کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت16 رمان پارادوکس نمیدونم چقدر تو بغلش هق هق کردم که دستاشو انداخت دور کمرمو بلندم کرد. شانس اوردیم که دیر وقت بود و همسایه ها نبودن. پروانه کلیدو ازم گرفت تو در چرخوند. وارد که شدیم تو حیاط لبه پله نشستم. فاطمه جون و پروانه هم کنارم. مثه جنازه شده…
#پارت17
رمان پارادوکس
پروانه که تا حالا سکوت کرده بود گفت:
_ دکتر رفتی؟
_ دکتر برای چی؟
_ برای معاینه.. کلافه پوفی کشیدمو گفتم:
_ زن بودنم حتما باید جار زده بشه تو عموم؟ بیخیال دیگه پروانه. باید با این درد بسازم.
غمگین گفت:
_ روحیتوباختی آمین.
پوزخند زدم:
_ زندگیمو باختم...
_ اینجوری نگو دخترم ..
_واقعیته. فقط دلیلشو نمیدونم..
فاطمه جون درحالیکه رنگ از صورتش پریده بود گفت:
_آمین حتما باید دکتر بری..
با حرص تو صدام گفتم:
_ من که بهتون گفتم....
نزاشت جملمو ادامه بدم. قیافش جدی شده بود. با صدای محکمش گفت:
_ اگه حامله شده باشی میخوای چیکار کنی هان؟ باید بری دکتر معاینت کنه.
رنگ از صورتم پرید. اوج بدبختی بود. حامله شم؟ من؟ بدون شوهر؟ وای خدا مرگ شیرین تر بود برام. تمام وجودم لرزید. دندونام بهم میخورد. وحشت تمام وجودمو گرفت. انگار فهمیدن که حالم خوب نیست. محکم تکونم میدادن و حرف میزدن اما فقط لباشونو میدیدم که تکون میخوره. وای اگه حامله بودم باید چه غلطی میکردم؟ یهو صورتم خیس شد. یهو از اون حالت اومدم بیرون. با ترس به پروانه خیره شدم که به صورتم اب میپاشید. تو چشماش نگرانی موج میزد. اروم لب زدم:
_ اگه حامله باشم چی؟
فاطمه جون که شنیدن صدای من ارومتر شده بود گفت:
_ نصف عمرم کردی. انشالا که همچین چیزی نیست. صبح میریم دکتر. امشب پیشت میمونم. حالا بیا بالا یکم بخواب رنگ به صورتت نمونده.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
پروانه که تا حالا سکوت کرده بود گفت:
_ دکتر رفتی؟
_ دکتر برای چی؟
_ برای معاینه.. کلافه پوفی کشیدمو گفتم:
_ زن بودنم حتما باید جار زده بشه تو عموم؟ بیخیال دیگه پروانه. باید با این درد بسازم.
غمگین گفت:
_ روحیتوباختی آمین.
پوزخند زدم:
_ زندگیمو باختم...
_ اینجوری نگو دخترم ..
_واقعیته. فقط دلیلشو نمیدونم..
فاطمه جون درحالیکه رنگ از صورتش پریده بود گفت:
_آمین حتما باید دکتر بری..
با حرص تو صدام گفتم:
_ من که بهتون گفتم....
نزاشت جملمو ادامه بدم. قیافش جدی شده بود. با صدای محکمش گفت:
_ اگه حامله شده باشی میخوای چیکار کنی هان؟ باید بری دکتر معاینت کنه.
رنگ از صورتم پرید. اوج بدبختی بود. حامله شم؟ من؟ بدون شوهر؟ وای خدا مرگ شیرین تر بود برام. تمام وجودم لرزید. دندونام بهم میخورد. وحشت تمام وجودمو گرفت. انگار فهمیدن که حالم خوب نیست. محکم تکونم میدادن و حرف میزدن اما فقط لباشونو میدیدم که تکون میخوره. وای اگه حامله بودم باید چه غلطی میکردم؟ یهو صورتم خیس شد. یهو از اون حالت اومدم بیرون. با ترس به پروانه خیره شدم که به صورتم اب میپاشید. تو چشماش نگرانی موج میزد. اروم لب زدم:
_ اگه حامله باشم چی؟
فاطمه جون که شنیدن صدای من ارومتر شده بود گفت:
_ نصف عمرم کردی. انشالا که همچین چیزی نیست. صبح میریم دکتر. امشب پیشت میمونم. حالا بیا بالا یکم بخواب رنگ به صورتت نمونده.
@kadbanoiranii
#پارت17
ایلیا کوله پشتی منو ازم میگیره و جواب مامانو میده :
_هیچی نمی خورم عمه جون
منو نيلو بریم دیگه، دیر میشه
تایید می کنم و بعد از خداحافظی با مامان از خونه بیرون میایم.
******
استاد با تسلط کامل یکی از شعر های شاهنامه رو میخونه و راجبش توضیح میده اما من چیزی متوجه نمیشم
تمام حواسم پی ساشاست... جمله های ایلیا که بعد از خوردن غذا بهم گفت در گوشم می پیچه :
(نيلو هم با دلت و هم عقلت بسنج که آیا میخای ساشا با تمام این ویژگی هایی که ازش تعریف کردی، همسرت باشه یا نه؟
این مسئله ای نیست که من یا بابات یا هرکس دیگه ای بخایم تایید کنیم، تماما به خودت بستگی داره، پس همه ی مسئولیتش به عهده ی خودته... فقط صحت حرفاش راجب کار و بارش و سالم بودنشو من تایید میکنم چون راجبش تحقیق کردم، اما درمورد ادعای عاشقیش و رفتارش خودت باید به نتیجه برسی)
چشمای ساشا دروغ نمی گفت
دوستم داره
برام شیرینه که یک نفر تا این حد دیوونه وار منو بخاد
به دلم که رجوع میکنم. ساشا رو قبول داره و انگار جایی براش باز کرده.
با عقلم خودم رو در کنارش میزارم و از همه لحاظ مقایسه میکنم، سن، رفتار، جایگاه اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی....
و به نظر همه چیز دست به دست هم میدن تا ساشا مورد تایید من باشه.
_خانم حق طلب...
استاد با اخمی غلیظ اسممو صدا میزنه و من هول زده با تته پته میگم :
_ب.. بله استاد
_یک ساعته دارم صداتون میزنم خانوم، در کدوم دشت و دمن سِیر میکنید؟؟
(دشت و دمن کجا بوده آخه داشتم به شوهر آیندم فکر می کردم)
جلوی زبونمو میگیرم تا عصبی تر نشه و آهسته عذرخواهی میکنم :
_ ببخشید حواسم پرت شد، تکرار نمیشه.
سری تکون میده و میگه :
_صفحه ی 24 رو، برای بچه ها روخوانی کنید.
کتاب رو باز میکنم و شروع به خوندن میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
ایلیا کوله پشتی منو ازم میگیره و جواب مامانو میده :
_هیچی نمی خورم عمه جون
منو نيلو بریم دیگه، دیر میشه
تایید می کنم و بعد از خداحافظی با مامان از خونه بیرون میایم.
******
استاد با تسلط کامل یکی از شعر های شاهنامه رو میخونه و راجبش توضیح میده اما من چیزی متوجه نمیشم
تمام حواسم پی ساشاست... جمله های ایلیا که بعد از خوردن غذا بهم گفت در گوشم می پیچه :
(نيلو هم با دلت و هم عقلت بسنج که آیا میخای ساشا با تمام این ویژگی هایی که ازش تعریف کردی، همسرت باشه یا نه؟
این مسئله ای نیست که من یا بابات یا هرکس دیگه ای بخایم تایید کنیم، تماما به خودت بستگی داره، پس همه ی مسئولیتش به عهده ی خودته... فقط صحت حرفاش راجب کار و بارش و سالم بودنشو من تایید میکنم چون راجبش تحقیق کردم، اما درمورد ادعای عاشقیش و رفتارش خودت باید به نتیجه برسی)
چشمای ساشا دروغ نمی گفت
دوستم داره
برام شیرینه که یک نفر تا این حد دیوونه وار منو بخاد
به دلم که رجوع میکنم. ساشا رو قبول داره و انگار جایی براش باز کرده.
با عقلم خودم رو در کنارش میزارم و از همه لحاظ مقایسه میکنم، سن، رفتار، جایگاه اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی....
و به نظر همه چیز دست به دست هم میدن تا ساشا مورد تایید من باشه.
_خانم حق طلب...
استاد با اخمی غلیظ اسممو صدا میزنه و من هول زده با تته پته میگم :
_ب.. بله استاد
_یک ساعته دارم صداتون میزنم خانوم، در کدوم دشت و دمن سِیر میکنید؟؟
(دشت و دمن کجا بوده آخه داشتم به شوهر آیندم فکر می کردم)
جلوی زبونمو میگیرم تا عصبی تر نشه و آهسته عذرخواهی میکنم :
_ ببخشید حواسم پرت شد، تکرار نمیشه.
سری تکون میده و میگه :
_صفحه ی 24 رو، برای بچه ها روخوانی کنید.
کتاب رو باز میکنم و شروع به خوندن میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت17
اشکان سری تکون داد و گفت: آره..ساعت ۵ همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد
. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلو پام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد: به به خانوم شیدا خانوم
این دیگه کیه
من و از کجا می شناسه؟
از لاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. لاستیکش که خیلی جیگره.
آه آه نگاه چه چیزیه. پلاکشم که ایران چهل و چهاره. لامصب مال خوده تیرونه.
چراغارو؟!او اوه چه باکلاس از چراغاش معلومه که ماشین از اون خفناس.
پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر.. چه شیشه ی تمیزی.
چه لبی داره این رانندهه... چه دماغی...آه آه چه عینکی... موهارو داشته باش... !!!
صبر کن ببینم.... این که مسعود گودزیلاس!
اصلا این پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!
چیش پسره ی بی ریخت!! اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.
مسعود برای نگهبان دم در بوقی زد و گفت: چاکر آقا رحمان!
انگار خیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان باش دستی تکون داد و گرم و صمیمی گفت:
- سلام مسعود خان.
و از این ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.
خو چیکار کنم اسمش و بلد نیستم!
سعی کردم بهش توجه نکنم و بی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم.
همین جوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو...
مسعود ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بود و
هنوز بهش نرسیده بودم. خدارو شکر این پارک کنه من در رفتم.
سعی کردم تندتند برم...
@kadbanoiranii
اشکان سری تکون داد و گفت: آره..ساعت ۵ همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد
. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلو پام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد: به به خانوم شیدا خانوم
این دیگه کیه
من و از کجا می شناسه؟
از لاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. لاستیکش که خیلی جیگره.
آه آه نگاه چه چیزیه. پلاکشم که ایران چهل و چهاره. لامصب مال خوده تیرونه.
چراغارو؟!او اوه چه باکلاس از چراغاش معلومه که ماشین از اون خفناس.
پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر.. چه شیشه ی تمیزی.
چه لبی داره این رانندهه... چه دماغی...آه آه چه عینکی... موهارو داشته باش... !!!
صبر کن ببینم.... این که مسعود گودزیلاس!
اصلا این پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!
چیش پسره ی بی ریخت!! اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.
مسعود برای نگهبان دم در بوقی زد و گفت: چاکر آقا رحمان!
انگار خیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان باش دستی تکون داد و گرم و صمیمی گفت:
- سلام مسعود خان.
و از این ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.
خو چیکار کنم اسمش و بلد نیستم!
سعی کردم بهش توجه نکنم و بی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم.
همین جوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو...
مسعود ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بود و
هنوز بهش نرسیده بودم. خدارو شکر این پارک کنه من در رفتم.
سعی کردم تندتند برم...
@kadbanoiranii