-سلام .مهسا شرمنده ابجی خیلی بد سرماخوردم.نمیتونم بیام شما برید
#پارت16
فرستادمش پیامک تاییدش هم بود بعد از چند ثانیه جواب پیامکم اومد
-وایییی اشکال نداره عزیزم استراحت کن خوب زود شو
لبخندی زدم به این همه مهربونیش گوشی روی تخت گذاشتم شروع کردم به عوض کردن لباسم .....
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون
تا یه چیزی بخورم دیدم بابا تو سالن نیس
حتما تو اتاقشع
به سمت اشپزخونه رفتم از یخچال یه ذره پنیر ور داشتمو رو میز ناهارخوری گذاشتم بعد به سمت
اجاق گاز رفتم یه لیوان چایی ریختم
دوباره به سمت میز ناهار خوری رفتم همینجوری که مشغول خوردن بودم
که صدای بابا روشنیدم
که گفت ....
#پارت16
فرستادمش پیامک تاییدش هم بود بعد از چند ثانیه جواب پیامکم اومد
-وایییی اشکال نداره عزیزم استراحت کن خوب زود شو
لبخندی زدم به این همه مهربونیش گوشی روی تخت گذاشتم شروع کردم به عوض کردن لباسم .....
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون
تا یه چیزی بخورم دیدم بابا تو سالن نیس
حتما تو اتاقشع
به سمت اشپزخونه رفتم از یخچال یه ذره پنیر ور داشتمو رو میز ناهارخوری گذاشتم بعد به سمت
اجاق گاز رفتم یه لیوان چایی ریختم
دوباره به سمت میز ناهار خوری رفتم همینجوری که مشغول خوردن بودم
که صدای بابا روشنیدم
که گفت ....
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت15 رمان پارادوکس دستامو جلوی صورتم گرفتم و زار زدم. یه نفر بازومو گرفت. سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمای بارونی پروانه گره خورد.زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد بلند شم. با بغض گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدای اونم میلرزید: _ فاطمه جون که اومد اژانس نتونستم…
#پارت16
رمان پارادوکس
نمیدونم چقدر تو بغلش هق هق کردم که دستاشو انداخت دور کمرمو بلندم کرد. شانس اوردیم که دیر وقت بود و همسایه ها نبودن. پروانه کلیدو ازم گرفت تو در چرخوند. وارد که شدیم تو حیاط لبه پله نشستم. فاطمه جون و پروانه هم کنارم. مثه جنازه شده بودم. بی حرف خیره شدم به دیوار روبه رو. پروانه سکوتو شکست:
_ باید شکایت کنی.
پوزخند صدای داری زدم.
_ دقیقا از کی؟
فاطمه جون گفت:
_ از همون که این بلارو سرت اورده.
صدام میلرزید. با حالت غمگینی گفتم:
_ که آبروم بیشتر بره؟
_ آمین.
چرخیدم سمتش:
_ که همه بگن بی پدر مادر بود معلومه که هرزه میشه؟
_امین دخترم
_ نه مامان فاطمه. همون اول به این فکر کردم. ولی دیدم نمیشه. من میتونم تا اخر عمر مجرد بمونم ولی نمیتونم با انگ هرزگی زندگی کنم.
با صدای پر از بغض گفت:
_ اینجوری که نمیشه
_ چرا نمیشه؟ مث همه ی دخترای دیگه ای که این بلا سرشون اومده و از ترس ابرو لالمونی گرفتن منم همین کارو میکنم. مامان فاطمه من حتی قیافه ی اون کثافتو درست یادم نیست. برم شکایت کنم جز رفتن ابروم چی میشه مگه؟
صدام میلرزید اما ادامه دادم:
_ یا تهش میگن باید عقد کنین. حاضرم بمیرم اما زن اون عوضی نشم.
سکوت کرد... زل زد به اسمون. چند لحظه بعد گفت:
_ نمیدونم خدا چی برات رقم زده. اما مطمئنم که اون بد بندشو نمیخواد.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_ بد و خوب دیگه از من گذشته.. از خدا برای بقیه دخترات چیزای خوب بخواه. من دیگه کاری باهاش ندارم. اونشب که باید مواظبم می بود نبود. حالا دیگه چه فایده...
انگشت اشارشو گزاشت رو لبام:
_ هیس.. کفر نگو. بسپارش به خودش..
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
نمیدونم چقدر تو بغلش هق هق کردم که دستاشو انداخت دور کمرمو بلندم کرد. شانس اوردیم که دیر وقت بود و همسایه ها نبودن. پروانه کلیدو ازم گرفت تو در چرخوند. وارد که شدیم تو حیاط لبه پله نشستم. فاطمه جون و پروانه هم کنارم. مثه جنازه شده بودم. بی حرف خیره شدم به دیوار روبه رو. پروانه سکوتو شکست:
_ باید شکایت کنی.
پوزخند صدای داری زدم.
_ دقیقا از کی؟
فاطمه جون گفت:
_ از همون که این بلارو سرت اورده.
صدام میلرزید. با حالت غمگینی گفتم:
_ که آبروم بیشتر بره؟
_ آمین.
چرخیدم سمتش:
_ که همه بگن بی پدر مادر بود معلومه که هرزه میشه؟
_امین دخترم
_ نه مامان فاطمه. همون اول به این فکر کردم. ولی دیدم نمیشه. من میتونم تا اخر عمر مجرد بمونم ولی نمیتونم با انگ هرزگی زندگی کنم.
با صدای پر از بغض گفت:
_ اینجوری که نمیشه
_ چرا نمیشه؟ مث همه ی دخترای دیگه ای که این بلا سرشون اومده و از ترس ابرو لالمونی گرفتن منم همین کارو میکنم. مامان فاطمه من حتی قیافه ی اون کثافتو درست یادم نیست. برم شکایت کنم جز رفتن ابروم چی میشه مگه؟
صدام میلرزید اما ادامه دادم:
_ یا تهش میگن باید عقد کنین. حاضرم بمیرم اما زن اون عوضی نشم.
سکوت کرد... زل زد به اسمون. چند لحظه بعد گفت:
_ نمیدونم خدا چی برات رقم زده. اما مطمئنم که اون بد بندشو نمیخواد.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_ بد و خوب دیگه از من گذشته.. از خدا برای بقیه دخترات چیزای خوب بخواه. من دیگه کاری باهاش ندارم. اونشب که باید مواظبم می بود نبود. حالا دیگه چه فایده...
انگشت اشارشو گزاشت رو لبام:
_ هیس.. کفر نگو. بسپارش به خودش..
@kadbanoiranii
#پارت16
****************
کولمو برمیدارم و شاد و پرانرژی از اتاق خارج میشم :
_ماماااان.... مامان صنم..
_بله نیلو... بیا تو آشپزخونه ام دستم بنده
پشت کانتر ایستاده و درحال خورد کردن کاهوعه. ناخنکی به کاهوهای داخل کاسه میزنم که با چشم غره ی مامان مواجه میشم.
شونه ای بالا ميندازم و لبخند دندون نمایی تحویلش میدم و میگم :
_ایلیا داره میاد دنبالم ناهارو بیرون میخوریم، بعدشم از ساعت 4 تا 6 کلاس دارم میرم دانشگاه.
با چشمای ریز شده روی صورتم زوم میکنه.
دستی به صورتم می کشم و با تعجب میگم :
_ چیه مامان؟ چیزی تو صورتمه؟
سرشو به چپ و راست تکون میده :
_نه عزیزم فقط حواست باشه که قراره چه انتخاب بزرگی کنی، شوخی بردار نیست.
مابین این تفریحاتت درست راجبش فکر کن.
متوجه منظورش میشم :
_نگران نباشید من تک بعدی نیستم حواسم هست، میخام با ایلیا هم حرف بزنم.
_خوبه...
میخاد چیز دیگه ای بگه که صدای زنگ مانع میشه.
روی آیفون، تصویر ایلیا رو می بینم. شاسی رو فشار میدم و برای باز کردن در خونه میرم.
ایلیا از آسانسور پیاده میشه.
مثل همیشه شیک پوش و مرتب با لبخند قشنگش
کمتر موقعی پیش اومده که بدون لبخند ببینمش
قدبلندی میکنم و گونشو می بوسم و میگم :
_چطوری خوشتیپ؟
چهار انگشتی ضربه ای به صورتش میزنه و بانمک میگه :
_اِوا خاک به سرم، این کارا چیه چرا چشم و گوش منو باز میکنی؟!
می خندم.
کفشاشو در میاره و باهم وارد خونه میشیم.
مامان بغلش میکنه و ایلیا برای اینکه مادرم راحت تر بتونه ابراز احساسات کنه، خم میشه و دستاشو دور شونه هاي مامان حلقه میکنه.
_ سلام عشق من
_عمه فدای قد و بالات، سلام پسرم
جلو میرم و آروم به کمر ایلیا ضربه میزنم:
_بکش عقب ببینم، مامانمو لِه کردی دراز
از هم جدا میشن و مامان با خنده میگه :
_ حسودی نکن، ده روزه ندیدمش.
ایلیا برام زبون درازی میکنه.
بلند به این حرکتش می خندم و میگم:
_خجالت بکش مگه بچه دوساله ای؟؟
_مامان نگاه کن اصلا بزرگ نمیشه این برادرزاده ی لوست.
_عه عه عه نگا کی به کی میگه لوس، بیا برو د بچه پرو
مامان با خنده سری از سر تاسف تکون میده و میگه :
_انقد کل کل نکنید... ایلیا چی میخوری عمه برات بیارم؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
****************
کولمو برمیدارم و شاد و پرانرژی از اتاق خارج میشم :
_ماماااان.... مامان صنم..
_بله نیلو... بیا تو آشپزخونه ام دستم بنده
پشت کانتر ایستاده و درحال خورد کردن کاهوعه. ناخنکی به کاهوهای داخل کاسه میزنم که با چشم غره ی مامان مواجه میشم.
شونه ای بالا ميندازم و لبخند دندون نمایی تحویلش میدم و میگم :
_ایلیا داره میاد دنبالم ناهارو بیرون میخوریم، بعدشم از ساعت 4 تا 6 کلاس دارم میرم دانشگاه.
با چشمای ریز شده روی صورتم زوم میکنه.
دستی به صورتم می کشم و با تعجب میگم :
_ چیه مامان؟ چیزی تو صورتمه؟
سرشو به چپ و راست تکون میده :
_نه عزیزم فقط حواست باشه که قراره چه انتخاب بزرگی کنی، شوخی بردار نیست.
مابین این تفریحاتت درست راجبش فکر کن.
متوجه منظورش میشم :
_نگران نباشید من تک بعدی نیستم حواسم هست، میخام با ایلیا هم حرف بزنم.
_خوبه...
میخاد چیز دیگه ای بگه که صدای زنگ مانع میشه.
روی آیفون، تصویر ایلیا رو می بینم. شاسی رو فشار میدم و برای باز کردن در خونه میرم.
ایلیا از آسانسور پیاده میشه.
مثل همیشه شیک پوش و مرتب با لبخند قشنگش
کمتر موقعی پیش اومده که بدون لبخند ببینمش
قدبلندی میکنم و گونشو می بوسم و میگم :
_چطوری خوشتیپ؟
چهار انگشتی ضربه ای به صورتش میزنه و بانمک میگه :
_اِوا خاک به سرم، این کارا چیه چرا چشم و گوش منو باز میکنی؟!
می خندم.
کفشاشو در میاره و باهم وارد خونه میشیم.
مامان بغلش میکنه و ایلیا برای اینکه مادرم راحت تر بتونه ابراز احساسات کنه، خم میشه و دستاشو دور شونه هاي مامان حلقه میکنه.
_ سلام عشق من
_عمه فدای قد و بالات، سلام پسرم
جلو میرم و آروم به کمر ایلیا ضربه میزنم:
_بکش عقب ببینم، مامانمو لِه کردی دراز
از هم جدا میشن و مامان با خنده میگه :
_ حسودی نکن، ده روزه ندیدمش.
ایلیا برام زبون درازی میکنه.
بلند به این حرکتش می خندم و میگم:
_خجالت بکش مگه بچه دوساله ای؟؟
_مامان نگاه کن اصلا بزرگ نمیشه این برادرزاده ی لوست.
_عه عه عه نگا کی به کی میگه لوس، بیا برو د بچه پرو
مامان با خنده سری از سر تاسف تکون میده و میگه :
_انقد کل کل نکنید... ایلیا چی میخوری عمه برات بیارم؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت16
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.
من و اشکانم روبروی هم نشستیم.
یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه
من واشكان و مامان چشمامون شده بود قده سکه ۵۰ تومنی. بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چند ثانیه ای که همه توی شوک بودیم.
من و اشكان و بابا پقی زدیم زیره خنده
.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت و گفت: چشمم روشن مهدی خان.
تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میگنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.
درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کرد و مشغول خوردن شد
. من و اشکانم شروع کردیم. مامان زیر لبی داشت با خودش حرف میزد
.همیشه حرص میخوره و خودش و اذیت میکنه.
تهشم من نفهمیدم که مامان با این حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعد از خوردن چند تا لقمه.
از روی صندلی بلند شد و رو به من گفت:بریم شیدا؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم امامان گفت:
کجا اشکان؟!تو که هیچی نخوردی
. اشکان در حالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده باید زودتر برم.
مامان - خب لااقل یه ذره صبر کن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کرد و گفت: شیدا تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم و از جام بلندشدم.
چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان و بابا ، لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان به نگاه بهم کرد و گفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.
خودشم میخندید. از ماشین پیاده شدم.
سرم و از پنجره کردم تو ماشین و گفتم:
اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
@kadbanoiranii
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.
من و اشکانم روبروی هم نشستیم.
یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه
من واشكان و مامان چشمامون شده بود قده سکه ۵۰ تومنی. بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چند ثانیه ای که همه توی شوک بودیم.
من و اشكان و بابا پقی زدیم زیره خنده
.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت و گفت: چشمم روشن مهدی خان.
تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میگنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.
درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کرد و مشغول خوردن شد
. من و اشکانم شروع کردیم. مامان زیر لبی داشت با خودش حرف میزد
.همیشه حرص میخوره و خودش و اذیت میکنه.
تهشم من نفهمیدم که مامان با این حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعد از خوردن چند تا لقمه.
از روی صندلی بلند شد و رو به من گفت:بریم شیدا؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم امامان گفت:
کجا اشکان؟!تو که هیچی نخوردی
. اشکان در حالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده باید زودتر برم.
مامان - خب لااقل یه ذره صبر کن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کرد و گفت: شیدا تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم و از جام بلندشدم.
چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان و بابا ، لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان به نگاه بهم کرد و گفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.
خودشم میخندید. از ماشین پیاده شدم.
سرم و از پنجره کردم تو ماشین و گفتم:
اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
@kadbanoiranii