کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت31 رمان پارادوکس متفکر چونشو با دستاش گرفت و گفت: _ خوب چرا همچین حرفی زد؟ چشامو دور تا دور اتاق گردوندم تا جلوی ریزشه قطره های اشکمو بگیرم. تو همون حال گفتم: _ نمیدونم.. واقعا نمیدونم. این همون چرایی شده که یه مدته افتاده به جونم و هر جور فکر میکنم…
#پارت32
رمان پارادوکس
با سوالی که پرسید فهمیدم مامان فاطمه چیزی ازینکه من یه دختر پرورشگاهیم به خانوم دکتر نگفته. شاید چون فکر میکرده ممکنه من ازین موضوع ناراحت بشم. یا شایدم نخواسته خانوم دکتر فکری که حمید درموردم کرد بکنه. واسم فرقی نداشت. چون فهمیدن یا نفهمیدنش چیزیو عوض نمیکرد. بدون اینکه هیچ مقدمه ای بچینم گفتم:
_ چون من پرورشگاهیم. اون کسیم که بهش میگم مامان تو همون پرورشگاه سرپرستمون بوده. علاوه من خیلیای دیگه بهش میگن مامان. نمیخوام سربار زندگیش باشم.
لبخند محوی رو لباش نشست. اروم و با طمانینه گفت:
_ فکر نمیکردم هنوزم ادمایی به خوبی این زن وجود داشته باشن. امثال مادر تو بهم ثابت میکنن که خوبی هنوز نمرده.
خوب عزیزم. از امروز شروع کن. اول دنبال کار. وقتی پیدا کردی راجب خونه عوض کردنتم صحبت میکنیم. به منشی میگم برات یه نوبت دیگه بزاره. فراموش نکن که منتظرتم.
سرمو زیر انداختم و تشکر ارومی کردم. که یهو جدی گفت:
_تو این شهر و تو این جامعه، مظلوم بودن برات ضرره. یاد بگیر که از خودت دفاع کنی. نزاری کسی ضعفاتو بفهمه و انقدر قوی بشی که هیچکس فکر تعرض بهت به سرش خطور نکنه...
سرمو بلند کردمو زل زدم تو چشماش . با اطمینان پلکاشو رو هم باز و بسته کرد و گفت:
_ باشه؟؟؟
_ باشه....
از جام بلند شدمو دستشو که به سمتم دراز شده بود محکم فشردم.
_ ممنون که باهام حرف زدین.
_ من کاری نکردم عزیزم. هروقت که ارامشت برگشت اونوقت ازم تشکر کن.
لبخندی زدمو قدمامو سمت در برداشتم
اونم پشتم اومد رو به منشی گفت:
_ خانوم میرزایی براشون یه نوبت دیگه بزارید.
بعد با چشمش اشاره ای به منشی کرد که دقیق متوجه نشدم. اما منشی گفت:
_ چشم.
بعد خداحافظی خانوم دکتر وارد اتاقش شد و در و بست. منم سمت منشی رفتم و بعد پرسیدن نوبت بعدیم دستمو تو کیفم بردم تا ویزیت اینبارو پرداخت کنم.پولو سمتش گرفتم که با لبخند گفت:
_ خانوم دکتر با هرکسی که دوست میشه ازش ویزیت نمیگیره.
متعحب گفتم:
_ چی؟
_ خوب بهم گفتن از دوستاشون ویزیت نگیرم.
_ ولی اینجوری که نمیشه.
_ دفعه بعد با خودش صحبت کن عزیزم.
لبخند زد و جوابشو با لبخند دادم.
_ ممنونم.
_ خواهش میکنم.
_ عصرتون بخیر...
و بعد از در مطب زدم بیرون. حس و حال بهتری داشتم ...
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
با سوالی که پرسید فهمیدم مامان فاطمه چیزی ازینکه من یه دختر پرورشگاهیم به خانوم دکتر نگفته. شاید چون فکر میکرده ممکنه من ازین موضوع ناراحت بشم. یا شایدم نخواسته خانوم دکتر فکری که حمید درموردم کرد بکنه. واسم فرقی نداشت. چون فهمیدن یا نفهمیدنش چیزیو عوض نمیکرد. بدون اینکه هیچ مقدمه ای بچینم گفتم:
_ چون من پرورشگاهیم. اون کسیم که بهش میگم مامان تو همون پرورشگاه سرپرستمون بوده. علاوه من خیلیای دیگه بهش میگن مامان. نمیخوام سربار زندگیش باشم.
لبخند محوی رو لباش نشست. اروم و با طمانینه گفت:
_ فکر نمیکردم هنوزم ادمایی به خوبی این زن وجود داشته باشن. امثال مادر تو بهم ثابت میکنن که خوبی هنوز نمرده.
خوب عزیزم. از امروز شروع کن. اول دنبال کار. وقتی پیدا کردی راجب خونه عوض کردنتم صحبت میکنیم. به منشی میگم برات یه نوبت دیگه بزاره. فراموش نکن که منتظرتم.
سرمو زیر انداختم و تشکر ارومی کردم. که یهو جدی گفت:
_تو این شهر و تو این جامعه، مظلوم بودن برات ضرره. یاد بگیر که از خودت دفاع کنی. نزاری کسی ضعفاتو بفهمه و انقدر قوی بشی که هیچکس فکر تعرض بهت به سرش خطور نکنه...
سرمو بلند کردمو زل زدم تو چشماش . با اطمینان پلکاشو رو هم باز و بسته کرد و گفت:
_ باشه؟؟؟
_ باشه....
از جام بلند شدمو دستشو که به سمتم دراز شده بود محکم فشردم.
_ ممنون که باهام حرف زدین.
_ من کاری نکردم عزیزم. هروقت که ارامشت برگشت اونوقت ازم تشکر کن.
لبخندی زدمو قدمامو سمت در برداشتم
اونم پشتم اومد رو به منشی گفت:
_ خانوم میرزایی براشون یه نوبت دیگه بزارید.
بعد با چشمش اشاره ای به منشی کرد که دقیق متوجه نشدم. اما منشی گفت:
_ چشم.
بعد خداحافظی خانوم دکتر وارد اتاقش شد و در و بست. منم سمت منشی رفتم و بعد پرسیدن نوبت بعدیم دستمو تو کیفم بردم تا ویزیت اینبارو پرداخت کنم.پولو سمتش گرفتم که با لبخند گفت:
_ خانوم دکتر با هرکسی که دوست میشه ازش ویزیت نمیگیره.
متعحب گفتم:
_ چی؟
_ خوب بهم گفتن از دوستاشون ویزیت نگیرم.
_ ولی اینجوری که نمیشه.
_ دفعه بعد با خودش صحبت کن عزیزم.
لبخند زد و جوابشو با لبخند دادم.
_ ممنونم.
_ خواهش میکنم.
_ عصرتون بخیر...
و بعد از در مطب زدم بیرون. حس و حال بهتری داشتم ...
@kadbanoiranii
#پارت32
به ساشا زنگ زدم و گفتم امشب برای شام خونه ی داییم دعوتیم و نمیتونیم همو ببینیم که شک نکنه و همسر ساناز رو فرستادم دنبالش تا به اینجا بیارتش.
پیراهن ماکسی بلند و پوشیده ی آبی رنگی به تن دارم که با کفش های پاشنه بلند مشکی ترکیب جذابی شده.
موهای اتو کشیدم، همراه این آرایش با تناژ آبی، زیباترم کرده.
همه ی مهمونا رسیدن و منتظر اومدن ساشا هستیم.
بعد از احوال پرسی و خوشامد گویی به همه در کنار ایلیا و مامان و بابا می ایستم.
ایلیا سرشو نزدیک گوشم میاره و میگه :
_شبیه السا تو اون انیمیشن فروزون شدی
_ینی واقعا همونقد خوشگل شدم؟
_از اونم خوشگل تری.
با ذوق میگم :
_قربونت برم چشمات خوشگل میبینه، داداش جذاب من امشب چرا پارتنرشو نیاورده؟
میخنده :
_آخه نمیتونستم تبعیض قائل بشم، نمیشد همه رو بیارم
می دونستم با تمام خاطرخواه هایی که داره، اهل بازی با احساسات دخترا نیست و به خودش این اجازه رو نمیداد. با هر دختری ام دوست میشد بهش میگفت که قصدش فقط دوستیه و هیچ سواستفاده ای در کارش نبود.
ساناز رو می بینم که به سمتم پا تند کرده
مامان میگه :
_نيلو فکر کنم ساشا رسیده.
ساناز بهمون میرسه و میگه :
_نيلو بدو دم در ورودی، رسیدن.
طبق هماهنگی که از قبل انجام شده، برق ها رو خاموش میکنن و نور لامپ های رنگی ریسمان های تولد، فضا رو زیبا و روشن کرده.
همه سکوت میکنند و من با هیجان نزدیک در منتظر ورود ساشا ام.
صداشونو میشنوم که با همسر ساناز نزدیک میشن و ساشا داره غر میزنه که اینجا کجاست و برای چی اونو به اینجا آورده!!
در که باز میشه ضربان قلبم تندتر میشه.
جمیله خانم، ساناز و مامان در کنار من و پدرها کمی دور ایستادند انگار که این جشن ها برای سن و سالشون حوصله سر بَره.
همزمان با ورود ساشا صدای مهمونا بلند میشه که شعر تولدت مبارک رو براش میخونن و من ناباوری و تعجب رو تو چهرش می بینم.
جلو میرم و برای اولین بار واسه گرفتن دستش پیش قدم میشم و با محبت به چشماش نگاه میکنم :
_تولدت مبارک ساشا
میخنده و جلوی چشم همه بغلم میکنه.
در هوا معلق میشم و ساشا یک دور می چرخه و منو زمین میزاره.
گونمو میبوسه و با هیجان میگه :
_خیلی عاشقتم بخدا. فرشته ی مهربونم
برق ها روشن میشه
ساشا با همه احوال پرسی میکنه و باهم ب طرف جایگاهی که با بادکنک های آبی و سفید تزئین کردیم میریم.
صدای موزیک بلند میشه و همهمه و شادی از هر طرف به گوش میرسه.
مهمون ها حدود 40 نفرن و پرانرژی.
ساشا یک لحظه هم دستمو رها نمیکنه.
ساناز کیک رو میاره و روی میز پایه بلند روب روی ما قرار میده و شمع 28 رو، روشن می کنه و ساشا رو میبوسه و عقب تر می ایسته.
دستمو حائل دهان خودم و گوش ساشا میکنم و میگم :
_اول آرزو کن. بعد فوت کن.
_آرزوم کنارم وایساده.
شادیم مضاعف میشه و همراه بقیه می شمارم :
_سه... دو.... یک...
شمعو فوت میکنه و منو سخت در آغوش میکشه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
به ساشا زنگ زدم و گفتم امشب برای شام خونه ی داییم دعوتیم و نمیتونیم همو ببینیم که شک نکنه و همسر ساناز رو فرستادم دنبالش تا به اینجا بیارتش.
پیراهن ماکسی بلند و پوشیده ی آبی رنگی به تن دارم که با کفش های پاشنه بلند مشکی ترکیب جذابی شده.
موهای اتو کشیدم، همراه این آرایش با تناژ آبی، زیباترم کرده.
همه ی مهمونا رسیدن و منتظر اومدن ساشا هستیم.
بعد از احوال پرسی و خوشامد گویی به همه در کنار ایلیا و مامان و بابا می ایستم.
ایلیا سرشو نزدیک گوشم میاره و میگه :
_شبیه السا تو اون انیمیشن فروزون شدی
_ینی واقعا همونقد خوشگل شدم؟
_از اونم خوشگل تری.
با ذوق میگم :
_قربونت برم چشمات خوشگل میبینه، داداش جذاب من امشب چرا پارتنرشو نیاورده؟
میخنده :
_آخه نمیتونستم تبعیض قائل بشم، نمیشد همه رو بیارم
می دونستم با تمام خاطرخواه هایی که داره، اهل بازی با احساسات دخترا نیست و به خودش این اجازه رو نمیداد. با هر دختری ام دوست میشد بهش میگفت که قصدش فقط دوستیه و هیچ سواستفاده ای در کارش نبود.
ساناز رو می بینم که به سمتم پا تند کرده
مامان میگه :
_نيلو فکر کنم ساشا رسیده.
ساناز بهمون میرسه و میگه :
_نيلو بدو دم در ورودی، رسیدن.
طبق هماهنگی که از قبل انجام شده، برق ها رو خاموش میکنن و نور لامپ های رنگی ریسمان های تولد، فضا رو زیبا و روشن کرده.
همه سکوت میکنند و من با هیجان نزدیک در منتظر ورود ساشا ام.
صداشونو میشنوم که با همسر ساناز نزدیک میشن و ساشا داره غر میزنه که اینجا کجاست و برای چی اونو به اینجا آورده!!
در که باز میشه ضربان قلبم تندتر میشه.
جمیله خانم، ساناز و مامان در کنار من و پدرها کمی دور ایستادند انگار که این جشن ها برای سن و سالشون حوصله سر بَره.
همزمان با ورود ساشا صدای مهمونا بلند میشه که شعر تولدت مبارک رو براش میخونن و من ناباوری و تعجب رو تو چهرش می بینم.
جلو میرم و برای اولین بار واسه گرفتن دستش پیش قدم میشم و با محبت به چشماش نگاه میکنم :
_تولدت مبارک ساشا
میخنده و جلوی چشم همه بغلم میکنه.
در هوا معلق میشم و ساشا یک دور می چرخه و منو زمین میزاره.
گونمو میبوسه و با هیجان میگه :
_خیلی عاشقتم بخدا. فرشته ی مهربونم
برق ها روشن میشه
ساشا با همه احوال پرسی میکنه و باهم ب طرف جایگاهی که با بادکنک های آبی و سفید تزئین کردیم میریم.
صدای موزیک بلند میشه و همهمه و شادی از هر طرف به گوش میرسه.
مهمون ها حدود 40 نفرن و پرانرژی.
ساشا یک لحظه هم دستمو رها نمیکنه.
ساناز کیک رو میاره و روی میز پایه بلند روب روی ما قرار میده و شمع 28 رو، روشن می کنه و ساشا رو میبوسه و عقب تر می ایسته.
دستمو حائل دهان خودم و گوش ساشا میکنم و میگم :
_اول آرزو کن. بعد فوت کن.
_آرزوم کنارم وایساده.
شادیم مضاعف میشه و همراه بقیه می شمارم :
_سه... دو.... یک...
شمعو فوت میکنه و منو سخت در آغوش میکشه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت32
این چه مهربون شده؟!واقعا این ارزو؟
نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
مسعود با همون اخم گفت: فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سوء استفاده نکنن!
اوهو... برو بمیر بابا... چه خودشم تحویل می گیره!!
!سوءاستفاده!! تواصلا کی باشی که من بخوام ازت
سوء استفاده بکنم؟!!زرشک
!!!
پوزخندی زدم و روبه مسعود اما خطاب به آرزو گفتم:
آرزو جان، وقتی آقایون میگن نه یعنی نه در ضمن مثل اینکه تصمیم آقای ادیب خیلی جدیه
اما بهتره بریم سر خر کمتر جای بیشتر!
امیر یهو زد زیر خنده. چه عجب مایه بار دیدیم این برج زهرمار بخنده!!
آرزو چپ چپ نگام کردو مسعود هم با عصبانیت زل زد بهم.
چیش...بی ریخت!
آرزو که از خجالت سرخ شده بود آروم گفت:
ببخشید توروخدا. شرمنده. مسعود پوزخندی زد و گفت: چرا شما معذرت خواهی میکنید؟
فعلا کسی که باید عذر بخواد عين خیالشم نیست!
اخمی کردم گفتم: کسی که از نظر شما باید عذر خواهی کنه
، دلیلی برای عذرخواهی نمی بینه
خودت گفتی بگرد تابگردیم!
به دلیل تپل بودن کارمم ۱-۳ جلوهستم. شما بیفت دنبال نقشه جدید یه وخ نبازی.
وخیلی خونسرد ادامه دادم:
- تو هم خیلی خسیسیا!!
۴ تا لاستیک بود دیگه!
دوباره صدای خنده امیر بلند شد!!!
این چه خوش خنده شده امروز؛ مسعود داشت حرص می خورد اما سعی می کرد
خودش و خونسرد نشون بده که اصلا هم در ایفای نقشش موفق نبود و
تابلو بود که داره از عصبانیت میترکه.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
این چه مهربون شده؟!واقعا این ارزو؟
نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
مسعود با همون اخم گفت: فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سوء استفاده نکنن!
اوهو... برو بمیر بابا... چه خودشم تحویل می گیره!!
!سوءاستفاده!! تواصلا کی باشی که من بخوام ازت
سوء استفاده بکنم؟!!زرشک
!!!
پوزخندی زدم و روبه مسعود اما خطاب به آرزو گفتم:
آرزو جان، وقتی آقایون میگن نه یعنی نه در ضمن مثل اینکه تصمیم آقای ادیب خیلی جدیه
اما بهتره بریم سر خر کمتر جای بیشتر!
امیر یهو زد زیر خنده. چه عجب مایه بار دیدیم این برج زهرمار بخنده!!
آرزو چپ چپ نگام کردو مسعود هم با عصبانیت زل زد بهم.
چیش...بی ریخت!
آرزو که از خجالت سرخ شده بود آروم گفت:
ببخشید توروخدا. شرمنده. مسعود پوزخندی زد و گفت: چرا شما معذرت خواهی میکنید؟
فعلا کسی که باید عذر بخواد عين خیالشم نیست!
اخمی کردم گفتم: کسی که از نظر شما باید عذر خواهی کنه
، دلیلی برای عذرخواهی نمی بینه
خودت گفتی بگرد تابگردیم!
به دلیل تپل بودن کارمم ۱-۳ جلوهستم. شما بیفت دنبال نقشه جدید یه وخ نبازی.
وخیلی خونسرد ادامه دادم:
- تو هم خیلی خسیسیا!!
۴ تا لاستیک بود دیگه!
دوباره صدای خنده امیر بلند شد!!!
این چه خوش خنده شده امروز؛ مسعود داشت حرص می خورد اما سعی می کرد
خودش و خونسرد نشون بده که اصلا هم در ایفای نقشش موفق نبود و
تابلو بود که داره از عصبانیت میترکه.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر