کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت34 خواب بودم که حس میکردم یکی داره تکونم میده واسمم رو صدا میکنه انقدر خسته بودم که حتی نای بازکردن چشمامم نداشتم دیدم دست بردار نیس چشمامو بازکردمو باقیافه ای عصبانی بابا رو برو شدم همین که دید چشمامو بازکردم گفت مُردی نیم ساعت دارم صدات میکنم …
#پارت35
پاشو حاضر شو باید راه بیفتیم تا2 ساعت دیگه باید بریم فرودگاه دنبال شاهین
بااوردن اسم شاهین غم دلم تازه شد قراره باکابوس بچگی هام زیر یه سقف بمونم
باشه چشم الان حاضر میشم
باگفتن این حرف از اتاقم رفت بیرون
به سمت دستشویی اتاقم رفتمو ...بعد از دو دقیقه که کارم تموم شد برگشتم
درکُمدمو باز کردمو یه شال مشکی بلند بایه مانتو مشکی ویه شلوار مشکی سرتا پا مشکی
انگار میخواستم برم مراسم ختم ...واقعا هم میخواستم برم ختم ختم خود بدبختم
لباسامو پوشیدمو نگاهی تو ایینه به خودم زدم
صورتم خیلی بی حال بود تصمیم گرفتم
یه کرم سفید کننده بزنم کرممو برداشتمو زدم اووم خوب شدم. کیف گوشیمم برداشتمو به سمت در اتاقم رفتم
در اتاق رو باز کردمو دیدم بابا روی مبل نشسته و داره روزنامه میخونه
دراتاقمو بستمو به سمت بابا رفتمو گفتم
من حاضرم
نگاهی بهم کردُ گفت
مگه داریم میرم ختم که سرتاپا مشکی پوشیدی
اخه لباسام.همه چروک بودن فقط اینا توشون چروک نبودن
پوفی کشید گفت بریم
به سمت در خروجی رفتیم
کفشامونو از جاکفشی برداشتیمو پوشیدم، درو باز کردُ از خونه اومدیم بیرون
بعد از این که بابا درو خونه رو قفل کردُ به سمت اسانسور رفتیم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
پاشو حاضر شو باید راه بیفتیم تا2 ساعت دیگه باید بریم فرودگاه دنبال شاهین
بااوردن اسم شاهین غم دلم تازه شد قراره باکابوس بچگی هام زیر یه سقف بمونم
باشه چشم الان حاضر میشم
باگفتن این حرف از اتاقم رفت بیرون
به سمت دستشویی اتاقم رفتمو ...بعد از دو دقیقه که کارم تموم شد برگشتم
درکُمدمو باز کردمو یه شال مشکی بلند بایه مانتو مشکی ویه شلوار مشکی سرتا پا مشکی
انگار میخواستم برم مراسم ختم ...واقعا هم میخواستم برم ختم ختم خود بدبختم
لباسامو پوشیدمو نگاهی تو ایینه به خودم زدم
صورتم خیلی بی حال بود تصمیم گرفتم
یه کرم سفید کننده بزنم کرممو برداشتمو زدم اووم خوب شدم. کیف گوشیمم برداشتمو به سمت در اتاقم رفتم
در اتاق رو باز کردمو دیدم بابا روی مبل نشسته و داره روزنامه میخونه
دراتاقمو بستمو به سمت بابا رفتمو گفتم
من حاضرم
نگاهی بهم کردُ گفت
مگه داریم میرم ختم که سرتاپا مشکی پوشیدی
اخه لباسام.همه چروک بودن فقط اینا توشون چروک نبودن
پوفی کشید گفت بریم
به سمت در خروجی رفتیم
کفشامونو از جاکفشی برداشتیمو پوشیدم، درو باز کردُ از خونه اومدیم بیرون
بعد از این که بابا درو خونه رو قفل کردُ به سمت اسانسور رفتیم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت34 رمان پارادوکس از پله های ساختمونش رفتم بالا. جای شیک و باکلاسی بود. جلوی در اصلیش که رسیدم توقف کردم. صدای موزیک لایتی از داخل به گوش میرسید. دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه نگذشته بود که خانومی با صورتی که هفت قلم ارایش روش بود درو باز کرد. نگاهی…
#پارت35
رمان پارادوکس
با ذوق از اونجا زدم بیرون. فکر نمیکردم به این زودی دوباره بتونم جایی مشغول بشم اما اینبار شانس باهام یار بود.
راه خونه رو پیش گرفتم. کم کم باید وسایلامم جمع میکردم. اگه پول پیش خونه و اون مقدارپس اندازمو رو هم بزارم میتونم یه جای دیگه ، یه خونه کوچیکتر بگیرم و برای همیشه از شر ادمای اون محله کوفتی راحت بشم.
جلوی در خونه ایستادمو تو کیفم دنبال کلید میگشتم که با صدای اشنایی برگشتم عقب.
با دیدن مرضیه خانوم صاحب خونم متعجب شدم. نزدیک تر که شد اخمای پیشونیشم واضح تر شد.
_ سلام.
دستپاچه شدم و اروم گفتم:
_ سلام مرضیه خانوم. بفرمایید.
اشاره ای به در زدم که تعارفش کنم تو اما با اشاره دست گفت لازم نیست.
_ اومدم باهات حرف بزنم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ بفرمایید در خدمتم.
یهو بدون اینکه هیچ مقدمه چینی بکنه با حرفاش منو به رگبار بست.
_ ببین دختر جون، من یه عمر با ابرو تو این محل زندگی کردم. قطعا فهمیدی خبرکاری که کردی تو کل محله پیچیده ازون روز که فهمیدم تا الان خواب به چشمم نیومده. ارامش ازم گرفته شده. بس که همه میگن مستاجر مرضیه یه دختر خرابه پس معلومه که خودش اینکارست که همچین کساییو میاره سر خونه و زندگیش. خلاصه اومدم بهت بگم که زودتر جل و پلاستو جمع و کن ازینجا برو تا بیشتر ازین مضحکه خاص و عام نشدم.
شوکه زل زدم بهش. انقدر یهویی به رگبارم بست که واقعا ماتش موندم. دهنم باز میشد که حرفی بزنم اما هیچ صدای از گلوم خارج نمیشد. تهش فقط تونستم به ضرب و زور یه کلمه بگم:
_ب..ا...ش...ه
دیگه بدون اینکه توجهی به حال زارم بکنه پشتشو بهم کرد و ازم دور شد.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. دستای لرزونمو تو کیف بردمو به سختی کلیدمو پیدا کردم.
در که باز شد وارد شدم. گرمم شده بود. انگار هوایی برای نفس کشیدن پیدا نمیکردم. سمت شیر اب گوشه حیاط رفتمو بازش کردم.
سرمو بردم زیرش. نمیدونم از اعصابم بود یا سرمای آب که دندونام محکم بهم میخورد. بمن گفت دختر خراب.
پوزخندی رو لبم نشست. خراب تر از ذات مردم این محل هیچی نبود. همش منتظرن یه چیزی بشه زمین بخوری تا مثه لاشخور بیوفتن سرت و ته مونده جونتو با حرفاشون بگیرن..
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
با ذوق از اونجا زدم بیرون. فکر نمیکردم به این زودی دوباره بتونم جایی مشغول بشم اما اینبار شانس باهام یار بود.
راه خونه رو پیش گرفتم. کم کم باید وسایلامم جمع میکردم. اگه پول پیش خونه و اون مقدارپس اندازمو رو هم بزارم میتونم یه جای دیگه ، یه خونه کوچیکتر بگیرم و برای همیشه از شر ادمای اون محله کوفتی راحت بشم.
جلوی در خونه ایستادمو تو کیفم دنبال کلید میگشتم که با صدای اشنایی برگشتم عقب.
با دیدن مرضیه خانوم صاحب خونم متعجب شدم. نزدیک تر که شد اخمای پیشونیشم واضح تر شد.
_ سلام.
دستپاچه شدم و اروم گفتم:
_ سلام مرضیه خانوم. بفرمایید.
اشاره ای به در زدم که تعارفش کنم تو اما با اشاره دست گفت لازم نیست.
_ اومدم باهات حرف بزنم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ بفرمایید در خدمتم.
یهو بدون اینکه هیچ مقدمه چینی بکنه با حرفاش منو به رگبار بست.
_ ببین دختر جون، من یه عمر با ابرو تو این محل زندگی کردم. قطعا فهمیدی خبرکاری که کردی تو کل محله پیچیده ازون روز که فهمیدم تا الان خواب به چشمم نیومده. ارامش ازم گرفته شده. بس که همه میگن مستاجر مرضیه یه دختر خرابه پس معلومه که خودش اینکارست که همچین کساییو میاره سر خونه و زندگیش. خلاصه اومدم بهت بگم که زودتر جل و پلاستو جمع و کن ازینجا برو تا بیشتر ازین مضحکه خاص و عام نشدم.
شوکه زل زدم بهش. انقدر یهویی به رگبارم بست که واقعا ماتش موندم. دهنم باز میشد که حرفی بزنم اما هیچ صدای از گلوم خارج نمیشد. تهش فقط تونستم به ضرب و زور یه کلمه بگم:
_ب..ا...ش...ه
دیگه بدون اینکه توجهی به حال زارم بکنه پشتشو بهم کرد و ازم دور شد.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. دستای لرزونمو تو کیف بردمو به سختی کلیدمو پیدا کردم.
در که باز شد وارد شدم. گرمم شده بود. انگار هوایی برای نفس کشیدن پیدا نمیکردم. سمت شیر اب گوشه حیاط رفتمو بازش کردم.
سرمو بردم زیرش. نمیدونم از اعصابم بود یا سرمای آب که دندونام محکم بهم میخورد. بمن گفت دختر خراب.
پوزخندی رو لبم نشست. خراب تر از ذات مردم این محل هیچی نبود. همش منتظرن یه چیزی بشه زمین بخوری تا مثه لاشخور بیوفتن سرت و ته مونده جونتو با حرفاشون بگیرن..
@kadbanoiranii
#پارت35
**
از آرایشگاه بیرون میام و نماد سبز رنگ برقراری تماسو لمس میکنم و موبایل رو دم گوشم میگیرم و میگم :
_ ببین کی زنگ زده؟؟! دستت خورد به شماره ام آقا ایلیای بی معرفت؟؟
ایلیا نوچ نوچی میکنه و مثل اینکه مشغول کاریه که صدای ورق زدن کاغذ به گوش میرسه....
_نيلو بی انصافی نکن، من بی معرفت نیستم
تو درگیر کارای عروسی بودی، سرت شلوغ بود، نخواستم مزاحمت بشم.
گوشه ی پیاده رو می ایستم.
به رفت و آمد بقیه و شلوغی خیابون اصلی نگاه میکنم.
_بله بله شما درست میگی و نمیدونی من همیشه برای تو وقت دارم، اصلا مگه میشه برای داداش ایلیام وقت نداشته باشم؟! این لفظ مزاحم خیلی بیخود و چرته دیگه به کار نبر....
_چشم گل خانوم، کوتاهی منو ببخشید سرورم..... از خشم خود بکاهید سرکار الیه
ایلیا چقد راحت میتونه منو بخندونه :
_عذرخواهیتو قبول میکنم چون دلم اقیانوسه.
_دلت تنگه هرمزم نیست عزیزم بیا پایین.......
کجایی؟
پسر بچه ی فال فروشی از کنارم رد میشه که با اشاره ی دست ازش میخام صبر کنه و جواب ایلیا رو میدم :
_اومده بودم آرایشگاه وقت بگیرم برای عروسی الانم دارم برمیگردم خونه.
حس میکنم ایلیا تعجب میکنه و این از لحنش پیداست :
_تنها رفتی؟
از بین فال هایی که پسر بچه به دست داره یکی رو بیرون میکشم و میگم :
_آره، ساشا کار داشت گفت خودم بیام.
دلیل متعجب بودن ایلیا رو نمی فهمم.
با لبخند به پسر لاغر اندامی که به جای درس خوندن و رویا بافی مجبوره از این سن کار کنه نگاه میکنم و یه اسکناس ده هزاری از کیف پولم در میارم و بهش میدم.
با خوش حالی پولو از دستم میگیره و میره.
چقد خوشحال کردنش راحت بود و چقد بعضی ها بی رحمن که مهربونی رو دریغ میکنن.
ایلیا میگه :
_ لوکیشن بفرست برام، میام دنبالت
میدونم این ساعت سرش شلوغه و کارای شرکت زیاد برای همین فورا مخالفت میکنم :
_نه نه لازم نیست فداتشم، با تاکسی برمیگردم، راهی نیست.
میخاد چیزی بگه که پیش دستی میکنم ومیگم :
_ تعارف ندارم که ایلیا ، واقعا لازم نیست بیای میدونم کار داری، برو به کارات برس.
همیشه من حرفمو به کرسی نشوندم و ایلیا کوتاه اومده :
_خیلی خب پس مراقب خودت باش و رسیدی خونه بهم خبر بده.
_باشه جون جون، توام مواظب خودت باش، ماچ به کَلَت
بعد از خداحافظی گوشی رو با فالی که خریدم داخل کیفم میزارم تا وقتی رسیدم خونه باز کنم و بخونش.
به تاکسی های اون سمت خیابون نگاه می کنم.
عرض خیابون رو تند تند طی میکنم.
هنوز چند قدم مونده تا به تاکسی ها برسم.
صدای بوق ممتدی در سرم می پیچه.
با ترس به سمت راست میچرخم که ماشینی با سرعت بهم نزدیک میشه و فاصله ی چندانی باهام نداره.
وحشت میکنم...
بدنم قفل میکنه و چشمام تا آخرین حد گشاد میشه...
مغزم فرمانی نمیده و فقط چند ثانیه طول میکشه......
اون جسم آهنی بهم برخورد میکنه.....
در هوا معلق میشم......
صدای مامان تو گوشم اکو میشه:
(نيلو جانم، مواظب خودت باش عشق مادر )
محکم روی آسفالت فرود میام و همه چیز تار میشه
صداهای اطرافم نامفهوم و در نهایت.....
تاریکی مطلق
****
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
**
از آرایشگاه بیرون میام و نماد سبز رنگ برقراری تماسو لمس میکنم و موبایل رو دم گوشم میگیرم و میگم :
_ ببین کی زنگ زده؟؟! دستت خورد به شماره ام آقا ایلیای بی معرفت؟؟
ایلیا نوچ نوچی میکنه و مثل اینکه مشغول کاریه که صدای ورق زدن کاغذ به گوش میرسه....
_نيلو بی انصافی نکن، من بی معرفت نیستم
تو درگیر کارای عروسی بودی، سرت شلوغ بود، نخواستم مزاحمت بشم.
گوشه ی پیاده رو می ایستم.
به رفت و آمد بقیه و شلوغی خیابون اصلی نگاه میکنم.
_بله بله شما درست میگی و نمیدونی من همیشه برای تو وقت دارم، اصلا مگه میشه برای داداش ایلیام وقت نداشته باشم؟! این لفظ مزاحم خیلی بیخود و چرته دیگه به کار نبر....
_چشم گل خانوم، کوتاهی منو ببخشید سرورم..... از خشم خود بکاهید سرکار الیه
ایلیا چقد راحت میتونه منو بخندونه :
_عذرخواهیتو قبول میکنم چون دلم اقیانوسه.
_دلت تنگه هرمزم نیست عزیزم بیا پایین.......
کجایی؟
پسر بچه ی فال فروشی از کنارم رد میشه که با اشاره ی دست ازش میخام صبر کنه و جواب ایلیا رو میدم :
_اومده بودم آرایشگاه وقت بگیرم برای عروسی الانم دارم برمیگردم خونه.
حس میکنم ایلیا تعجب میکنه و این از لحنش پیداست :
_تنها رفتی؟
از بین فال هایی که پسر بچه به دست داره یکی رو بیرون میکشم و میگم :
_آره، ساشا کار داشت گفت خودم بیام.
دلیل متعجب بودن ایلیا رو نمی فهمم.
با لبخند به پسر لاغر اندامی که به جای درس خوندن و رویا بافی مجبوره از این سن کار کنه نگاه میکنم و یه اسکناس ده هزاری از کیف پولم در میارم و بهش میدم.
با خوش حالی پولو از دستم میگیره و میره.
چقد خوشحال کردنش راحت بود و چقد بعضی ها بی رحمن که مهربونی رو دریغ میکنن.
ایلیا میگه :
_ لوکیشن بفرست برام، میام دنبالت
میدونم این ساعت سرش شلوغه و کارای شرکت زیاد برای همین فورا مخالفت میکنم :
_نه نه لازم نیست فداتشم، با تاکسی برمیگردم، راهی نیست.
میخاد چیزی بگه که پیش دستی میکنم ومیگم :
_ تعارف ندارم که ایلیا ، واقعا لازم نیست بیای میدونم کار داری، برو به کارات برس.
همیشه من حرفمو به کرسی نشوندم و ایلیا کوتاه اومده :
_خیلی خب پس مراقب خودت باش و رسیدی خونه بهم خبر بده.
_باشه جون جون، توام مواظب خودت باش، ماچ به کَلَت
بعد از خداحافظی گوشی رو با فالی که خریدم داخل کیفم میزارم تا وقتی رسیدم خونه باز کنم و بخونش.
به تاکسی های اون سمت خیابون نگاه می کنم.
عرض خیابون رو تند تند طی میکنم.
هنوز چند قدم مونده تا به تاکسی ها برسم.
صدای بوق ممتدی در سرم می پیچه.
با ترس به سمت راست میچرخم که ماشینی با سرعت بهم نزدیک میشه و فاصله ی چندانی باهام نداره.
وحشت میکنم...
بدنم قفل میکنه و چشمام تا آخرین حد گشاد میشه...
مغزم فرمانی نمیده و فقط چند ثانیه طول میکشه......
اون جسم آهنی بهم برخورد میکنه.....
در هوا معلق میشم......
صدای مامان تو گوشم اکو میشه:
(نيلو جانم، مواظب خودت باش عشق مادر )
محکم روی آسفالت فرود میام و همه چیز تار میشه
صداهای اطرافم نامفهوم و در نهایت.....
تاریکی مطلق
****
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت35
بالاخره به کمک آرزو و بابک بلند شدم
.همین که سرم و بلند کردم، دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن.
دقیقا روبروی ما بودن و روی دو تا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
ایش...مسعود بی شعوره که اببین کی روهم با خودش همراه کرده سعید عالی...
خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که از نظر من خیلی هم بی مزه اس! ایش!
اخم غلیظی کردم و چشم غره ای به هردوشون رفتم
. بابک که دید من ناراحت شدم، رو به مسعود گفت: مسعود چرا می خندی؟اممکنه برای هر کسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه ممکنه برای هر کسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!.
مسعود در حالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کرکر خنده بود
و یهو انقدر بلند خندید که خود سعيدهم خفه شد و با تعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که سعید بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال سعید شدم و رو کردم به بابک و گفتم:مرسی آقای صانعي لطف
کردین...ببخشید.
و به دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت و خجالت زده گفت: شما باید
ببخشید
.مسعود
هم برای شوخی...
وسط حرفش پریدم
: - معذرت میخوام ولی آقا مسعود همیشه همین جوری پررو تشریف دارن. شوخی و جدی نداره که
مسعود که انگار صدام و شنیده بود، گفت:
یعنی از تو پررو ترم؟انگو این حرف
و..ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره
!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه رو تو یه آدم!
با این حرفش، سعید زد زیر خنده و خودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
بالاخره به کمک آرزو و بابک بلند شدم
.همین که سرم و بلند کردم، دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن.
دقیقا روبروی ما بودن و روی دو تا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
ایش...مسعود بی شعوره که اببین کی روهم با خودش همراه کرده سعید عالی...
خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که از نظر من خیلی هم بی مزه اس! ایش!
اخم غلیظی کردم و چشم غره ای به هردوشون رفتم
. بابک که دید من ناراحت شدم، رو به مسعود گفت: مسعود چرا می خندی؟اممکنه برای هر کسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه ممکنه برای هر کسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!.
مسعود در حالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کرکر خنده بود
و یهو انقدر بلند خندید که خود سعيدهم خفه شد و با تعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که سعید بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال سعید شدم و رو کردم به بابک و گفتم:مرسی آقای صانعي لطف
کردین...ببخشید.
و به دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت و خجالت زده گفت: شما باید
ببخشید
.مسعود
هم برای شوخی...
وسط حرفش پریدم
: - معذرت میخوام ولی آقا مسعود همیشه همین جوری پررو تشریف دارن. شوخی و جدی نداره که
مسعود که انگار صدام و شنیده بود، گفت:
یعنی از تو پررو ترم؟انگو این حرف
و..ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره
!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه رو تو یه آدم!
با این حرفش، سعید زد زیر خنده و خودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر