#پارت34
خواب بودم که حس میکردم یکی داره تکونم میده
واسمم رو صدا میکنه انقدر خسته بودم که حتی نای
بازکردن چشمامم نداشتم دیدم دست بردار نیس چشمامو بازکردمو باقیافه ای عصبانی بابا رو برو شدم
همین که دید چشمامو بازکردم گفت
مُردی نیم ساعت دارم صدات میکنم
ببخشید
از تخت بلند شدم که ان قاب عکس مامان.افتاد روی زمین
بابا وقتی نگاهش به زمین افتاد رنگ نگاهش تغییر کرد
اخم باش باز شدُ لبخند زد قاب عکس رو برداشت دستی به سر قاب عکس کشید گفت
این عکس اینجا چیکار میکنه
من.برش داشتم
یه تای ابروشو بالاداد گفت
انوخت چرا؟
همه دخترا با مادرشون حرف میزن رازهای دخترونه شونو به مادرشون میگن منم به مامانم میگم
انوخت بعضی از دخترا چرا میان به راز های دخترونه شو به پدرشون میگن
با این حرف بابا فهمیدم داره تیکه میندازه
یاد دفعه اولی که. پ*ر*ی*و*د شدم افتادم فهمیدم داره تیکه اون روز رو بهم میگه
منم سریع گفتم
چون پدرشون هم پدره هم مادر به پدرشون نگن به کی بگن
بابا تک خنده ای کردُ گفت......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
خواب بودم که حس میکردم یکی داره تکونم میده
واسمم رو صدا میکنه انقدر خسته بودم که حتی نای
بازکردن چشمامم نداشتم دیدم دست بردار نیس چشمامو بازکردمو باقیافه ای عصبانی بابا رو برو شدم
همین که دید چشمامو بازکردم گفت
مُردی نیم ساعت دارم صدات میکنم
ببخشید
از تخت بلند شدم که ان قاب عکس مامان.افتاد روی زمین
بابا وقتی نگاهش به زمین افتاد رنگ نگاهش تغییر کرد
اخم باش باز شدُ لبخند زد قاب عکس رو برداشت دستی به سر قاب عکس کشید گفت
این عکس اینجا چیکار میکنه
من.برش داشتم
یه تای ابروشو بالاداد گفت
انوخت چرا؟
همه دخترا با مادرشون حرف میزن رازهای دخترونه شونو به مادرشون میگن منم به مامانم میگم
انوخت بعضی از دخترا چرا میان به راز های دخترونه شو به پدرشون میگن
با این حرف بابا فهمیدم داره تیکه میندازه
یاد دفعه اولی که. پ*ر*ی*و*د شدم افتادم فهمیدم داره تیکه اون روز رو بهم میگه
منم سریع گفتم
چون پدرشون هم پدره هم مادر به پدرشون نگن به کی بگن
بابا تک خنده ای کردُ گفت......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت33 رمان پارادوکس در ماشینو باز کردم و سوار شدم. تصمیم گرفتم تو یه جای دیگه به چند تا ارایشگاه سر بزنم شاید به نیرو احتیاج داشته باشن. اما اول باید میرفتم خونه تا لباسامو عوض کنم. سرعتمو زیاد کردمو جلوی خونه زدم رو ترمز. عصر شده بود و کوچه شلوغ تر…
#پارت34
رمان پارادوکس
از پله های ساختمونش رفتم بالا. جای شیک و باکلاسی بود. جلوی در اصلیش که رسیدم توقف کردم. صدای موزیک لایتی از داخل به گوش میرسید. دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه نگذشته بود که خانومی با صورتی که هفت قلم ارایش روش بود درو باز کرد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ بفرمایید
با صدای ارومی گفتم:
_میخواستم با صاحب اینجا صحبت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_ بیا تو عزیزم.
بعد کامل کنار رفت و تونستم وارد بشم.
مکان بزرگی بود و هرکدوم از کارکنانش تو یه قسمت مشغول کار بودن. اون خانومی که درو به روم باز کرد رو به یه نفر گفت:
_ میشا این خانوم با تو کار داره.
و بعد اشاره ای بهم کرد. با دیدن دختر زیبایی که بهمون نزدیک میشد لبخند نشست رو لبام. برخلاف بقیه افراد اونجا ارایش خیلی ملیحی داشت که به صورتش خیلی میومد. نزدیک شد. درست رو به رو وایساده بود. با صدای ارومی گفت:
_سلام عزیزم. با من کاری داری؟
دستش که به سمتم دراز شده بود به ارومی فشردمو گفتم :
_ شما صاحب اینجایی؟
همونجور که منو به سمت کاناپه ها هدایت میکرد گفت:
_ بله. چه کمکی ازم ساختس؟
امروز حسابی ناامید شده بودم. دل دل میکردم که دیگه اینجا جواب منفی بهم ندن. بند کیفمو تو دستام فشردم و گفتم:
_ میخواستم بدونم شما اینجا به نیرو احتیاج ندارین؟ برای کار..
_ ارایشگری بلدی؟
_ بله تا حدودی بلدم.
_ عزیزم ما به یه نفر احتیاج داریم. ولی تمام کساییکه اینجا کار میکنن افرادی هستن که من بشدت از کاراشون راضی هستم. میتونی یه هفته اینجا امتحانی کار کنی تا کارتو ببینم؟ اگه راضی بودم میمونی. اگه نبودم که دیگه شرمندت نشم.
از ذوق تو پوست خودم نمیگنجیدم.
فکرشو نمیکردم درست وقتی که ناامید بودم همه چی درست بشه. با خوشحالی گفتم:
_ خیلی خوبه. اینجوری برای منم راحت تره. شما که راضی باشی من با خیال بهتری کار میکنم.
_ باشه عزیزم. یه فرم بهت میدم پر کن. اطلاعات شخصی و شماره تماس.
از فردا هم یه هفته کارت شروع میشه.
بعد یه کارت از رو میز بهم داد. نگاه که کردم دیدم کارت ارایشگاهشونه.
_ این شماره اینجاست. شماره خودمم هست. کاری داشتی تماس بگیر.
راستی من اسمتو نمیدونم.
لبخندی زدم و گفتم:
_آمین...
_ آمین.. چه اسم قشنگی. خوشبختم عزیزم. منم میشام.
_ خوشبختم.
_ خوب من باید برم. پس برای فردا میبینمت.
دستمو به سمتش دراز کردم. به گرمی فشرد و گفتم:
_ حتما...
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
از پله های ساختمونش رفتم بالا. جای شیک و باکلاسی بود. جلوی در اصلیش که رسیدم توقف کردم. صدای موزیک لایتی از داخل به گوش میرسید. دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه نگذشته بود که خانومی با صورتی که هفت قلم ارایش روش بود درو باز کرد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ بفرمایید
با صدای ارومی گفتم:
_میخواستم با صاحب اینجا صحبت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_ بیا تو عزیزم.
بعد کامل کنار رفت و تونستم وارد بشم.
مکان بزرگی بود و هرکدوم از کارکنانش تو یه قسمت مشغول کار بودن. اون خانومی که درو به روم باز کرد رو به یه نفر گفت:
_ میشا این خانوم با تو کار داره.
و بعد اشاره ای بهم کرد. با دیدن دختر زیبایی که بهمون نزدیک میشد لبخند نشست رو لبام. برخلاف بقیه افراد اونجا ارایش خیلی ملیحی داشت که به صورتش خیلی میومد. نزدیک شد. درست رو به رو وایساده بود. با صدای ارومی گفت:
_سلام عزیزم. با من کاری داری؟
دستش که به سمتم دراز شده بود به ارومی فشردمو گفتم :
_ شما صاحب اینجایی؟
همونجور که منو به سمت کاناپه ها هدایت میکرد گفت:
_ بله. چه کمکی ازم ساختس؟
امروز حسابی ناامید شده بودم. دل دل میکردم که دیگه اینجا جواب منفی بهم ندن. بند کیفمو تو دستام فشردم و گفتم:
_ میخواستم بدونم شما اینجا به نیرو احتیاج ندارین؟ برای کار..
_ ارایشگری بلدی؟
_ بله تا حدودی بلدم.
_ عزیزم ما به یه نفر احتیاج داریم. ولی تمام کساییکه اینجا کار میکنن افرادی هستن که من بشدت از کاراشون راضی هستم. میتونی یه هفته اینجا امتحانی کار کنی تا کارتو ببینم؟ اگه راضی بودم میمونی. اگه نبودم که دیگه شرمندت نشم.
از ذوق تو پوست خودم نمیگنجیدم.
فکرشو نمیکردم درست وقتی که ناامید بودم همه چی درست بشه. با خوشحالی گفتم:
_ خیلی خوبه. اینجوری برای منم راحت تره. شما که راضی باشی من با خیال بهتری کار میکنم.
_ باشه عزیزم. یه فرم بهت میدم پر کن. اطلاعات شخصی و شماره تماس.
از فردا هم یه هفته کارت شروع میشه.
بعد یه کارت از رو میز بهم داد. نگاه که کردم دیدم کارت ارایشگاهشونه.
_ این شماره اینجاست. شماره خودمم هست. کاری داشتی تماس بگیر.
راستی من اسمتو نمیدونم.
لبخندی زدم و گفتم:
_آمین...
_ آمین.. چه اسم قشنگی. خوشبختم عزیزم. منم میشام.
_ خوشبختم.
_ خوب من باید برم. پس برای فردا میبینمت.
دستمو به سمتش دراز کردم. به گرمی فشرد و گفتم:
_ حتما...
@kadbanoiranii
#پارت34
******
کارها تمومی نداشتند.
از یک طرف استرس درس و دانشگاه، از طرف دیگه مشغله های مراسم عروسی و خرید جهیزیه و لباس.
همه ی خرید ها رو با مامان و زن دایی انجام دادیم.
متوجه بودم که باید رعایت کنم و لوازم غیر ضروری رو نخرم چون هزینه ها برای پدر با حقوق کارمندی زیادی سنگین بود، اما با این حال مامان چیزی کم نمیذاشت و همه چیزو تکمیل میخرید و میگفت باید برای تک دخترمون سنگ تموم بزاریم.
ساناز و ساشا برای خرید لباس عروس همراهیم کردن ولی هیچ کدوم از لباس ها باب میلم نبود.
در آخر لباسی که با سلیقه ی ساشا جور بود، خریداری شد.
کت و شلوار مشکی رنگ دامادی با پیراهن سفید و کراوات قرمز، واقعا برازنده بود و به جذابیت ساشا اضافه کرده بود و اون ست هم خریده شد.
تعطيلات نوروز امسال متفاوت با هرسال بود.
سال های پیش، خانواده ی ما و دایی دور هم جمع میشدم و سال تحویل رو کنار هم بودیم، اولین نفری که بهم عیدی میداد باباو مامان بودند و بعد ایلیا که برام هدیه های مختلف می خرید. روز دوم خاله صنوبر و خانوادشون از اصفهان به تهران میومدن.
من و ایلیا برنامه ی سفر میچیدم و بقیه رو با خودمون همراه میکردم.
اما امسال همه چیز فرق داشت...
مادر ساشا مارو به خونشون دعوت کرد. سال تحویل کنار اونها بودیم و ساشا به عنوان عیدی برام یه گوشواره ی گرد طلا خریده بود.
هر روز خونه ی یکی از فامیل های من یا ساشا دعوت می شدیم.
واقعا خسته و کسل کننده شده بود.
تنها اتفاق خوب، اومدن خاله صنوبر و بچه ها بود.
ایلیا با دوستانش به شمال رفته بود و تمام 13 روز اونجا بودن.
طی تماس تلفنی سال نو رو بهم تبریک گفت.
لحنش مثل همیشه بود، مهربون و شوخ طبع... ولی دلگیر شدم ازش و گریه ام گرفت که نمیتونم ببینمش و هدیه شو بهش بدم.
ایلیا خیلی از من فاصله گرفته بود... !!
حالا کمتر از دو هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار میشه و من رسما وارد زندگی مشترک میشم.
دهم اردیبهشت ماه تاریخ رزور تالار.!
یک چیز این وسط درست نبود.!
اینکه چرا من مثل دخترهای دیگه درگیر شور و شوق و شعف آنچنانی نیستم؟!
انگار که همه چیز برام نرمال و عادی و طبق برنامه ریزی قبلی پیش میره...
درست نقطه مقابل ساشا که در پوست خودش نمی گنجه از این وصلت... !
یک چیز این وسط می لنگه...!!
*******************************
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
******
کارها تمومی نداشتند.
از یک طرف استرس درس و دانشگاه، از طرف دیگه مشغله های مراسم عروسی و خرید جهیزیه و لباس.
همه ی خرید ها رو با مامان و زن دایی انجام دادیم.
متوجه بودم که باید رعایت کنم و لوازم غیر ضروری رو نخرم چون هزینه ها برای پدر با حقوق کارمندی زیادی سنگین بود، اما با این حال مامان چیزی کم نمیذاشت و همه چیزو تکمیل میخرید و میگفت باید برای تک دخترمون سنگ تموم بزاریم.
ساناز و ساشا برای خرید لباس عروس همراهیم کردن ولی هیچ کدوم از لباس ها باب میلم نبود.
در آخر لباسی که با سلیقه ی ساشا جور بود، خریداری شد.
کت و شلوار مشکی رنگ دامادی با پیراهن سفید و کراوات قرمز، واقعا برازنده بود و به جذابیت ساشا اضافه کرده بود و اون ست هم خریده شد.
تعطيلات نوروز امسال متفاوت با هرسال بود.
سال های پیش، خانواده ی ما و دایی دور هم جمع میشدم و سال تحویل رو کنار هم بودیم، اولین نفری که بهم عیدی میداد باباو مامان بودند و بعد ایلیا که برام هدیه های مختلف می خرید. روز دوم خاله صنوبر و خانوادشون از اصفهان به تهران میومدن.
من و ایلیا برنامه ی سفر میچیدم و بقیه رو با خودمون همراه میکردم.
اما امسال همه چیز فرق داشت...
مادر ساشا مارو به خونشون دعوت کرد. سال تحویل کنار اونها بودیم و ساشا به عنوان عیدی برام یه گوشواره ی گرد طلا خریده بود.
هر روز خونه ی یکی از فامیل های من یا ساشا دعوت می شدیم.
واقعا خسته و کسل کننده شده بود.
تنها اتفاق خوب، اومدن خاله صنوبر و بچه ها بود.
ایلیا با دوستانش به شمال رفته بود و تمام 13 روز اونجا بودن.
طی تماس تلفنی سال نو رو بهم تبریک گفت.
لحنش مثل همیشه بود، مهربون و شوخ طبع... ولی دلگیر شدم ازش و گریه ام گرفت که نمیتونم ببینمش و هدیه شو بهش بدم.
ایلیا خیلی از من فاصله گرفته بود... !!
حالا کمتر از دو هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار میشه و من رسما وارد زندگی مشترک میشم.
دهم اردیبهشت ماه تاریخ رزور تالار.!
یک چیز این وسط درست نبود.!
اینکه چرا من مثل دخترهای دیگه درگیر شور و شوق و شعف آنچنانی نیستم؟!
انگار که همه چیز برام نرمال و عادی و طبق برنامه ریزی قبلی پیش میره...
درست نقطه مقابل ساشا که در پوست خودش نمی گنجه از این وصلت... !
یک چیز این وسط می لنگه...!!
*******************************
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت34
خنده شیطونی کردم و گفتم: درسته که پراید گرون شده
ولی بستگی داره من چجوری و به کی هیکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می
تونیم باهم کنار بیایم و من یه پراید بخرم
.
آرزو که مطلب و گرفت،دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت و با خنده گفت:
هیس یکی بشنوه فکر میکنه تو از اوناشی..
ساکت باش اینجا دانشگاهه. ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم و من یه سلام بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
- سلام آقا رحمان
آرزو با تعجب گفت:وایسا ببینم، تواسم این و از کجامی دونی؟!
خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
- برو بابا خراب چیه؟!از مسعود شنیدم بهش گفت آقارحمان.
آرزو دیگه خفه شد و هیچی نگفت از پله ها بالارفتیم و دیگه وارد سالن شده بودیم
که یهو نفهمیدم چی شد. به پام گیر کرد لای اون یکی پام و با مخ رفتم توزمین. آخه چرامن انقدر دست و پا چلفتیم؟!
آرزو که نگرانم شده بود، خم شد و سعی کرد بلندم کنه.
یهو حس کردم یه دستی روی بازومه..
.اولش گفتم دست آرزو اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم! آرزو این همه مو
نداشت.دستش شبیه دست مرداست نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
با تعجب سرم و برگردوندم که با دو تا تیله آبی روبه رو شدم...
آه آه... اینکه بابک!
خواستم دستش و پس بزنم اما گفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!
حالا درسته که نباید دستش و می ذاشت روی بازوم اما خب دیگه کاریه که کرده.
منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم..
ضایع اس اگه به خوام دستش و پس بزنم و باههاش دعوا کنم.
بیچاره مثلا قصدش انجام کار خیر بوده!!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
خنده شیطونی کردم و گفتم: درسته که پراید گرون شده
ولی بستگی داره من چجوری و به کی هیکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می
تونیم باهم کنار بیایم و من یه پراید بخرم
.
آرزو که مطلب و گرفت،دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت و با خنده گفت:
هیس یکی بشنوه فکر میکنه تو از اوناشی..
ساکت باش اینجا دانشگاهه. ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم و من یه سلام بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
- سلام آقا رحمان
آرزو با تعجب گفت:وایسا ببینم، تواسم این و از کجامی دونی؟!
خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
- برو بابا خراب چیه؟!از مسعود شنیدم بهش گفت آقارحمان.
آرزو دیگه خفه شد و هیچی نگفت از پله ها بالارفتیم و دیگه وارد سالن شده بودیم
که یهو نفهمیدم چی شد. به پام گیر کرد لای اون یکی پام و با مخ رفتم توزمین. آخه چرامن انقدر دست و پا چلفتیم؟!
آرزو که نگرانم شده بود، خم شد و سعی کرد بلندم کنه.
یهو حس کردم یه دستی روی بازومه..
.اولش گفتم دست آرزو اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم! آرزو این همه مو
نداشت.دستش شبیه دست مرداست نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
با تعجب سرم و برگردوندم که با دو تا تیله آبی روبه رو شدم...
آه آه... اینکه بابک!
خواستم دستش و پس بزنم اما گفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!
حالا درسته که نباید دستش و می ذاشت روی بازوم اما خب دیگه کاریه که کرده.
منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم..
ضایع اس اگه به خوام دستش و پس بزنم و باههاش دعوا کنم.
بیچاره مثلا قصدش انجام کار خیر بوده!!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر