کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت152

-شادی بیا کارت دارم


باصدای خانوم حسینی سرمو برگردوندم طرفشو گفتم



- الان میام


ازجام بلندشدمو بدون توجه به فرهاد پیش خانوم حسینی رفتم


.....

کل شب پیش خانوم حسینی بودم نشد پیش فرهاد برم تا ادامه حرفشو بزنه

....


یه هفته ای میشد که حالم بهترشده بود دیگه زیاد گریه نمی کردم؛دارم باسرنوشت زندگیم کنار میام ولی میدونم این قلب لعنتی ام تااخرعمر مال یه نفر


ولی فقط دارم به یه چیزی فکرمیکنم اونم انتقام از مهشیده


شاید کاری درستی نباشه ولی اینجوری حداقل قلبم اروم میگیره؛شاهین مال من بوده وهست


هیشکی نمیتونه اونم ازم بگیره


.....

-شادی...شادی


باصدای بابا به خودم اومدم زود پیشش رفتم


-بله


-حاضرشو ؛میخوایم بریم شرکت


خاطره زیاد خوشی از شرکت نداشتم


-برا چی


-یه هفته ای باید بیای به من و به اون پسره کمک کنی؛ الانم حاضرشو که دیرشده



چشمی گفتمو به سمت اتاقم رفتم تا حاضربشم



-.......ِ

شرکت مثل اون روز شلوغ بود با بابا به سمت اتاق فرهاد رفتیم. بابا تقه ای به در زد درو باز کرد فرهاد بادیدن بابا زود از جاش بلندش گفت



-سلام صبح بخیر


-صبح بخیر
فرهاد قراره شادی یه چند هفته ای اینجا باشه تا تو کارا بهمون کمک کنهاز این به بعد توی این اتاق باتو کار میکنه



بعد نگاهی به من کرد ادامه داد


-خودم زیر نظرتونودارم الان هم فرهاد به شادی بگو باید چه کارهای رو بکنه


بعد برگشت سمت من گفت


فرهاد هرچی گفت بدون چون چرا قبول میکنی هر حرفی رو زده یعنی من زدم


بااین حرف بابا زود نگاهی به فرهاد کردم. که چشمکی بهم زد

-ولی بابا...



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت151 رمان پارادوکس _ نچ نچ نچ. چه دختر کوچولوی بی ادبی. مامان جونت بهت ادب یاد نداده؟ یهو به سمت جلو یورش بردمو گفتم: _ مواظب حرفاییکه از دهنت در میاد باش. هرچیزیو میتونم تحمل کنم الان توهین به خانوادمو. الانم لطف کن ساکت شو بزار دوتامون ارامش اعصاب…
#پارت152
رمان پارادوکس


چشمم از دور به کادر شرکت خورد. لبخند رو لبم اومد. داشتم سمتشون میرفتم که نمیدونم چیشد یهو خودشو به من رسوند و شونه به شونم راه اومد. متعجب نگاش کردم که زیر لبی گفت:
_ توکه نمیخوای کسی از ماجرا خبردار شه؟ پس بزار جنگمون واسه وقتایی باشه که دونفره هستیم.
دستام مشت شد و به زور لبخندی به روش زدم. سحر نزدیک شد و گفت:
_ سلاااام.
دستاشو که به سمتم دراز کرده بود فشار دادمو گفتم:
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ ممنونم گلم. حامی تو رفتی دنبال آمین؟ من که گفتم میرم دنبالش. دیگه تو چرا رفتی؟
_ اونطرفا کار داشتم گفتم میرم دنبالش.
بریم دیر نشه یه وقت.
_ ما منتظر شما بودیم.
ساکت به حرفای عادیشون گوش میکردم که یهو سحر دستمو کشید:
_ بریم عزیزم؟
_ باشه.
_ چمدونت اگه سنگینه بگم یکی از اقایون بیاره.
سنگین نبود اما بدم نمیومد که یکم این اقای از خودراضیو حرص بدم. لبخند ملیحی زدمو گفتم:
_ نمیخوام زحمت بشه.
_ نه بابا چه زحمتی.
بعد با خنده گفت:
_ بالاخره این اقایون باید به یه کاری بیان دیگه.
روشو کرد سمت سه مردی که کنار دوتا خانوم دیگه جلوی در ایستاده بودن:
_ اقای حسینی؟ یه لحظه تشریف میارید.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت152


بعد از گذشت چند ثانیه ی مسکوت همون طور پشت بهم میگه :

_اوکی!
من رضایت میدم اما....

گردنشو کمی به طرفم می‌چرخونه و موکد میشه :

_اما هیچ مسئولیتی در قبال هر بلایی که احیانا سرت بیاد، نخواهم داشت!


ته دلم خالی میشه.
من کم ترس نداشتم که حالا این حرف هومان، تشدیدش کرد.

مثل آهن ربایی بودم که انرژی های منفی رو باقدرت جذب میکردم و نفوس های بد روم تاثیر میذاشت.

پست فطرت!

حتی حس انسانیت هم نداره...
رسما اعلام کرد براش هیچ اهمیتی نداره که چه بلایی سر من میاد فقط خودش مهمه و اینکه تو دردسر نیفته.


وقتی حرفی نمیزنم، بی اعتنا بهم با طمانینه و گام های محکم به سمت پله ها میره و می بینم که هر پله ای که بالا میره یکی از دکمه های پیراهنش رو باز میکنه.


چشم ازش میگیرم و باز با فکر به اینکه قراره با اون دختر چیکار کنه، مشمئز میشم و احساس تهوع بهم دست میده .


درست که در فرهنگ اینجا، روابط بدون حد و مرز و چهار چوب هستند اما هومان که زاده ی این شهر و کشور نیست!

کسی در مغزم به حرف در میاد و جوابم رو میده(اولا که اون سیزده ساله که در این جامعه زندگی میکنه... دوما، مگه تو ایران همه ی رابطه ها بر قاعده اس و این چیزا دیده نمیشه؟!!)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت152




شیده با گریه گفت:شهاب با یکی دگیه رفیق شده.

دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...

دیگه دوسم نداره آرزو!!

دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم آرزو !!

نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم. آرزو من...

و دیگه نتونست ادامه بده و به هق هق افتاد.


آرزو سر شیدارو نوازش کرد و گفت:گریه نکن قربونت برم.

بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.

شیده اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.

آرزو وشیده داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.

به سمت آرزو رفتم و دم گوشش
گفتم:نمیشد یه امروز و بیخیال این شیده جون بشی؟!

آرزو اخمی کرد و گفت: تو برو سر کلاس.

من نمیام. حال شیده اصلا خوب نیست. نمی تونم تنهاش

بذارم.

اخمی کردم و گفتم: چشم پتروس فداکار و به سمت سالن رفتم.

هیچ از این دختره شیده خوشم نمیومدابچه پررو...

من که از اول جواب سلامشم به زور می
دادم.

آرزو بیخودی پرروش کرده

به آرزو چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟

یکی ندونه فکر می کنه آرزو دوست صمیمیشه


انقدر از دست شیده فری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!

بالاخره وارد کلاس شدم و خیلی سریع رو یکی از صندلی ها نشستم

. مسعود و رفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.

بابک با دیدن من، سری تکون داد و سلام کرد و منم جوابش و دادم.

یه مدت که گذشت، استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن

.بعد از اینکه کلاس تموم شد، داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش آرزو که گوشیم زنگ خورد. آرزو بود...

دکمه سبز رنگ و فشار دادم و خیلی سریع گفتم:

- چی شده ارزو؟

- کجایی؟

- تو کلاسم. تازه کلاس تموم شده.

- ببین شیدا من دارم با شیده میرم بیرون...

حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش و خالی کنه.

تو نمیخواد منتظر من باشی.

- آرزو !!اذیت نکن دیگه. من باکی برگردم خونه؟

- من تا اون موقع میام دانشگاه.

فقط نمی تونم به کلاسام برسم، تو نت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.

- باشه. مواظب خودت باش.

- توام!بای.

- بای. گوشی و قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم.

حالا من تا وقتی که آرزو بیاد تنهایی اینجا چیکار کنم؟

!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه !حوصله ام سر میره بابا..آه!

لعنتی!

کیفم و گذاشتم روی میز و سرم و هم گذاشتم روی کیفم.

تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!

آره دیگه. من که کار دیگه ای ندارم. تازه کار از این مفید ترم پیدا نمیشه!!

چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم.

یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو یکی مزاحم شد:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر