#پارت75
چایمونو توی سکوت خوردیم بعد از اینکه چایمونو خوردیم برگشتم.سمت مهشید بهش گفتم
تونمیخوای شوهرکنی بابا دلم پوکید
هرموقع تو شوهرکنی منم شوهرمیکنم
اخه کدوم خری میاد منو بگیره
همون خری که میاد منو میگیره
و شروع کردیم به خندیدن
بلند شدمو ظرف میوه خوریشو برداشتم توش میوه گذاشتم ،ظرف میوه رو جلوش گذاشتمو گفتم
فوقش اگه کسی نگرفتت میرم انگلیس تغییر جنسیت میدم میام میگیرمت
دیونه
دوتامون باصدای بلندخندیدم.....
همینجوی داشتیم باهام حرف میردیم که نگاه مهشید به ساعت افتاد گفت
وایی ساعت یکه من باید ساعت12 خونه باشم الان مامانم.پوستمو میکنه
خب زنگ.بزن بگو.ناهار اینجا میمونی
نه باید برم شب مهمون دارم بلند شد باهم به سمت در رفتیم در بازکرد
کفشاشو پوشید بغلش کردم
مرسی از اینکه اومدی و بهم سر زدی
مرسی از اینکه قراره منو بگیری و از ترشیدگی درم بیارم
دیونه
واز بغلش اومدم بیرون
بازم بیا ها
دوتامون به سمت اسانسور رفتیم
یهو در اسانسور باز شد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
چایمونو توی سکوت خوردیم بعد از اینکه چایمونو خوردیم برگشتم.سمت مهشید بهش گفتم
تونمیخوای شوهرکنی بابا دلم پوکید
هرموقع تو شوهرکنی منم شوهرمیکنم
اخه کدوم خری میاد منو بگیره
همون خری که میاد منو میگیره
و شروع کردیم به خندیدن
بلند شدمو ظرف میوه خوریشو برداشتم توش میوه گذاشتم ،ظرف میوه رو جلوش گذاشتمو گفتم
فوقش اگه کسی نگرفتت میرم انگلیس تغییر جنسیت میدم میام میگیرمت
دیونه
دوتامون باصدای بلندخندیدم.....
همینجوی داشتیم باهام حرف میردیم که نگاه مهشید به ساعت افتاد گفت
وایی ساعت یکه من باید ساعت12 خونه باشم الان مامانم.پوستمو میکنه
خب زنگ.بزن بگو.ناهار اینجا میمونی
نه باید برم شب مهمون دارم بلند شد باهم به سمت در رفتیم در بازکرد
کفشاشو پوشید بغلش کردم
مرسی از اینکه اومدی و بهم سر زدی
مرسی از اینکه قراره منو بگیری و از ترشیدگی درم بیارم
دیونه
واز بغلش اومدم بیرون
بازم بیا ها
دوتامون به سمت اسانسور رفتیم
یهو در اسانسور باز شد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت73 رمان پارادوکس وارد اسانسور که شدم تازه یادم اومد من اصلا نمیدونستم باید کدوم طبقه برم. پوفی کشیدم و خواستم برم بیرون که چشمم به دکمه های اسانسور افتاد. کنار دکمه هر طبقه نوشته شده بود که مخصوص چه شرکتیه. از طبقه چهارم تا طبقه هفتم فقط برای شرکت ایوا…
#پارت74
رمان پارادوکس
تکونی خوردمو به خودم اومدم. هول گفتم :
_ بله. ببخشید حواسم پرت شد.
لبخند ارومی زد و گفت:
_ کاری داشتید؟
بند کیفمو تو دستم فشار دادم و گفتم:
_ برای کار اومدم.
متعجب پرسید:
_ کار؟
_ بله.
پشت میزش نشست و بی تفاوت و بی توجه بهم درحالیکه دفتر جلوی میزشو چک میکرد گفت:
_ برای چه کاری؟
از این رفتارش اصلا خوشم نیومد. یه حس خیلی بدی بهم دست داد. انگار که اومده بودم گدایی. ناخوداگاه اخمام رفت تو هم. با یه حالت خشکی گفتم:
_ منو میشا خانوم فرستاده. گفت دنبال یه شخصی میگشتین که از لوازم ارایش اطلاع کامل داشته باشه و..
نزاشت حرفمو ادامه بدم. وسط حرفم پرید و گفت:
_منظورتون از میشا، خانومه جاویده؟
با همون اخمای در هم گفتم:
_ بله.
اشاره ای به صندلی رو به روی میزش کرد و گفت:
_ بفرمایید بشینید تا من بیام.
سرمو به معنای باشه تکون دادمو سمت صندلی رفتم. حدود 10 دقیقه بعد با یه خانوم اومد سراغم. از جام بلند شدم که خانومه بالبخند گفت:
_ سلام عزیزم. خوش اومدی.
دستشو که به طرفم دراز شده بودم به گرمی فشار دادمو گفتم:
_ سلام. ممنونم
_گلم ما به خانوم جاوید اطمینان کامل داریم. و مطمئنیم تا از شخصی راضی نباشه برای کار معرفیش نمیکنه. اومدم ببرمت تو انبارمون. میخوام ببینم سطح اطلاعاتت راجب لوازم ارایشی چقدره. موافقی؟
@kadbanoiranii
#پارت75
رمان پارادوکس
اسم انبار که اومد قلبم تکون خورد. از هر جور انباری متنفر بودم. منو یاد اون انباری نمور و تاریک مینداخت. وحشت میکردم. دلم نمیخواست حتی تو شرایطشم قرار بگیرم. درحالیکه کنترل لرزش صدام سخت بود گفتم :
_ اگه موافق باشید شما چند نمونه از جنساتونو که خودتون دوست دارید بیارید اینجا من همینجا راجبشون حرف میزنم. من از انباری ها خاطره ی خوبی ندارم. ترجیحا ازشون دور باشم بهتره.
درحالیکه تعجب و از تو چشماش میخوندم گفت:
_ باشه. مشکلی نیست. میگم بیارن بالا.
بعد سمت تلفن رفت و مشغول حرف زدن شد. سنگینی نگاه اون مرد اذیتم میکرد. نگاهش بد نبود. اما یه جور کنجکاوی داشت که ادمو ازار میداد. چند لحظه منتظر موندم که شاید دست از نگاه کردن برداره. اما وقتی دیدم که داره ادامه میده سرمو بلند کرد و زل زدم به چشماش. با پرویی گفتم:
_ دنبال چیزی میگردین؟
بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:
_ نه.
و بعد به سمت میزش رفت.کلافه پوفی کشیدمو دوباره نشستم تا وسایلی که میخوان و بیارن . سرمو بردم تو گوشیم و باهاش مشغول شدم که صداشو شنیدم.:
_ خانوم؟
سرمو بلند کردمو زل زدم بهش:
_ بله
اشاره ای به لوازم ارایش روی میز کردو گفت:
_ تشریف بیارید.
از جام بلند شدم و جلو رفتم. نگاهی به چند تا کرم پودر و لوازم ارایش رو میز انداختم:
_ میتونی بگی کدوم مارک اصله یا بدل؟
بدون اینکه حرفی بزنم دستمو بردم جلو و به هر چند تاشون نگاه کردم. اخرش یه رژ و کرم پودرو برداشتم و کنار گذاشتم:
_ اینا اصله. از بقیشونم کرم دومی با اینکه اصل نیست اما از اون یکیا بهتره. رژاییم که اوردین به جز همینی که جدا کردم بدلن.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تکونی خوردمو به خودم اومدم. هول گفتم :
_ بله. ببخشید حواسم پرت شد.
لبخند ارومی زد و گفت:
_ کاری داشتید؟
بند کیفمو تو دستم فشار دادم و گفتم:
_ برای کار اومدم.
متعجب پرسید:
_ کار؟
_ بله.
پشت میزش نشست و بی تفاوت و بی توجه بهم درحالیکه دفتر جلوی میزشو چک میکرد گفت:
_ برای چه کاری؟
از این رفتارش اصلا خوشم نیومد. یه حس خیلی بدی بهم دست داد. انگار که اومده بودم گدایی. ناخوداگاه اخمام رفت تو هم. با یه حالت خشکی گفتم:
_ منو میشا خانوم فرستاده. گفت دنبال یه شخصی میگشتین که از لوازم ارایش اطلاع کامل داشته باشه و..
نزاشت حرفمو ادامه بدم. وسط حرفم پرید و گفت:
_منظورتون از میشا، خانومه جاویده؟
با همون اخمای در هم گفتم:
_ بله.
اشاره ای به صندلی رو به روی میزش کرد و گفت:
_ بفرمایید بشینید تا من بیام.
سرمو به معنای باشه تکون دادمو سمت صندلی رفتم. حدود 10 دقیقه بعد با یه خانوم اومد سراغم. از جام بلند شدم که خانومه بالبخند گفت:
_ سلام عزیزم. خوش اومدی.
دستشو که به طرفم دراز شده بودم به گرمی فشار دادمو گفتم:
_ سلام. ممنونم
_گلم ما به خانوم جاوید اطمینان کامل داریم. و مطمئنیم تا از شخصی راضی نباشه برای کار معرفیش نمیکنه. اومدم ببرمت تو انبارمون. میخوام ببینم سطح اطلاعاتت راجب لوازم ارایشی چقدره. موافقی؟
@kadbanoiranii
#پارت75
رمان پارادوکس
اسم انبار که اومد قلبم تکون خورد. از هر جور انباری متنفر بودم. منو یاد اون انباری نمور و تاریک مینداخت. وحشت میکردم. دلم نمیخواست حتی تو شرایطشم قرار بگیرم. درحالیکه کنترل لرزش صدام سخت بود گفتم :
_ اگه موافق باشید شما چند نمونه از جنساتونو که خودتون دوست دارید بیارید اینجا من همینجا راجبشون حرف میزنم. من از انباری ها خاطره ی خوبی ندارم. ترجیحا ازشون دور باشم بهتره.
درحالیکه تعجب و از تو چشماش میخوندم گفت:
_ باشه. مشکلی نیست. میگم بیارن بالا.
بعد سمت تلفن رفت و مشغول حرف زدن شد. سنگینی نگاه اون مرد اذیتم میکرد. نگاهش بد نبود. اما یه جور کنجکاوی داشت که ادمو ازار میداد. چند لحظه منتظر موندم که شاید دست از نگاه کردن برداره. اما وقتی دیدم که داره ادامه میده سرمو بلند کرد و زل زدم به چشماش. با پرویی گفتم:
_ دنبال چیزی میگردین؟
بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:
_ نه.
و بعد به سمت میزش رفت.کلافه پوفی کشیدمو دوباره نشستم تا وسایلی که میخوان و بیارن . سرمو بردم تو گوشیم و باهاش مشغول شدم که صداشو شنیدم.:
_ خانوم؟
سرمو بلند کردمو زل زدم بهش:
_ بله
اشاره ای به لوازم ارایش روی میز کردو گفت:
_ تشریف بیارید.
از جام بلند شدم و جلو رفتم. نگاهی به چند تا کرم پودر و لوازم ارایش رو میز انداختم:
_ میتونی بگی کدوم مارک اصله یا بدل؟
بدون اینکه حرفی بزنم دستمو بردم جلو و به هر چند تاشون نگاه کردم. اخرش یه رژ و کرم پودرو برداشتم و کنار گذاشتم:
_ اینا اصله. از بقیشونم کرم دومی با اینکه اصل نیست اما از اون یکیا بهتره. رژاییم که اوردین به جز همینی که جدا کردم بدلن.
@kadbanoiranii
#پارت75
دکتر سر بالا میاره و با دست اشاره میکنه که بنشینم.
روی یکی از صندلی های راحت نزدیک به میزش جای می گیرم.
از ماگ سرامیکی سفید رنگ که میتونم حدس بزنم محتوی نسکافه اس، کمی می نوشه و به روی میز برمیگردونه.
دستاشو قلاب میکنه و زیر چونش میزاره و میگه:
_میخام یه سوالی ازت بپرسم...
نگاه پرسشگرمو بهش میدوزم :
_توی خونه با نيلوفر چطور رفتار میشه؟!!
پدر و مادرش، اطرافیانتون... چه جایگاهی داره؟
سؤال بی ربطی به نظر نمیاد برای همین با حوصله جواب میدم :
_قبل از اینکه این اتفاق برای نيلو بیفته، اون یه دختر شاد و فعال بود که همه رو به وجد می آورد.
بین همه ی فامیل های پدری و مادری محبوبه و دوسش دارن...
اما حالا شده مرکز دلسوزی و ترحم، هرکی میاد دیدنش میزنه زیر گریه و میگه اون دختر شیرین و شیطون کجا رفت.... مثلا میخان ابراز همدردی و دلداری کنن...
برای پدر و مادرش هم همینطوره توجهاتشون دوبرابر شده ولی دلشون کباب میشه وقتی دختر یکی یدونشون رو اینجوری اسیر و زمین گیر می بینن...
وقتی نطق بلند بالام تموم میشه، دکتر متفکر به گوشه ای نگاه میکنه.
پیشونیشو کمی ماساژ میده و میگه :
_حالا فهمیدم نيلوفر چرا دلش میخواد فرار کنه!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دکتر سر بالا میاره و با دست اشاره میکنه که بنشینم.
روی یکی از صندلی های راحت نزدیک به میزش جای می گیرم.
از ماگ سرامیکی سفید رنگ که میتونم حدس بزنم محتوی نسکافه اس، کمی می نوشه و به روی میز برمیگردونه.
دستاشو قلاب میکنه و زیر چونش میزاره و میگه:
_میخام یه سوالی ازت بپرسم...
نگاه پرسشگرمو بهش میدوزم :
_توی خونه با نيلوفر چطور رفتار میشه؟!!
پدر و مادرش، اطرافیانتون... چه جایگاهی داره؟
سؤال بی ربطی به نظر نمیاد برای همین با حوصله جواب میدم :
_قبل از اینکه این اتفاق برای نيلو بیفته، اون یه دختر شاد و فعال بود که همه رو به وجد می آورد.
بین همه ی فامیل های پدری و مادری محبوبه و دوسش دارن...
اما حالا شده مرکز دلسوزی و ترحم، هرکی میاد دیدنش میزنه زیر گریه و میگه اون دختر شیرین و شیطون کجا رفت.... مثلا میخان ابراز همدردی و دلداری کنن...
برای پدر و مادرش هم همینطوره توجهاتشون دوبرابر شده ولی دلشون کباب میشه وقتی دختر یکی یدونشون رو اینجوری اسیر و زمین گیر می بینن...
وقتی نطق بلند بالام تموم میشه، دکتر متفکر به گوشه ای نگاه میکنه.
پیشونیشو کمی ماساژ میده و میگه :
_حالا فهمیدم نيلوفر چرا دلش میخواد فرار کنه!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت75
وقتی که دستاتو می گیرم تو دستم وقتی که می دونی عاشق تو هستم
وقتی که با چشمات دلو میلرزونی
من دیوونت میشم به همین آسونی دستاتو می گیرم تو پر از احساسی
من دوست دارم و تو منو می شناسی
وقتی که می خندی واسه تو می میرم پیش من می مونی با تو جون می گیرم
من عاشقت شدم می خوام بهت بگم
تو دنیای منی توئی عشق خودم
دوست دارم تورو دنیا تو دستمه
میدونی جای تو کوچه ی قلبمه
توی چشمای تو عشقو من می بینم
پای من می مونی من به پات میشینم من دارم هر لحظه به تو دل می بازم
بهترین روزها رو من برات می سازم
این یه حس خوبه اینکه با هم هستیم
دست تو تو دستم ما به هم دل بستیم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
وقتی که دستاتو می گیرم تو دستم وقتی که می دونی عاشق تو هستم
وقتی که با چشمات دلو میلرزونی
من دیوونت میشم به همین آسونی دستاتو می گیرم تو پر از احساسی
من دوست دارم و تو منو می شناسی
وقتی که می خندی واسه تو می میرم پیش من می مونی با تو جون می گیرم
من عاشقت شدم می خوام بهت بگم
تو دنیای منی توئی عشق خودم
دوست دارم تورو دنیا تو دستمه
میدونی جای تو کوچه ی قلبمه
توی چشمای تو عشقو من می بینم
پای من می مونی من به پات میشینم من دارم هر لحظه به تو دل می بازم
بهترین روزها رو من برات می سازم
این یه حس خوبه اینکه با هم هستیم
دست تو تو دستم ما به هم دل بستیم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر