کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت380


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت380

بابا کمی جلو میکشه :

_ پسرعموت کجاست دخترم؟

همونطور که دوربینو به طرف هومان برمی‌گردونم میگم :

_ هومانم اینجاست باباجون، این برادرزادتون دائم المشغله اس!
حتی وقتی میاد خونه ام از کار فارغ نمیشه!

لبخند دندون نمایی به چهره ی جدی و عبوس هومان که نگاهم می‌کنه، میزنم.

هومان به یک سلام خشک و خالی و حرکت سرش اکتفا میکنه ولی خانوادم به گرمی باهاش خوش و بش میکنن و حرف آخرو ایلیا میزنه که میگه :

_مواظب این آبجی شیطون من باشیا آقا هومان....

نگاه گذرایی به من میندازه و لپتابشو میبنده و جواب ایلیا رو میده :

_ حتما!

کوتاه ولی اثر گذار!
دلم برای مردونگی و احساس مسئولیتش ضعف میره!

با لبخندی به شیرینی شهد عسل، گوشی رو به سمت خودم برمی‌گردونم و اینبار دایی میپرسه :

_ دوره ی آموزشیت چطور پیش میره نیلو جان؟
پربار بوده؟!

آب دهنم به گلوم میپره و به سرفه میفتم و زیر زیرکی هومانو نگاه میکنم که مشکوک و سوالی براندازم میکنه و ابروی چپش رو بالا داده!

سرسری جواب دایی رو میدم و یه سری توضیحات من درآوردی میدم!

هر لحظه تعجب چهره ی هومان بیشتر میشه و چشماش درشت تر!

کم مونده منم مثل ایلیا که ریز ریز میخنده و دستشو جلو دهنش گرفته که معلوم نشه، بزنم زیر خنده و خودمو لو بدم!

میگن دروغ دنباله داره!
الان معنی این جمله رو میفهمم...

چند دقیقه ی دیگه هم باهاشون حرف میزنم و به توصیه های مراقبتی مامان و نگرانی های بابا و شوخی های ایلیا گوش میدم و بعد از خداحافظی مفصل تماس رو قطع میکنم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت380




اشک بود که از چشمام جاری می شد...نمی دونم این اشکا واسه چی بودن به خاطر ترس؟

یا به خاطر اینکه مسعود حرفم و باور نمی کنه؟!نمی دونم.....

صورتم از اشک خیس شده بود... دستی به اشکام کشیدم و پاکشون کردم...

به فين فين افتاده بودم...

دیگه هیچ صدایی از مسعود نیومد...

حتما رفته... آره دیگه رفته!

از دراکولای بی شعوری مثل اون مگه بیشتر از اینم انتظار میره؟!!

کلی غرورم و کنار گذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه..

.اون حتى انقد شعور نداشت که من و تنها نذاره...

حداقل صبر می کرد خوابم ببره بعد گورش و گم می کرد...

. بابای مارو باش، دلش خوشه که دخترش و سپرده به یه پسرنجیب و سر به زیر!!


مسعود بی شعور شلخته شکموی دراکولای بی ادب!!!

به همین سادگی رفت؟!رفت و من و تنها گذاشت؟!!!مگه اشکام و ندید؟؟مگه ترسم و ندید؟؟ پس چرا رفت؟؟

اصلا به درک که رفت..

.اتفاقا خیلیم خوب شد که رفت!!!

حاضرم تا خوده صبح صدبار از ترس سکته کنم ولی دوباره از مسعود خواهش نکنم که پیشم بمونه!!

- شیدا...


این کی بود؟!!صداش چقد شبيه مسعود بود!!نکنه مسعوده؟!!نه بابا اون که گورش و گم کرد رفت خونه اش.

.. اگه مسعود نبود پس کی بود؟!

نکنه خواهر جنیه که سعی داره ادای مسعود و در بیاره؟! یا ابوالفضل!!!

با ترس سرم و از زیر پتو بیرون آوردم.

نگاهم تو نگاه مسعود گره خورد.

لبه ی تخت نشسته بود و خیره شده بود به من...لبخند مهربونی روی لبش بود.

با یه لحن مهربون و مظلوم گفت: قهری؟!!

اخمی کردم و گفتم:ما تا حالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهر باشیم...

شیطون شد و گفت: مطمئنی؟!

- کاملا مطمئنم...

شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه پس خداحافظ...


@kadbanoiranii