کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت154 مشغول تایپ کردن بودم هر از گاهی نگاهی به فرهاد میکردم که اونم یه لبخند گنده بهم میزد من در جواب لبخند ش اداشو در میاوردم تاساعت ناهاری همش تایپ میکردم که باصدای فرهاد به خودم اومدی -ایول بابا نصفشو تایپ کردی حتی جون حرف زدن نداشتم بی حال…
#پارت155


یهو فرهاد اخمی کرد گفت

-خیلی خوب بسه؛کاراتو انجام بده


بعد از تموم شدن حرفش به سمت میزش رفت و مشغول کار با کامپیوترش شد


......

نگاهی به ساعت کردم ساعت 5 بود خداروشکر تمام برگه هارو تایپ کردم

نگاهی به فرهاد کردم بااون عینک کت شلوار کرمیش جذابیتش چند برابر شده بود


منکر جذابیتش نمیتونستم بشم


-تموم شدم ها

-چی


-خودم میدونم خوشگلیو جذابیتم در حدیه که نمیشه ازم.چشم برداشت


-توچی کار میکنی بااین همه اعتماد به نفس


-زندگیمو میکنم


ازجام بلندشدمو برگه هارو بهش دادم


- بفرمایید


نگاهی به برگه ها کرد گفت

-خوبه,تا تموم شدت ساعت کاری 2ساعت مونده؛توی این دوساعتم پوشه های کمد رو به ترتیب مرتب کن


به سمت کمد رفتم تمام پرونده ها رو روی زمین گذاشتم میدونستم اگه بخوام دوباره مخالفت کنم دوباره حرف های خودشو میزنه


.....

اینم از اخرین پرونده واقعا خسته شده بودم

-خوبه روز اول کارید یه ربع اضافه کار موندی


به سمتم اومدم

به کمد.نگاهی کرد


-افرین عالیه
-
پس به جزخونه داری چیزهای دیگه ای هم بلدی


خیلی بهم برخورد حرفش بدون هیچ حرفی از اتاقش رفتم بیرون


به سمت اتاق بابا رفتم تقه ای به در زدم وارد اتاق بابا شدم بابا و خانوم حسینی مشغول حرف زدن بودن که با ورود من حرفشونو قطع کردن


-سلام


-سلام به همکار عزیزم خوبی


-سلام؛مرسی ممنون


-این فرهاد که زیاد بهت کارنمیده که ؛میدونی یه کوچولو جوگیره



-اتفاقا خیلی هم جوگیر شده


چشمکی بهم زد گفت

-پس یه گوشمالی حسابی بهش میدم؛خب پس من دیگه میرم خداحفظ


-خداحفظ

بارفتن خانوم حسینی باصدای بابا به سمتش رفتم


-امروز چیکار کردی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت154 رمان پارادوکس سرشو بلند کردو گفت: _ دارم سفر میکنم. _ هر هر هر. نمکدون کی بودی تو؟ میدونم داری سفر میکنی. میگم چرا اینجا نشستی؟ کاغذ دستشو گرفت سمتمو گفت: _ چون جام اینجاست. نگاهم به شماره صندلیش خورد. کلافه گفتم: _من نمیتونم تورو تحمل کنم. سرشو…
#پارت155
رمان پارادوکس


گوشیمو از تو کیفم در اوردمو هنزفریمو تو گوشم گذاشتم. هواپیما هنوز از بلند نشده بود. یهو شروع به حرکت کرد که دلم زیر و رو شد. سر گیجه وحشتناک گرفتم و بهم حالت تهوع دست داد. نمیدونستم چم شده. انگار بد بودن حالم رو صورتم تاثییر گذاشته بود که یهو پرسید:
_ حالت خوبه؟
نفسای کشدار میکشیدمو با دست اشاره زدم که نه.
از جاش بلند شد و مهماندارو صدا زد.
وقتی مهماندار نزدیک شد گفت:
_ چیشده؟
_یهو حالش بد شد.
سمتم خم شد و گفت:
_ عزیزم چیشده.
به زور گفتم:
_ حالت تهوع دارم.
از تو جیبش دوتا ابنبات در اورد و گفت:
_ چیزی نیست. فشارت افتاده. اولین بارته سوار شدی؟
ابنباتو تو دهنم گذاشتم و به زور گفتم:
_اره
_ طبیعیه عزیزم. ابنبات حالتو بهتر میکنه. سرتو بزار رو صندلی و چشماتو ببند. اگه بهتر نشدی خبرم کن.
چشامو بستمو بی حال گفتم:
_ باشه.
مهماندار رفت و من چند دقیقه بعد حالم یکم بهتر شده بود. برخلاف تصورم صدای نگرانش کنار گوشم پیچید:
_ حالت بهتره؟
بدون اینکه چشامو باز کنم لب زدم:
_ بهترم.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت155


*

اضطراب...
دلهره...
ترس...
هیجان...

دو
ازده ساعته که این احساسات با دُز بالا همراهِ قطرات سِرُم، به رگهام تزریق میشن و در شریان های بدنم جریان دارن...

طبق شرایط جراحی ، دوازده ساعت قبل از انتقال به اتاق عمل در بیمارستان بستری شدم و تحت نظر قرار گرفتم.

حق خوردن و آشامیدن ندارم و نگرانی و تشویش برام مضره چون باعث بالا پایین شدن فشار خونم میشه...

تمام این نکات رو پرستار ها بهم گوشزد کردند اما این آشوب و واهمه دست خودم نیست.

توان مهارش رو ندارم....

تنها!
بی پشتوانه و حضور گرم!
در یک کشور غریب!
قراره زیر تیغ جراحی برم...


اتاق نسبتا بزرگ و مجهزی به من اختصاص داده شده.

در این لباس صورتی رنگ، بیش از اندازه بدشکل و بی روحم و رنگ پریدگیم بیشتر به چشم میاد.

درب با چند تقه باز میشه.

آتنا داخل میاد و با کوبیدن آروم دستاش به هم میگه :

_Finish!
تمومه گلم، هومان رضایت نامه رو امضا کرد. تِکنِسین گفت نیم ساعت دیگه میان که آماده ات کنن و منتقل بشی.

بی اختیار به جون لبم میفتم و پوستشو به شدت میکَنم.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت155




گنگ و متعجب بهش زل زدم.

باصدایی که خودمم به زور می شنیدم، گفتم: تو به من چی چی مندی ؟!

بابک لبخندی زد و به چشمام خیره شد و دوباره تکرار کرد:

- من به شما علاقه مندم شیدا خانوم.

نمی دونم یه لحظه چی شد ولی از تصور اینکه من بخوام بشم زن بابک از خنده پهن زمین شدم غش غش می خندیدم و از خنده ریسه می رفتم.

بابک با تعجب زل زده بود به من. خدایا این چی میگه؟!

این من و دوست داره؟ای خدا این شادی رو از ما نگیر فرضش و بکن... من... بشم زن این!!!!


می دونستم ازم خوشش میاد ولی نه تا این حد که بیاد بهم بگه!!

از خنده ریسه می رفتم. انقدر بلند بلند می خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن

، با تعجب زل زده بودن به من مسعود و رفيقاشم که جای خودشون و دارن!!

!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!

همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم، با صدای بلندمی خندم!حالا فرقیم نمی کنه که کجا باشم!!

بابک بیچاره با لب و لوچه آویزون به من خیره شده بود. لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟

بابک اخم غلیظی کرد و خیلی جدی گفت: به نظر تو همچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!

این و که گفت بدجور خورد تو ذوقم!

تک سرفه ای کردم و به خنده افسانه ایم پایان دادم بهتره بگم دراکولایی تا افسانه ای!!خخخخ.

بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازما برگردوندن ومشغول کار خودشون
شدن.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر