کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت162

-اره دارم میگم دوست دارم

-چی فکر کردی هان فکرکردی چون شاهین ولم کرده میگم اره ؛نه من شاهین رو مال خودم میکنم؛اون مهشید رو ازسر راهم بر میدارم


-شادی تو فقط یه مدت بامن باش من کاری میکنم که قلبت فقط مال من باشه


پوزخندی زدمو گفتم

-هه فکرکردی منم مثل دوست دختراتم که بخاطر خوشگلیت از همه چیم بگذرم


-من هیچ وقت همچین فکری نمیکنم


-پس همین جا این مسئله رو تموم کن

به سمتم اومد قدمی به عقب برداشتم

کمرم محکم به در خورد ولی اون به سمتم می اومد طوری که فاصله ام اندازه ای یه نوک انگشت بود


-من اگه بخوام. خیلی راحت تو رو برا خودم میکنم



-نمی تو...

میخواستم ادامه حرفمو بزنم که با قرار گرفتن لباش روی لبام خفه شدم

میخواستم هلش بدم که دوتا دستامو گرفت

لباشو از روی لبم برداشت

-اینم یه نشونه از اینکه میتونم خیلی راحت تو رو برا خودم کنم


-ولم کن عوضی تو فکر کردی منم مثل دختر خیابونی هام


-میخواستم ثابت کنم خیلی راحت میتونم تو رو مال خودم کن

به طرفش رفتمو باتمام قدرتم سیلی بهش زدم


-از مرد بودن فقط همین کارهارو بلدی اره مرد بودن فقط به ایناس اره


-نه ولی مجبور شدم به این کار


-دوست دخترات هم اینجوری راضی نگه اشون میذاشتی


باصدای تقه در زود به سمت جلو رفتم که


حاج علی در رو باز کرد


به سمت فرهاد اومد دستی به صورت فرهاد کشید گفت


-خوبی بابا ؛دوباره چیکار کردی

-هیچی حاج علی شما که خودت میدونی کی اینجوری کرده منو


-اره میدونم ؛ولی تو انقدر مردی که هیچی بهش نمیگی


-مگه میتونم چیزی بگم


حاج علی لبخندی زد گفت


-زود باشیدبرید پیش سعید کارتون داره


چشمی گفتیم حاج علی از اتاق رفت بیرون


-وقتی به بابام گفتم چه گوهی خوردی حالیت میشه دیگه هیچ وقت همچین غلطی نکنی

-میخوای بری چی بگی هان ؛بگی بابا فرهاد منو بوس کرد اره


-اره میخوام برم بگم دخترتو به جای دخترخیابونی ها اشتباه گرفته


-من تو رو به جای هیشکی اشتباه نگرفتم
تو شادیع

تو دختری که دل منو بردی اینو مطمعن شده به هر دری میزنم اما تو رو مال خودم میکنم


-نمیتونی من فقط مال شاهینم


-من هرچی رو بخوام میتونم مال خودم بکنم من از بچگی روی خودم وایسادم


-تو فکرکردی بابام همچین اجازه ای رو میده


-راضیش میکنم ولی اینو مطمعن تو فقط مال خودمی بس برام مهم نیس که عاشق کی چی هستی برام مهم اینه که پیشمم باشی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت161 رمان پارادوکس کلافه و عصبی از دست بی عقلی خودم نشستم رو تخت. نباید به روی خودم میاوردم. مرتیکه روانی کر کر میخندید. رو اب بخندی بیشعور. از جام پاشدم موهامو مرتب بستم. رفتم تو دستشویی و یه ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون. لباسامو پوشیدمو شالمو شل انداختم…
#پارت162
رمان پارادوکس

ملیکا لبخندی زد و گفت:
_ باشه عزیزم. هرجوری که خودت راحتی.
سحر گفت:
_ حامی برنامه چیه؟
قاشق غذاشو به دهنش نزدیک کرد و گفت:
_ فردا میریم شرکتشون. اونجا جنسارو چک میکنم. خانوم سپهری هم چک میکنن جنسا اصل باشه. اگه همه چی اماده بود قرار داد میبندیم. یه چند روزم میریم تفریح. بعدشم برمیگردیم.
سحر لیوان نوشیدنیشو به لباش نزدیک کردو گفت:
_ با قسمت دومش عجیب موافقم.
_ اره از بس بیکاری. فکر من و کارامو نمیکنی که.
سحر چشم غره ای بهش رفت و با غیض گفت:
_ حالا نکه کارای خیلی مهمی داری. همه کارات که بامنه. متلکم میندازه بچه پرو.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_ وظیفته گلم.
صدای مردی که اصلا بهم معرفی نشده بود بلند شد:
_جای حرفای بیخود مارو به این خانوم محترم معرفی کنید. مثلا همکاریم ولی حتی اسم همم نمیدونیم.
بعد خودش  روشو سمتم کرد و گفت:
_ مبین نوری هستم. از اشناییتون خوشبختم.
لبخندی زدمو گفتم:
_ همچنین.
اون مرد دومی هم گفت:
_ منم مرتضی سرمد هستم.
_ خوشبختم از اشناییتون.
_ همچنین بانو.
صدای پگاه بلند شد:
_ اوووه. بانو؟ اینو از کجات در اوردی.
مرتضی با لحن اخطار امیزی گفت:
_ پگاه..
_ باشه باشه. من تسلیمم.
بعد خودش پخی زد زیر خنده.معلوم بود که خیلی صمیمی هستن. همزمان با غذا خوردن مشغول حرف زدن شدن. منم ترجیح دادم خودمو با غذام مشغول کنم و ساکت باشم.


🍃  @kadbanoiranii
#پارت162


هیچ احساسی جز تاسف برای جوونی و ناکامیش ندارم! .
هیچ!
ولی چرا!

بهت زده ام...

گریه های آخرش و ترس و وحشتی که در سوسوی نگاهش بود...

انگار میدونست قراره دنیا رو ترک کنه و زندگیش به پایان برسه...

گفت به خانوادش بگم که دوستشون داشته؟!

آیا میتونم چنین کاری کنم؟!

اون رو به من سپرده بودن.
حالا باید چیکارکنم؟!

مستاصل و کلافه دستی به صورتم میکشم و از روی صندلی مدیریت بلند میشم.

کت و گوشیم رو برمیدارم و با استیو تماس می گیرم تا از صحت خبر مطلع بشم.
بوق می‌خوره اما جواب نمیده و روی پیغامگیر میره !

این اولین باره که تماس من بی پاسخ می‌مونه!
حالا اینو به چی باید تعبیر کنم؟!

چه روز گندی و بی پایانیِ امروز...

از اتاقم خارج میشم.

سوفیا مردد و نگران پشت سرم میاد و می پرسه :

_are you OK?
(حالتون خوبه؟)


شاید از نظر سوفیا اتفاق ناگواری رخ داده و اینکه دخترعموم رو از دست دادم خیلی ناراحت کننده اس..... خب هست!

ولی این هومان خیلی وقته که هیچ واکنشی به اتفاقات بد و خوب نداره و در بی حسی کامل به سر میبره!

حیرت و تاسفی که از شنیدن خبر مرگ این دختر در وجودم حس کردم، برای خودم هم عجیب بود و بی ربط به زجه ها و گریه هایی که ازش دیدم،. نبود...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت162




لبخندم و پر رنگ تر کردم و گفتم:چرا.صبح با هم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد، مجبور شد بره.

امیر که معلوم بود حسابی نگران شده، گفت:

اتفاقی که براشون نیفتاده؟

- نه بابا چه اتفاقی نگران نباشین حالش خوبه خوبه.

این وکه گفتم، نفس راحتی کشید.... و زیر لبی گفت:خداروشکر.

اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر آرزو و دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!

امیر دستش و توی کیفش کرد و یه سری جزوه ازش بیرون آورد.

یه کم که دقت کردم فهمیدم اینا جزوه های آرزو !!وا!!جزوه های آرزو دست این چیکار میکنه؟

امیر لبخندی زد و گفت: اگه زحمتی نیست، آرزو خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون و از قول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.

لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم و گفتم: چشم. حتما!

امیر لبخندی زد و بعد از اینکه از من خداحافظی کرد از کلاس خارج شد.

منم وسایلم و جزوه های آرزو و انداختم توی کیفم و از کلاس خارج شدم.

گوشیم و از توی کیفم در آوردم و به آرزو زنگ زدم.

بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و با شیدا توحیاط دانشگاه نشستن و منم برم پیششون.


با این که هیچ میلی به دیدن دوباره شیده جون نداشتم

ولی به خاطر آرزو به سمت حیاط به راه
افتادم.

بالاخره بعد از کلی جون کندن

، آرزو و شیده رو پیدا کردم که کنار هم روی یکی از صندلی های حیاط

نشسته بودن.

شیده سرش و گذاشته بود روی شونه آرزو وهای های گریه می کرد!!!

ای بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟

حالا انگار این آقا شهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر