کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت160 رمان پارادوکس با صدایی که تو گوشم میپیچید چشامو باز کردم. گیج به اتاقی که توش بودم نگاه میکردم. هنوز تو حالت خواب و بیداری بودم که دوباره صدا اومد. دقت که کردم دیدم صدای دره. خواب الود از جام پاشدم و همونجور که  سرمو میخاروندم سمت در رفتم.  بازش …
#پارت161
رمان پارادوکس

کلافه و عصبی از دست بی عقلی خودم نشستم رو تخت. نباید به روی خودم میاوردم. مرتیکه روانی کر کر میخندید. رو اب بخندی بیشعور. از جام پاشدم موهامو مرتب بستم. رفتم تو دستشویی و یه ابی به صورتم زدم و اومدم بیرون. لباسامو پوشیدمو شالمو شل انداختم رو سرم و بعد از اینکه از مرتب بودن خودم مطمئن شدم از اتاقم زدم بیرون. سوار اسانسور شدم و دکمه رو زدم. به لابی که رسیدم گیج دور خودم میچرخیدم. من که نه زبون اینارو حالیم میشد و نه جاییو بلد بودم. کجا باید میرفتم؟ همونجور گیج دور خودم میچرخیدم که یهو دستم کشیده شد. برگشتم که چشمام به یه دختر موطلایی با چشمای قهوه ای روشن گره خورد. لبخند زد و با لهجه خیلی عجیبش گفت:
_ دوستاتون منتظرتون هستن. در رستوران هتل.
انقدر لهجش بامزه بود که یهو خندم گرفت  متعجب نگام کرد که گفتم:
_ خیلی قشنگ حرف میزنی.
با لبخند قشنگش گفت:
_ پدرم ترکه. و مادرم ایرانی. فارسی بلدم اما با لهجس
  _ قشنگه
_ممنونم. بفرمایید ازین طرف.
دنبالش راه افتادم سمت رستوران. داخل که شدیم با دستش به سمتی اشاره کردو گفت:
_ اونجا هستن.
زیر لب تشکری کردمو سمتشون رفتم.
نزدیک که شدم با دیدن پگاه و سحر و ملیکا چشام گرد شد. فراموش کرده بودم اینجا دیگه ایران نیست و میشه هر جور چرخید. ازادانه لباس پوشیده بودن.
با دیدنم همگی سلام کردن که جوابشونو دادم. سعی کردم با حامی چشم تو چشم نشم. خودمو با سحر و پگاه مشغول کردم که یهو ملیکا گفت:
_ چرا لباساتو عوض نکردی؟
متعجب گفتم:
_ عوض کردم که.
_ بابا خوب راحت تر. اینجا ایران نیست.
لبخند ارومی زدمو گفتم:
_ اره ایران نیست ولی من اعتقادات خاص خودمو دارم.

🍃  @kadbanoiranii
ادامه رمان گل یاس

#پارت161


*****

گزارش کار روزانه ی کارمندا رو بند به بند مطالعه میکنم و بعد از امضا کردنش درون پوشه قرار میدم.

درب محکم و پی در پی کوبیده میشه.

شونه هام میپره و با خشم و صدای بلند به فرد احمق پشت در که به خودش اجازه ی چنین کاری داده، مجوز ورود میدم :

_Come in.
(بیا تو. )

با دیدن سوفیای شتابزده و هول کرده، تعجب می‌کنم و با غضب روی میز می کوبم و با صدایی کنترل شده می غرم :


_What kind of beating was that?
What's going on?
(این چه طرز در زدنه ؟
چه خبره؟)

عذر خواهی میکنه وبا اضطراب به حرف میاد:

_Excuse me, Doctor !
They called a woman and cried and shouted,Your cousin is dead.
He repeated this sentence several Times:
Heart failure!

(ببخشید آقای دکتر!
یک زن تماس گرفت و با گریه و فریاد گفت، دختر عموتون مُرده.
چند بار این کلمه رو تکرار کرد :<< ایست قلبی! )


خشم رفته رفته جاشو به تحیر میده و متعجب به کلماتی که سوفیا به زبون میاره گوش میدم.

یعنی....

ایست قلبی؟!


دخترعموی من
دخترِ عمو مجتبی؟!
اون دختر بی ادب و تُخس ، دووم نیاورد؟!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت161




ابرویی بالا انداختم و دهنم و باز کردم تا یه چیزی بگم که مسعود گفت:نمیخواد جواب بدی.

توحرف نزنی من فکر نمی کنم لالی

!!به سنگ پا قزوین گفتی زکی!!

و بعد با چشمای عسلیش زل زد به من و گفت:نگفتی؟

چی به بابک گفتی که اونجوری دپ شد؟

- هیچی نگفتم بهش؟

- تو گفتی و منم باور کردم!

- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.

مسعود پوزخندی زد و گفت: بیچاره عمت!

اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!

اخمی کردم و گفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.

و بعد هم بی توجه به مسعود،

کیفم و برداشتم و از جلوش ردشدم. خیلی سریع از کلاس خارج شدم...

مرده شورم و ببرن الان استادنقشه کشی میره سر کلاس من بدبخت میشم!!!

کلاس تموم شده بود و من مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو امير جلوم سبز شد!

ای بابا! اصلا اینا چی می خوان از جون منه بدبخت؟

اول بابک، بعدرادوین، حالام این؟!

لابد دفعه بعدیم سعید میاد دیگه.

این یه دفعه از کجا اومد؟!

کلاس که تازه تموم شده، اون وقت این باچه سرعتی از کلاس خودشون تا کلاس ما رو اومده که انقد زود رسیده؟!

امیر لبخندی زد و خیلی آروم سلام کرد.

با یه لبخند، جواب سلامش و دادم و منتظر موندم تاحرفش و بزنه.

یه ذره من و من کرد و بعد رو کرد به من و باخجالت گفت: آرزو خانوم امروز تشریف نیاوردن؟

پس بگو! آقا دلش واسه آرزو تنگ شده،

اومده آمارش و از من بگیره!!امی دونستم که این امیر به آرزو نظر داره.

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر