کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت 47 باصدای آلارام گوشیم بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم دقیق ساعت6 بود به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم به سمت دستشویی رفتم.....بعد ازاین که کارمو انجام دادم از دستشویی اومدم بیرون به سمت کمد کتاب هام رفتم برنامه امروز رو توی کیفم گذاشتم امروز…
#پارت48
مواظب خودش باش بابایی
الهی بجه دوساله ای باید مواظب خودت باشی



بدون هیچ حرفی از اشپزخونه اومدم بیرون از کنارش رد شدم که مچ دستمو گرفت فشار داد حس کردم الان مچم میشکنه



ولش کن دستمو شکست



به جهنم ببینم کوری یا خودتو زدی به کوری که سرتو مثل الاغ انداختی پایین داری میری



مگه باید چیکار میکردم



سلام بهت یاد ندادن نه، همینه دیگه بچه ای که بی پدر مادر بزرگ شه همین میشه



بااین حرفش صدای شکستن قلبم رو شنیدم
ِِ


مردی که الان بهم گفت مواظب خودت باش بابام بود



تو به همچین ادمی میگی بابا بابای که فقط بخاطر حرف مردم بچشو نگه داشته



صورتشو نزدیک صورتمو کرد جوری که نفسای داغش به صورتم میخورد



تاحالا شده بشینه باهات حرفه. بزنه نوازشت کنه کاری که باباهای دیگه بابچه هاشون میکنن کرده برات
ِ

به چشماش خیره شدم صورتم از اشکام خیس شده بود

راست میگفت تاحالا هیچکدوم از این کار ها انجام نداده


مچ دستمو بیشتر فشار داد صورتشو بیشتر اورد جلو گفت


انجام داده؟


نه

پس دیدی درست گفتم تو ن پدر داری ن مادر
ِ

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت47 رمان پارادوکس با صدای راننده به خودم اومدم: _ خانوم رسیدیم. سرمو بلند کردم و با دیدن تابلوی پرورشگاه حساب راننده رو کردمو پیاده شدم. قدمای اروممو سمت ورودیش برداشتم. صدای جیغ و خنده ی بچه ها از این فاصله میومد. تمام وجودم ذوق و هیجان شد. یادم اومد…
#پارت48
رمان پارادوکس

وقتی از ارزو مطمئن شدم اروم راهمو سمت ساختمون کج کردم. سرو صدای مربیا و مسئول هر بخش از توی اتاق مامان میومد. لبخند محوی رو لبم شکل گرفت. مثل قدیما دور هم جمع شده بودن. تقی به در زدم که با بفرمایید مامان وارد شدم. چشمم به تک تکشون خورد.تمام کساییکه با مهربونی تمام تو کل زندگیم باهام بودن. به سمتشون رفتمو اوناهم با عشقی که تو وجودشون بود منو بغل کردن. بغض تو گلوم با لبخند رو لبم تناقض داشت.
یه روزی ارزوم بود که ازین پرورشگاه برم. یا به قول خودم خلاص شم. از جایی که همه با ترحم نگام میکردن. از جایی یه عمر فکر میکردم مایه عذابمه. میخواستم خلاص شم. خلاص شدم ولی حالا چی؟
تو یه زندان بزرگ تر زندانی شدم. تو عذاب بودم و هیچکس نمیفهمید. واقعا نمیدونستم قراره چی پیش بیاد. اما میدونستم دیگه هیچی مثل قبل نمیشه:
_دخترم دیگه کم به ما سر میزنی. نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه؟
تکونی خوردم از فکر اومدم بیرون. به زور لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم:
_ این چه حرفیه زهرا جون. ببخشید من یه مقدار درگیر کار بودم. الانم امروز بالاخره تونستم یه جا مشغول شم. وگرنه من که نمیتونم هیچوقت شمارو فراموش کنم.
_عزیز دلمی. همه ی دلخوشی ادمای اینجا این بچه هان. انقدر باهاتون خو گرفتیم که وقتی ازمون دور میشن زود زود دلمون تنگ میشه.
اومدم جواب بدم که گلبانو ، با سینی چای رو به روم ظاهر شد. نگاهی به دستای چروکش کردمو گفتم:
_ الهی قربون این دستا برم که از بچگیم داره برام چایی میاره.
_ خدا نکنه مادر. بخور نوش جونت.

@kadbanoiranii
#پارت48

******


سوز نهفته تو صدام
قلب خودمو به درد می آورد. چشمه ی اشکم می جوشید.

مامان دستشو روی دستم گذاشته بود و پا به پام گریه میکرد.

آخ از این نگاه های پر از دلسوزی...

آخ از غم نگاه بابا...

سختی نگاه ساشا...

من که قرار بود هفته ی دیگه لباس سپید عروس به تن کنم... برقصم و پایکوبی کنم...!!!

چی به سرم اومد؟!

باورش سخته...
خیلی سخت...

تصور کن یه دختر شیطون و فعال که یک جا بند نمیشد، بفهمه دیگه قادر به راه رفتن نیست...

دیگه نمیتونه بدوئه....

دیگه نمیتونه جست و خیز کنه و همه رو عاصی کنه....

خودشه و یک صندلی چرخدار....

پرستار به اتاق میادو تذکر میده که وقت ملاقات تموم شده...


مامان دستمالی رو روی صورتش میکشه و با صدای گرفته میگه :

_شما برید ، گفتن یه همراه میتونه بمونه، من می مونم.

دایی اعتراض میکنه :

_اصلا حرفشم نزن، سه روزه تو این بیمارستانی، هلاک شدی، میری خونه...

بابا که سمت چپ تختم ایستاده حرف دایی رو ادامه میده :

_آره صنم جان بهتره بری خونه و استراحت کنی من میمونم پیشش...

زن دایی میگه :

_نه آقا مجتبی شماام خسته شدین تو این چند روز بهتره با صنم برید خونه، من اینجا هستم...

حس گندی بهم القا میشه، اینکه دردسرم و برای بقیه سربار... بینیمو بالا میکشم و میگم :

_لازم نیست هیچ کس بمونه، نیاز به همراه ندارم، اگه چیزی ام بخام پرستارا هستن.

میخان چیزی بگن که مانع میشم و میگم :

_خواهش میکنم... لطفا برید ... حسابی همتونو انداختم تو زحمت.

جمیله خانوم نزدیک تخت میاد، گونمو می بوسه و میگه :

_این چه حرفیه گلم.. تو رحمتی


نگاهمو سمت ساشا سوق میدم که از ساعت اول ملاقات کلمه ای حرف نزده و فقط نگاه به زمین دوخته...
بهش حق میدم که برای به هم خوردن عروسی ناراحت باشه چون خیلی ذوق و شوق داشت...

لبخند کجی میزنم و میگم :

_ممنون جمیله خانم، به آقای فرامرزی سلام منو برسونید...


_خیلی دوس داشت بیاد ولی متاسفانه کار داشت گلم.

سری تکون میدم.

دوس داشتم هرچه زودتر دورم خلوت بشه...که خلاص بشم از این همه ترحم...

تعارفات شروع میشه و من چشم میبندم و گوش هامو مسدود میکنم تا چیزی نشنوم...

مامان و بابا بعد از بغل کردنم و ابراز محبت هاشون آخرین نفر از اتاق خارج میشن. اما ساشا هنوز هم ایستاده... دستاشو داخل جیبای شلوارش فرو کرده و با کفشش روی زمین ضرب گرفته...


_وقت ملاقات تموم شده ساشا...


نگاه سنگینشو بالا میاره و بهم میدوزه.

قسم میخورم اولین باره که این نگاهو ازش می بینم... گنگ و سردرگم

سری تکون میده و میگه :


_ دکترت نگفته کِی مرخص میشی؟


با خودم میگم (ینی تو نرفتی با پزشک من صحبت کنی؟)


_فردا قراره بیاد و اگه شرایطم استیبل باشه مرخصم میکنه... از محیط اینجا بیزار شدم.

به طرف در میره و با لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست میگه :


_واقعا روحیه ات قابل تحسینه...


با چند قدم بلند از اتاق خارج میشه و من در بهت حرفش باقی میمونم.

منظورشو متوجه نشدم؟!

روحیه ام خوبه؟!

من سه شبانه روزه خواب و خوراکم شده گریه و داد و بیداد...
من فقط نمیخام بقیه رو آزار بدم...


نمیخام دردی که تو وجودم به ووفور یافت میشه بیشتر از این خودنمایی کنه...


دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام و بپذیرمش...

آره دشواره... ولی من نيلوفرم

هیچ وقت از ناامیدی خوشم نیومده....

من مامان و بابا رو دارم.
ایلیا رو دارم.
یکی هست که عاشقمه و قراره باهم ازدواج کنیم.


پس حالا که خودم نمیتونم سره پا بشم باید زندگیمو سره پا نگه دارم...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت48




صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم

چه زری می زنه اعوضی بی شعوور من عین سگ پاچه می پرم؟!پررو...دلم می خواد

همچین این چهار تا استخوون و بزنم تو دهنش که همه دندوناش بریزه تو شکمش ولی الان وقتش نیست...نه!!

حسینی نگاهی بهم انداخت و گفت: در هر صورت من...

صدای خانوم احمدی، استاد نقشه کشیمون، مانع ادامه نطق جناب حسینی شد(چه ادبی شدم
من!

: - ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن.


حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت و سری تکون داد. بعد رو کرد به مسعود و گفت:ادیب تو بخون تا من برگردم

و به همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد.

حسینی که رفت، مسعود غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش و رفت روی صندلیش ایستاد

وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه رو صندلی رفتنش واسه
چیه؟!خل دیوونه!!

مسعود تک سرفه ای کرد و شروع کرد به خوندن

پیرهن صورتی دل من و بردی

کشتی تو من و غمم و نخوردی

نشون به اون نشون یادته

گل سرخی روی موهات نشوندی

گفتی من میرم الان زودی برمی گردم گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر