegram
#پارت164

بعد از تموم شدن حرف های فرهاد تمام ادماهای که توی جلسه بودن براش دست زدن


-اقای توکلی بخاطر داشتن همچین پسری بهتون تبریک میگم ولی ایکاش توی شرکت خودتون کار میکرد اینجوری الان قراداد مال شما بود


بابای فرهاد پوزخندی زد گفت


-این قراداد مثل قرادادهای دیگه ؛این نشد یکی دیگه


بابای فرهاد و کارکنانش از اتاق جلسه بیرون رفتن


-اقای محمدی بابت داشتن چنین کارکنایی بهتون تبریک میگم

.....


توی ماشین بودیم داشتیم برمیگشتیم به سمت خونه بابا فرهاد رو هم دعوت کرده بود به خونه


..

سرمیز غذانشسته بودیم بابا از بیرون غذا سفارش داده بود


-از شاهین شنیدم که میخوای بری خواستگاری


بااین حرف بابا نوشابه پرید توی گلوی فرهاد

زود به کمرش چندتا ضربه زدم که سرفه اش قطع شد


نگاه خیره ای بهم کرد


به طرف بابا برگشت گفت

-بله؛قصدشو دارم ولی فعلا دختره راضی نیس

-چرا راضی نیس

-دخترای امروزه ان دیگه میخوان یه ذره ناز بکنن بگن فعلا قصد ازدواج ندارن؛ولی هرجور شده مال خودم میکنمش


لبخندی زدمو گفتم

-اگه باباش نخواد چی

-باباش رو هم هرجورشده راضی میکنم ؛فعلا مهم دختره اس

-وقتی یه دختر میگه نه یعنی نه


-شادی مگه تو دختره رو میشناسی


-ن..نه..اقا من ازکجا باید بشناسم


-پس الکی. به جای مردم. حرف نزن
و تو فرهاد اگه میخوای من میتونم با پدر دختره صبحت کنم



فرهاد لبخندی زد گفت

-چشم حتما

...

روی تخت دارز کشیده بودنو داشتم به خاطرات انروز فکر میکردمِ

خودم فرهاد شاهین

من هرجور شده شاهین رو مال خودم میکنم


ولی فرهاد ...


هیچ وقت نمیتونه جای توی زندگیم داشته باشه



ولی مگه شاهین مگه نرفت بابهترین دوستم چرا من نرم بابهترین دوستش


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت163 رمان پارادوکس _ساکتی.. نگاهم به سحر خورد که این سوالو پرسیده بود. لبخند ملیحی زدمو گفتم: _ چی بگم؟ حامی درحالیکه حواسش به غذاش بود گفت: _حتما خانوم سپهری ازینکه توجمع ما هستن ناراضین. وگرنه چه دلیلی برای اینهمه سکوت وجود داره؟ یهو همه ساکت شدن. احساس…
#پارت164
رمان پارادوکس

_ نگرانم نباش. حالم خوبه مامان. مواظبه خودمم هستم. بچه که نفرستادی مسافرت.
نفسشو با اه داد بیرون و گفت:
_ چه کنم. دست خودم نیست. همش نگرانتم. تازه یکم رو به راه شدی. نمیخوام دوباره...
و سکوت کرد. حرفاشو خورد. خوب میفهمیدم چی میگه. نگران بود که مبادا اتفاق تلخ گذشته برام تکرار بشه. بهش حق میدادم. پروانه و مامان کمتر از من اذیت نشدن. دلم نیومد تو این حال باشه. اروم و شمرده گفتم:
_ هیچ اتفاقی نمیوفته مامان. اینجا تنها جایی نمیرم. با تیم هستم. خیلی بچه های خوبین. اصلا بد به دلت راه نده. تو که میدونی من یه حرفو الکی نمیزنم. همه چی رو به راهه.
_ چی بگم مادر. اگه تو میگی باشه. پس من دیگه سفارش نکنم
_ چشم.
_ برو دیگه مزاحمت نمیشم.
لبخند محوی رو لبم شکل گرفت. گاهی عجیب با منم تعارفی میشد. انقدر که دلم میخواست محکم بغلش کنم. با صدایی که توش دلتنگی موج میزد گفتم:
_ الهی قربونت برم هیچوقت مزاحم نیستی. فدات بشه آمینت. اگه یه وقت دیدی زنگ نمیزنم نگرانم نشو. اینجا درگیر کارم شاید سرم شلوغ شه.
_ باشه دختر گلم. خوب بخوابی مادر.
_شماهم همینطور. شبت بخیر مامان فاطمه.
_ شب بخیر مادر.
تلفن و که قطع کردم ازجام پاشدمو لباسامو با یه دست لباسای راحتی عوض کردم. دوباره برگشتم سمت تخت و یهو شیرجه زدم سمتش. نرم و لطیف بودنش باعث شد مثل پر روش فرود بیام که صدای خندمو بالا برد. نفس زنون تو جام دراز کشیدمو چشامو روهم گذاشتم.خدا میدونست که قراره چی پیش بیاد. با یاد اوری حرفای حامی سر میز شام با چشمای بسته اخم کردم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن.
_ الدنگ بیشعور شمشیرو از رو بسته. منم خوب میدونم چیکار کنم. حالا که میخوای بچرخی پس بچرخ تا بچرخیم اقا حامی. همونجوری باهات رفتار میکنم که دوست داری. به جبران تمام عذاب هایی که کشیدم.
نمیدونم چقدر همینجوری باخودم حرف میزدم که چشام افتاد رو همو خوابم برد.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت164


******

_من چندین بار به خودتون زنگ زدم آقا وقتی جواب ندادید با شرکت تماس گرفتم...
بخدا اونقد ترسیده بودم که اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم...
این محافظتون هم بهتون زنگ میزد ولی جواب نمی ....


ابدا حوصله ی وراجی هاشو نداشتم.
دستمو به علامت سکوت بالا آوردم تا مهمل گوییش رو تموم کنه.

اینکه قبل از مطمئن شدن، خبر نادرست به من رسونده، بدجوری اعصابمو تحریک کرده و شدیدا میل به خورد کردن فکش دارم.

چقدر الکی تاسف خوردم...

با ترس دستاشو به نشانه ی خواهش بالا میاره و میگه :

_آقا بخدا وقتی اون پرستار اومد بیرون و گفت بیمارتون ایست قلبی کرده..... عقلم از کار افتاد..... تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به شما خبر بدم...... دقیقا هشت دقیقه بعد از اینکه با منشی تون حرف زدم، تکنسین عمل خبر داد که احیای قلبی موفقیت آمیز انجام شده....
معذرت میخوام ارباب!
منو ببخشید!


با نوک انگشتام شقیقه هامو فشردم و پلک بستم.
برای کنترل اعصابم نفس عمیقی میکشم:

_اگه دهن گشادتو ببندی لطف بزرگی به خودت میکنی!

دیگه حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیاد.
با پاشنه ی کفشم روی زمین ضرب میگیرم و چشمامو باز میکنم.

بی توجه به آتنا که کنار دیوار کز کرده، بلند میشم و محافظ رو مرخص میکنم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت164




قطره های اشک از چشماش سر می خوردن و میومدن پایین

.همون طور که به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود، شروع کرد به درد و دل کردن:

- یه هفته پیش با دوستم رفته بودیم بیرون برای خرید.

تو یکی از پاساژا شهاب و دیدم.

با یه دختر دیگه !!! کنارهم دیگه راه می رفتن و گل می گفتن وگل می شنیدن.

دست دختره دور بازوی شهاب حلقه شده بود!

!نمی دونین چی به سرم اومد وقتی این صحنه رو دیدم

.داغون شدم...خورد شدم... شهاب من.... عشق من.... تمام زندگی من... با یکی دیگه.....


و دیگه نتونست به حرفش ادامه بده و زد زیر گریه بلندبلند گریه می کرد.

آرزو از توی کیفش دستمال کاغذی در آورد و به سمتش گرفت.

شیده دستمال و از آرزو گرفت و اشكاش و پاک کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- رفتم سمتشون... شهاب و صدا کردم...شهاب تا من و دید یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش
بست.

دختره اخمی کرد و ازم پرسید که شهاب و از کجا می شناسم. رو کردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.

توقع داشتم که شهاب جلوی دختره پشتم و بگیره و پام وایسه ولی زهی خیال باطل...

وقتی دختره چشمای پر سوالش و به شهاب دوخت، شهاب انکار کرد.

حتی گفت که من و نمی شناسه!!

باورم نمیشد اون شهابی که روبروم وایساده،همونی باشه که به زمانی بهم می گفت که بدون من نمی تونه زندگی کنه...من.......

باورم نمی شه که شهاب...

با یکی دیگه باشه !!

و دوباره گریه اش شدت گرفت. مدام اشک می ریخت و فین فین می کرد.

یه لحظه دلم به حالش سوخت...

درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی نمی تونم در برابر گریه هاش بی توجه و خونسرد باشم...

تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم و قانعش کنم.

آخه اینجوری که نمیشه!

پسره انقدر بی شعور باشه که شیدا رو ول کنه و بره و پررو پررو توروش وایسه بگه "من تو رو نمی شناسم "!!!

همچین آدمی انقدر ارزش نداره که شیده به خاطرش خودش و اذیت کنه

دستم و روی شونه اش گذاشتم و مهربون ترین لحن ممکنی رو که می تونستم با شیده داشته باشم و

به خودم گرفتم و گفتم:شیده، عزیزم تو نباید انقدر خودت و به خاطر یه آدم آشغال اذیت کنی. اون


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر