#پارت2
رمان پارادوکس
دستاشو رو شونه هام گزاشت. این زن تو تمام مدتی که تو این پرورشگاه زندگی میکردم برام مادر بود. بعد خدا جای تمام نداشته هامو پر کرد. سعیشو میکرد که نزاره کمبود پدر و مادر مو حس کنم. نگاهم به چروک های کنار چشمش افتاد. گذر زمان اونو هم پیر کرده بود. دستاشو باز کرد و من مثل همیشه به آغوش پر از مهرش پناه بردم . اروم روی سرمو بوسید. چشامو بستمو تمام محبت مادرشونو با عمق وجودم حس کردم. زنی که با اینهمه عشقش به بچه ها خودش صاحب فرزندی نشد و من همیشه با خودخواهی تمام فکر میکردم اگه خدا به اون بچه میداد شاید من هیچوقت طعم این یه ذره ارامشو نمیچشیدم. تمام هجده سالی که اینجا بودم از همه چی بی نیازم کرده بود و بعد از اون وقتی خواستم ازش جدا شم با مهربونی تمام گفت که اختیار زندگیم با منه و اون وظیفه داره تاجایی که از دستش برمیاد وسایل راحتیمو فراهم کنه. با صدای ارومش زیر گوشم به خودم اومدم:
_ آمین، دختر قشنگم مشکلی نداری؟ همه چی رو به راهه؟
لبخندی رو لبام نشست. دلتنگیشو با تمام وجودم حس میکردم.
_ اره فاطمه جون. به لطف شما و حاج اقا همه چی خوبه.
_ از کارت راضی هستی؟ ماشین چی؟ ازون راضی هستی؟ اذیتت که نکرد؟
فشاری به دستاش اوردم و گفتم:
_ همه چی خوبه. منم خوبم. کارمم خداروشکر. به لطف شما راضیم. انقدر نگران من نباشید.
زیر لب گفت:
_ مگه میشه فکرت نباشم؟ دخترمی. خودم بزرگت کردم. مگه میشه بیخیالت باشم؟
_ من قول میدم هروقت به مشکل خوردم بهتون بگم. توروخدا نگرانم نباشید. اینجوری من معذبم. به فکر سلامتیتون باشید.
نگاهی به آسمون کرد و گفت:
_ خدا میدونه که هر وقت میری تا سری بعد که برگردی تورو به خدا میسپارمو از خودش میخوامت.
لبخند زدمو گفتم:
_وقتی منو به اون سپردین دیگه دلهره ی چی دارین؟ گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد..یادتونه؟
کم کم رد لبخند رو لباش پیدا شد.
_ چه خوب یادت مونده آمین.
_ مگه میشه لالایی شباتونو یادم بره؟
_ خدا حفظت کنه دخترم.
_ خدا سایتونو از سر ماها کم نکنه.
فاطمه جون اجازه هست من برم؟ زیاد مرخصی نگرفتم از اژانس.
_ برو دخترم. مواظبه خودت باش. من منتظرتم تا بازم بیای.
اروم گونشو بوسیدم و گفتم :
_ چشم.
با خداحافظی از در زدم بیرون. سمت ماشینم رفتم. خدا خیرش بده حاج اقا رو که اینو برام گرفت و قرار شد قسطی پولشو بدم. حاج خانومم که زحمت پیدا کردن کارم رو دوشش بود. سوار ماشین شدم و سمت اژانس حرکت کردم.
وسط راه چشمم به فروشگاه که افتاد زدم رو ترمز تا چند تا تیکه خریدمو هم بکنم. از طرفی حس دخترانه شیرینی، برای دیدنش تو دلم اومده بود که باعث شیطنتی شد که تو وجودم بیدار شده بود. از ماشین اومدم پایین و سمت فروشگاه رفتم. قبل ازینکه منو ببینه اول چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و رفتم تا پولشو حساب کنم. سرش پایین بود و با ماشین حساب سرگرم شده بود. وسایلو رو میز گزاشتم. بدون اینکه نگام کنه گفت:
_ نوبت و رعایت کنید لطفا.
خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. اروم بهش گفتم:
_ سلام.
جوری سرشو بلند کرد که صدای ترق تروقشو شنیدم. اولش شوکه شد اما بعد چشماش برق زد. با صدای مهربونی گفت:
_ سلام. چه عجب ازین ورا. راه گم کردین؟
سر به زیر با حس خجالتی که سراغم اومده بود گفتم:
_ یکم خرید داشتم . اینجا هم سر راهم بود گفتم انجامش بدم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ کار خوبی کردین.
بعد زل زد بهم. چند دقیقه همونطور بهم خیره شده بود که معذب شدم:
_ اقا حمید میشه زودتر حساب کنید. یه مقدار عجله دارم.
دستپاچه شد. تندی نگاهشو ازم گرفت و گفت:
_ قابلتونو نداره. شما برید من حساب میکنم.
اخمام رفت تو هم. دلیلی نداشت الان ازین کارا برام کنه. با دیدن حالت صورتم انگار خودش فهمید اشتباه کرده. بدتر هول شد و گفت:
_ الان حساب میکنم.
چند لحظه بعد مبلغ مورد نظرو گفت و پولو از تو کیفم در اوردم بهش دادم.
_ با اجازتون.
_ خانوم سپهری؟
مکث کردم. اروم زیر لب گفتم:
_ بله؟
سرشو انداخت پایین و من من کنان گفت:
_ اجازه هست اخر هفته مزاحمتون بشم؟
بدون اینکه تغییری تو صورتم ایجاد کنم گفتم:
_ گفتم که. در صورتی که با خانوادتون تشریف بیارید.
پوفی کشید و گفت:
_ راضیشون میکنم. هیچی نمیتونه جلوی این اتفاق و بگیره. حتی پیش داوری ناعادلانه و اشتباه پدر و مادرم.
ته دلم یه جوری شد. یه حس ناب و شیرین. اما به روی خود نیاوردم. زیر لب خداحافظی کردمو اومدم بیرون.
غافل ازینکه سرنوشت خوابای دیگه ای برام دیده بود
**
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
دستاشو رو شونه هام گزاشت. این زن تو تمام مدتی که تو این پرورشگاه زندگی میکردم برام مادر بود. بعد خدا جای تمام نداشته هامو پر کرد. سعیشو میکرد که نزاره کمبود پدر و مادر مو حس کنم. نگاهم به چروک های کنار چشمش افتاد. گذر زمان اونو هم پیر کرده بود. دستاشو باز کرد و من مثل همیشه به آغوش پر از مهرش پناه بردم . اروم روی سرمو بوسید. چشامو بستمو تمام محبت مادرشونو با عمق وجودم حس کردم. زنی که با اینهمه عشقش به بچه ها خودش صاحب فرزندی نشد و من همیشه با خودخواهی تمام فکر میکردم اگه خدا به اون بچه میداد شاید من هیچوقت طعم این یه ذره ارامشو نمیچشیدم. تمام هجده سالی که اینجا بودم از همه چی بی نیازم کرده بود و بعد از اون وقتی خواستم ازش جدا شم با مهربونی تمام گفت که اختیار زندگیم با منه و اون وظیفه داره تاجایی که از دستش برمیاد وسایل راحتیمو فراهم کنه. با صدای ارومش زیر گوشم به خودم اومدم:
_ آمین، دختر قشنگم مشکلی نداری؟ همه چی رو به راهه؟
لبخندی رو لبام نشست. دلتنگیشو با تمام وجودم حس میکردم.
_ اره فاطمه جون. به لطف شما و حاج اقا همه چی خوبه.
_ از کارت راضی هستی؟ ماشین چی؟ ازون راضی هستی؟ اذیتت که نکرد؟
فشاری به دستاش اوردم و گفتم:
_ همه چی خوبه. منم خوبم. کارمم خداروشکر. به لطف شما راضیم. انقدر نگران من نباشید.
زیر لب گفت:
_ مگه میشه فکرت نباشم؟ دخترمی. خودم بزرگت کردم. مگه میشه بیخیالت باشم؟
_ من قول میدم هروقت به مشکل خوردم بهتون بگم. توروخدا نگرانم نباشید. اینجوری من معذبم. به فکر سلامتیتون باشید.
نگاهی به آسمون کرد و گفت:
_ خدا میدونه که هر وقت میری تا سری بعد که برگردی تورو به خدا میسپارمو از خودش میخوامت.
لبخند زدمو گفتم:
_وقتی منو به اون سپردین دیگه دلهره ی چی دارین؟ گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد..یادتونه؟
کم کم رد لبخند رو لباش پیدا شد.
_ چه خوب یادت مونده آمین.
_ مگه میشه لالایی شباتونو یادم بره؟
_ خدا حفظت کنه دخترم.
_ خدا سایتونو از سر ماها کم نکنه.
فاطمه جون اجازه هست من برم؟ زیاد مرخصی نگرفتم از اژانس.
_ برو دخترم. مواظبه خودت باش. من منتظرتم تا بازم بیای.
اروم گونشو بوسیدم و گفتم :
_ چشم.
با خداحافظی از در زدم بیرون. سمت ماشینم رفتم. خدا خیرش بده حاج اقا رو که اینو برام گرفت و قرار شد قسطی پولشو بدم. حاج خانومم که زحمت پیدا کردن کارم رو دوشش بود. سوار ماشین شدم و سمت اژانس حرکت کردم.
وسط راه چشمم به فروشگاه که افتاد زدم رو ترمز تا چند تا تیکه خریدمو هم بکنم. از طرفی حس دخترانه شیرینی، برای دیدنش تو دلم اومده بود که باعث شیطنتی شد که تو وجودم بیدار شده بود. از ماشین اومدم پایین و سمت فروشگاه رفتم. قبل ازینکه منو ببینه اول چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و رفتم تا پولشو حساب کنم. سرش پایین بود و با ماشین حساب سرگرم شده بود. وسایلو رو میز گزاشتم. بدون اینکه نگام کنه گفت:
_ نوبت و رعایت کنید لطفا.
خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. اروم بهش گفتم:
_ سلام.
جوری سرشو بلند کرد که صدای ترق تروقشو شنیدم. اولش شوکه شد اما بعد چشماش برق زد. با صدای مهربونی گفت:
_ سلام. چه عجب ازین ورا. راه گم کردین؟
سر به زیر با حس خجالتی که سراغم اومده بود گفتم:
_ یکم خرید داشتم . اینجا هم سر راهم بود گفتم انجامش بدم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ کار خوبی کردین.
بعد زل زد بهم. چند دقیقه همونطور بهم خیره شده بود که معذب شدم:
_ اقا حمید میشه زودتر حساب کنید. یه مقدار عجله دارم.
دستپاچه شد. تندی نگاهشو ازم گرفت و گفت:
_ قابلتونو نداره. شما برید من حساب میکنم.
اخمام رفت تو هم. دلیلی نداشت الان ازین کارا برام کنه. با دیدن حالت صورتم انگار خودش فهمید اشتباه کرده. بدتر هول شد و گفت:
_ الان حساب میکنم.
چند لحظه بعد مبلغ مورد نظرو گفت و پولو از تو کیفم در اوردم بهش دادم.
_ با اجازتون.
_ خانوم سپهری؟
مکث کردم. اروم زیر لب گفتم:
_ بله؟
سرشو انداخت پایین و من من کنان گفت:
_ اجازه هست اخر هفته مزاحمتون بشم؟
بدون اینکه تغییری تو صورتم ایجاد کنم گفتم:
_ گفتم که. در صورتی که با خانوادتون تشریف بیارید.
پوفی کشید و گفت:
_ راضیشون میکنم. هیچی نمیتونه جلوی این اتفاق و بگیره. حتی پیش داوری ناعادلانه و اشتباه پدر و مادرم.
ته دلم یه جوری شد. یه حس ناب و شیرین. اما به روی خود نیاوردم. زیر لب خداحافظی کردمو اومدم بیرون.
غافل ازینکه سرنوشت خوابای دیگه ای برام دیده بود
**
@kadbanoiranii
#پارت2
بدم نمیاد حرفهاشو بشنوم. باید حال جالبی داشته باشه.
خانومانه سینی چای آوردن، سرخ و سفید شدن، و خصوصی صحبت کردن
بابا می گفت آقای فرامرزی در خواست کرده اجازه بدیم با خانواده خدمت ما برسن، تا من و ساشا باهم حرف بزنیم شاید من هم ساشا رو بپسندم. گفته آرزوش اینه که من عروسش بشم.
باز هم لبخند می زنم، بابا احساس غرور می کرد که دخترش اون قدر خانوم و مقبوله که خیلی ها آرزو می کنن عروسشون باشم.
تا سال گذشته خودش تمام خواستگار هام رو رد میکرد و میگفت زوده و باید بیست سالگی رو پشت سر بگذارم،
مامان پنهانی به گوش من می رسوند که چه کسانی خواهان من هستند.
همین دوماه پیش شمع 21 رو فوت کردم و از خدا خواستم خانواده ی سه نفره مون همیشه شاد و بی غم باشه.
مجوز رو برای خواستگاریِ رسمیِ آقای ساشا فرامرزی صادر می کنم.
چه اشکالی داره؟!
میان و اگر باب میلم نبود جواب رد میدم.
گوشیم رو از پاتختی بر میدارم و ساعت صفحه رو چک میکنم. نزدیک 6 صبح است.
برای بیدار شدن واقعا زود بود اما حالا که دیگه خوابم نمی بره بهتره یکبار هم به جای مامان من صبحانه رو آماده کنم.
مسواک می زنم و دست و رویم رو می شویم.
رو به آینه ی قدی اتاق می ایستم و شونه رو با لطافت روی موهام می کشم، مشکیِ براقش رو دوست دارم، بلنداش کمی پایین تر از شونه هام می رسه و صورتم رو قاب گرفته، تضاد زیبایی با پوست سفیدم داره.
بلوز و شلوار خرسی خوابم رو با یک لباس مناسب عوض میکنم و با رضایت از وضع ظاهریم از اتاق خارج می شم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
بدم نمیاد حرفهاشو بشنوم. باید حال جالبی داشته باشه.
خانومانه سینی چای آوردن، سرخ و سفید شدن، و خصوصی صحبت کردن
بابا می گفت آقای فرامرزی در خواست کرده اجازه بدیم با خانواده خدمت ما برسن، تا من و ساشا باهم حرف بزنیم شاید من هم ساشا رو بپسندم. گفته آرزوش اینه که من عروسش بشم.
باز هم لبخند می زنم، بابا احساس غرور می کرد که دخترش اون قدر خانوم و مقبوله که خیلی ها آرزو می کنن عروسشون باشم.
تا سال گذشته خودش تمام خواستگار هام رو رد میکرد و میگفت زوده و باید بیست سالگی رو پشت سر بگذارم،
مامان پنهانی به گوش من می رسوند که چه کسانی خواهان من هستند.
همین دوماه پیش شمع 21 رو فوت کردم و از خدا خواستم خانواده ی سه نفره مون همیشه شاد و بی غم باشه.
مجوز رو برای خواستگاریِ رسمیِ آقای ساشا فرامرزی صادر می کنم.
چه اشکالی داره؟!
میان و اگر باب میلم نبود جواب رد میدم.
گوشیم رو از پاتختی بر میدارم و ساعت صفحه رو چک میکنم. نزدیک 6 صبح است.
برای بیدار شدن واقعا زود بود اما حالا که دیگه خوابم نمی بره بهتره یکبار هم به جای مامان من صبحانه رو آماده کنم.
مسواک می زنم و دست و رویم رو می شویم.
رو به آینه ی قدی اتاق می ایستم و شونه رو با لطافت روی موهام می کشم، مشکیِ براقش رو دوست دارم، بلنداش کمی پایین تر از شونه هام می رسه و صورتم رو قاب گرفته، تضاد زیبایی با پوست سفیدم داره.
بلوز و شلوار خرسی خوابم رو با یک لباس مناسب عوض میکنم و با رضایت از وضع ظاهریم از اتاق خارج می شم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت2
- یعنی اینکه حسش نیست ابیخیال شو دیگه آرزو
- امروز با حسینی کلاس داریما!
- خب داشته باشیم.
- خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟
پتو رو کشیدم روی سرم و با لحن خواب آلودی گفتم
:اون هیچ کاری از دستش برنمیاد.
و چشمام و بستم.
- شیدا !!!اذیت نکن دیگه. پاشو
- بیخیال شو دیشب دیر خوابیدم، خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!
- چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟
! همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،
باشیطنت گفتم:داشتم با آقامون اس بازی می کردم
، نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!
آرزو خندید و به سمتم اومد. پتو رو از روی سرم کنار کشید و گفت: پاشو ببینم
خر خودتی.. خدا پس کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو چشمام و باز کردم و
باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی امثه پنجه آفتاب می
مونم.
آرزو با خنده گفت: تو از خودت تعریف نکنی، کی تعریف کنه؟!
خندیدم و گفتم: عزیزم من چه از خودم تعریف کنم، چه نکنم، تعریفی هستم!
- اوهوااعتماد به سقفتون تو طحالم خانوما
بعد از گفتن این حرف، در حالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،
گفت: پاشو ببینم مرده شوره ریختت و ببرن ميدونی ساعت چنده؟!
۷:۴۵ پاشو پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
- یعنی اینکه حسش نیست ابیخیال شو دیگه آرزو
- امروز با حسینی کلاس داریما!
- خب داشته باشیم.
- خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟
پتو رو کشیدم روی سرم و با لحن خواب آلودی گفتم
:اون هیچ کاری از دستش برنمیاد.
و چشمام و بستم.
- شیدا !!!اذیت نکن دیگه. پاشو
- بیخیال شو دیشب دیر خوابیدم، خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!
- چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟
! همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،
باشیطنت گفتم:داشتم با آقامون اس بازی می کردم
، نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!
آرزو خندید و به سمتم اومد. پتو رو از روی سرم کنار کشید و گفت: پاشو ببینم
خر خودتی.. خدا پس کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو چشمام و باز کردم و
باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی امثه پنجه آفتاب می
مونم.
آرزو با خنده گفت: تو از خودت تعریف نکنی، کی تعریف کنه؟!
خندیدم و گفتم: عزیزم من چه از خودم تعریف کنم، چه نکنم، تعریفی هستم!
- اوهوااعتماد به سقفتون تو طحالم خانوما
بعد از گفتن این حرف، در حالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،
گفت: پاشو ببینم مرده شوره ریختت و ببرن ميدونی ساعت چنده؟!
۷:۴۵ پاشو پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#فیلم_آموزش_رول_کیک_شکلاتی
#پارت2
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#فیلم_آموزش_رول_کیک_شکلاتی
#پارت2
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کیک_تیرامیسو
#پارت2
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت2
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر