کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت152 -شادی بیا کارت دارم باصدای خانوم حسینی سرمو برگردوندم طرفشو گفتم - الان میام ازجام بلندشدمو بدون توجه به فرهاد پیش خانوم حسینی رفتم ..... کل شب پیش خانوم حسینی بودم نشد پیش فرهاد برم تا ادامه حرفشو بزنه .... یه هفته ای میشد که حالم بهترشده…
#پارت153
-شادی ولی اما نداره ؛ یه چند مدتی تو فقط اینجایی
-وفرهاد توهم تو هم مواظبش باش دسته گلی به اب نده ؛سرت تایپ کردنش بالا؛من میرم
و بدون هیچ حرفی رفت
فرهاد به سمتم اومد گفت
-چطوری همکااااااارم
کلمه همکار رو کشید
وبعد به سمت میز ش رفت وقتی دید من.هنوز اونجا نشستم گفت
-میخوای اونجا کاراتو انجام بدی;بیا بشین
هوفی کشیدمو به سمت میزی که بغل فرهاد بود رفتم نشستم
که یهو فرهاد یه پوشه برگه اورد
سوالی نگاه فرهاد کردم که گفت
-تایپش کن تا پایان وقت اداری امروز
-یعنی چی تا پایان وقت اداری امروز اینا یه هفته تایپ کردنشون وقت میبره
-بابات چی گفت حرف من حرف اونه پس من میگم تایپ یعنی تایپ کن
که یه صداشو بلند کرد گفت آقا....
-باشه باشه تایپ میکنم عقده ای
یه برگه از پوشه برداشتمو مشغول تایپ کردن شدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-شادی ولی اما نداره ؛ یه چند مدتی تو فقط اینجایی
-وفرهاد توهم تو هم مواظبش باش دسته گلی به اب نده ؛سرت تایپ کردنش بالا؛من میرم
و بدون هیچ حرفی رفت
فرهاد به سمتم اومد گفت
-چطوری همکااااااارم
کلمه همکار رو کشید
وبعد به سمت میز ش رفت وقتی دید من.هنوز اونجا نشستم گفت
-میخوای اونجا کاراتو انجام بدی;بیا بشین
هوفی کشیدمو به سمت میزی که بغل فرهاد بود رفتم نشستم
که یهو فرهاد یه پوشه برگه اورد
سوالی نگاه فرهاد کردم که گفت
-تایپش کن تا پایان وقت اداری امروز
-یعنی چی تا پایان وقت اداری امروز اینا یه هفته تایپ کردنشون وقت میبره
-بابات چی گفت حرف من حرف اونه پس من میگم تایپ یعنی تایپ کن
که یه صداشو بلند کرد گفت آقا....
-باشه باشه تایپ میکنم عقده ای
یه برگه از پوشه برداشتمو مشغول تایپ کردن شدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت152 رمان پارادوکس چشمم از دور به کادر شرکت خورد. لبخند رو لبم اومد. داشتم سمتشون میرفتم که نمیدونم چیشد یهو خودشو به من رسوند و شونه به شونم راه اومد. متعجب نگاش کردم که زیر لبی گفت: _ توکه نمیخوای کسی از ماجرا خبردار شه؟ پس بزار جنگمون واسه وقتایی…
#پارت153
رمان پارادوکس
پسر جوونی که بهش میخورد حدود 25 سالش باشه نزدیکمون شد و با دیدنم مودب گفت:
_ سلام خانوم.
لبخند ارومی زدمو گفتم :
_سلام. خسته نباشید.
_ ممنونم.
بعد سرشو سمت سحر چرخوند و گفت:
_ با من امری داشتید.
اشاره ای به چمدونم کردو گفت:
_میشه اینو برامون بیارید؟ یکم سنگینه. شرمنده هااا.
زیر چشمی داشتم شایگانو میپاییدم. معلوم بود داره حرص میخوره اما به روی خودش نمیاورد. حسینی جواب داد:
_ بله خانوم. چرا نمیشه. بفرمایید .
لبخند پیروزمندانه ای زدمو ازش تشکر کردم. یهو شایگان از جلومون رد شد و تو همون حال گفت:
_ اگه تشکراتتون از همدیگه تموم شده بی زحمت عجله کنید. الان هواپیما میپره جا میمونیم.
پشتش راه افتادیم. من که از چیزی سر در نمیاوردم. اولین بارم بود که میخواستم با هواپیما سفر کنم. یکم استرس داشتم اما اصلا به روی خودم نمیاوردم. هرجا میرفتنو هرکاری میکردن منم پشتشون انجام میدادم. بالاخره بعد یک ربع معطلی چمدونامونو تحویل گرفتیم و سمت هواپیما رفتیم. بلیط و شماره صندلی هرکس دست خودش بود. نگاه به کاغذ تو دستام انداختم. شماره 375.
با چشم دنبال صندلی میگشتم که بالاخره پیداش کردم. با ذوق ازینکه کنار پنجره قراره بشینم سمت صندلیم رفتم.
اروم نشستم و با ذوق از پنجره به بیرون خیره شدم. خیلی طول نکشید که با پیچیدن عطر اشنایی تو بینیم تمام ذوقم دود شد رفت هوا. سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
پسر جوونی که بهش میخورد حدود 25 سالش باشه نزدیکمون شد و با دیدنم مودب گفت:
_ سلام خانوم.
لبخند ارومی زدمو گفتم :
_سلام. خسته نباشید.
_ ممنونم.
بعد سرشو سمت سحر چرخوند و گفت:
_ با من امری داشتید.
اشاره ای به چمدونم کردو گفت:
_میشه اینو برامون بیارید؟ یکم سنگینه. شرمنده هااا.
زیر چشمی داشتم شایگانو میپاییدم. معلوم بود داره حرص میخوره اما به روی خودش نمیاورد. حسینی جواب داد:
_ بله خانوم. چرا نمیشه. بفرمایید .
لبخند پیروزمندانه ای زدمو ازش تشکر کردم. یهو شایگان از جلومون رد شد و تو همون حال گفت:
_ اگه تشکراتتون از همدیگه تموم شده بی زحمت عجله کنید. الان هواپیما میپره جا میمونیم.
پشتش راه افتادیم. من که از چیزی سر در نمیاوردم. اولین بارم بود که میخواستم با هواپیما سفر کنم. یکم استرس داشتم اما اصلا به روی خودم نمیاوردم. هرجا میرفتنو هرکاری میکردن منم پشتشون انجام میدادم. بالاخره بعد یک ربع معطلی چمدونامونو تحویل گرفتیم و سمت هواپیما رفتیم. بلیط و شماره صندلی هرکس دست خودش بود. نگاه به کاغذ تو دستام انداختم. شماره 375.
با چشم دنبال صندلی میگشتم که بالاخره پیداش کردم. با ذوق ازینکه کنار پنجره قراره بشینم سمت صندلیم رفتم.
اروم نشستم و با ذوق از پنجره به بیرون خیره شدم. خیلی طول نکشید که با پیچیدن عطر اشنایی تو بینیم تمام ذوقم دود شد رفت هوا. سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
🍃 @kadbanoiranii
#پارت153
به نظر نمیومد رابطه ی عاشقانه و عمیقی بینشون باشه...
اصلا فرد بی احساس و مغروری مثل هومان رو چه به عشق!
جلوی پیشروی این افکار رو میگیرم و از دامن زدن بهش جلوگیری میکنم.
به من چه مربوط!
عیسی به دین خود، موسی به دین خود...
خمیازه ی بلندی میکشم و چشم هامو میمالم.
چرخ های بزرگ ویلچر رو میگیرم و به حرکت در میارم و مسیر نسبتا پر پیچ و خم سالن تا اتاقم رو طی میکنم.
وقتی به اتاق میرسم و داخل میرم، با دیدن تخت تازه یاد بدبختی خودم میفتم.
بدون کمک چطور باید از این صندلی جدا بشم و روی تخت دراز بکشم؟!
ناممکنه و تلاش و امتحان کردن بی فایده!
پلک هامو با درد می بندم و اشک لونه کرده گوشه ی چشمم فرو میچکه.
چونه ی لرزونم غم و رنج رو برام یادآوری میکنه.
یکجایی خونده بودم، تنها گیرنده های درد هستند که هیچ وقت وفق پیدا نمی کنند.
به زبون ساده تر (درد هرگز عادی نمیشه)
هرچقد سعی در نادیده گرفتن و کنار اومدن داشته باشی بلاخره یک جا سد مقاوتت میشکنه و می باری...
دستمو ستون سرم میکنم و بی مهابا و بی صدا به اشک هام اجازه ی روان شدن میدم.
مثل رودِ بی انتهایی که از دریا سر چشمه میگیره، اشک های من هم بی انتهاست...
راستی!
خدا کجاست؟!
هنوز هم باهاش قهرم؟!
چند وقته که صداش نزدم و ازش درخواست کمک نکردم؟!
کاش یک آدم عابد و زاهد پیدا میکردم و بهش میگفتم(سلام منو به خدات برسون)...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
به نظر نمیومد رابطه ی عاشقانه و عمیقی بینشون باشه...
اصلا فرد بی احساس و مغروری مثل هومان رو چه به عشق!
جلوی پیشروی این افکار رو میگیرم و از دامن زدن بهش جلوگیری میکنم.
به من چه مربوط!
عیسی به دین خود، موسی به دین خود...
خمیازه ی بلندی میکشم و چشم هامو میمالم.
چرخ های بزرگ ویلچر رو میگیرم و به حرکت در میارم و مسیر نسبتا پر پیچ و خم سالن تا اتاقم رو طی میکنم.
وقتی به اتاق میرسم و داخل میرم، با دیدن تخت تازه یاد بدبختی خودم میفتم.
بدون کمک چطور باید از این صندلی جدا بشم و روی تخت دراز بکشم؟!
ناممکنه و تلاش و امتحان کردن بی فایده!
پلک هامو با درد می بندم و اشک لونه کرده گوشه ی چشمم فرو میچکه.
چونه ی لرزونم غم و رنج رو برام یادآوری میکنه.
یکجایی خونده بودم، تنها گیرنده های درد هستند که هیچ وقت وفق پیدا نمی کنند.
به زبون ساده تر (درد هرگز عادی نمیشه)
هرچقد سعی در نادیده گرفتن و کنار اومدن داشته باشی بلاخره یک جا سد مقاوتت میشکنه و می باری...
دستمو ستون سرم میکنم و بی مهابا و بی صدا به اشک هام اجازه ی روان شدن میدم.
مثل رودِ بی انتهایی که از دریا سر چشمه میگیره، اشک های من هم بی انتهاست...
راستی!
خدا کجاست؟!
هنوز هم باهاش قهرم؟!
چند وقته که صداش نزدم و ازش درخواست کمک نکردم؟!
کاش یک آدم عابد و زاهد پیدا میکردم و بهش میگفتم(سلام منو به خدات برسون)...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت153
- سلام.
می خواستم جفت پابرم تو دهن این مزاحم.
سلام و درد، سلام ومرض، سلام و کوفت، سلام وحناق ۲۴
ساعته
بی حوصله و کلافه سرم و از روی کیفم برداشتم و
با چشماییی که از عصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
!!!!! این که بابکه ای مرده شورم وببرن. کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله خاک توسرم با این کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زد و گفت: ببخشید نمی دونستم خوابید.
وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم. کلافه گفتم: حالا که بیدارم کردی.
فرمایش؟!
با این حرف من لبخند خجالت زده بابک جاش و داد به لب و لوچه آویزون!
حقشه، کشته مرده هم کشته مرده های مردم
!این خل و چل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
با لحن دلخوری گفت: گفتم که من نمی خواستم شما رو بیدار کنم.
یعنی اصلا نمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست، حالا که دیگه بیدار شدم!(
با انگشتام چشمام و مالیدم و ادامه دادم:)
من هر وقت خودم از خواب بیدار میشم، قاطی می کنم!حالا چه برسه به اینکه یکی دیگه من و بیدار کنه
!( تک سرفه ای کردم و برای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم و گفتم:)
درهرصورت من و ببخشید. نمی خواستم باهاتون بد صحبت کنم.
بابک هم لبخندی زد و گفت: نه بابا این حرفا چیه!؟
و ادامه داد: چند دقیقه وقت دارید؟ می خوام باهاتون حرف بزنم
- در مورده؟!
به صندلی خالی کنار من اشاره کرد و گفت: می تونم بشینم؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
- سلام.
می خواستم جفت پابرم تو دهن این مزاحم.
سلام و درد، سلام ومرض، سلام و کوفت، سلام وحناق ۲۴
ساعته
بی حوصله و کلافه سرم و از روی کیفم برداشتم و
با چشماییی که از عصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
!!!!! این که بابکه ای مرده شورم وببرن. کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله خاک توسرم با این کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زد و گفت: ببخشید نمی دونستم خوابید.
وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم. کلافه گفتم: حالا که بیدارم کردی.
فرمایش؟!
با این حرف من لبخند خجالت زده بابک جاش و داد به لب و لوچه آویزون!
حقشه، کشته مرده هم کشته مرده های مردم
!این خل و چل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
با لحن دلخوری گفت: گفتم که من نمی خواستم شما رو بیدار کنم.
یعنی اصلا نمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست، حالا که دیگه بیدار شدم!(
با انگشتام چشمام و مالیدم و ادامه دادم:)
من هر وقت خودم از خواب بیدار میشم، قاطی می کنم!حالا چه برسه به اینکه یکی دیگه من و بیدار کنه
!( تک سرفه ای کردم و برای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم و گفتم:)
درهرصورت من و ببخشید. نمی خواستم باهاتون بد صحبت کنم.
بابک هم لبخندی زد و گفت: نه بابا این حرفا چیه!؟
و ادامه داد: چند دقیقه وقت دارید؟ می خوام باهاتون حرف بزنم
- در مورده؟!
به صندلی خالی کنار من اشاره کرد و گفت: می تونم بشینم؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر