کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
28.6K videos
95 files
42.8K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت359 رسانه تبلیغی ما باشید🎀 به کدبانوها فوروارد کن 😊 لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join @kadbanoiranii https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال @kadbanoiranii   حرام…
#پارت360


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت360


( سه روز بعد )


قاشقو تو پیاله ی بستنی پسته ای با تکه های شکلات و پسته که رنگش با آدم حرف میزنه، فرو میکنم و حجم زیادی ازش به دهن میزارم و از الیزابت که ظروف رو در کابینت ها جا به جا میکنه، میپرسم :

_Where is Hooman?
(هومان کجاست؟)


به پله های مارپیچ طبقه ی پایین که می‌شد اسمشو یک باشگاه فول تجهیزات با استخر و سونا گذاشت، اشاره میکنه و میگه :

_There it is
(اونجاست)

از روی کانتر پایین میپرم و چشمکی براش میزنم و به طبقه پایین میرم.


در این سه روزی که از آلمان برگشتیم، هومان صبح الطلوع و قبل بیدار شدنم به شرکتش میره و برای شام بر می‌گرده.
فقط جواب سلامم رو میده و دریغ از سه تا جمله که در این سه روز باهام حرف زده باشه!
فقط گاهی اوقات سر میز شام، سنگینی نگاهشو احساس میکنم، که تا سرمو بالا میارم ازم رو میگیره!


هرچقد سعی میکنم باهاش ارتباط برقرار کنم، بی نتیجه اس!
دلم برای هومانی که تو اون هتل کنارش میخوابیدم، تنگ شده...! هومانی که یک بار لذت تنیدن دست هاش دور تنم رو چشیدم و حالا برای تکرار دوباره اش بی قرارم!

حس و حال غریبی دارم...
خودمو نمی فهمم اما میدونم یه اتفاقی داره رخ میده!
یک اتفاق... شاید خوب... شاید بد... نمیدونم !

پیاله ی بستنی رو تو دستم جا به جا میکنم و آخرین پله رو پایین میرم...

سونا و استخر و وسایل ورزشی رو از نظر میگذرونم و به میز بیلیارد انتهای سالن میرسم.

هومان با یک شلوارک کوتاه مشکی تا اواسط رونش ، چوب بیلیاردو در دست گرفته و با دقت و اخم به موقعیت توپ ها روی میز نگاه میکنه و جرعه ای از گیلاس حاوی مارتینی آبی رنگش رو مینوشه.

ضربان قلبم با دیدن بدن ورزیده و بی نقص برنزش، بالا میره و محکم به چهار چوب سینه ام میکوبه!

همین تب و تابه که درکش نمیکنم و نمیدونم از کجا نشئت میگیره!
همین حسی که به غلیان میفته و دوس دارم پا تند کنم و از گردن هومان آویزون بشم و اونم سخاوت به خرج بده و آغوشسو برام باز کنه!

امان از این خیالات!

با احتیاط از کنار استخر رد میشم و به طرفش میرم.

از صدای صندل هام، متوجه حضورم میشه و نگاه اخم آلودش به سمتم کشیده میشه.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت360




ظرف خوشگل ریختم و گذاشتمش روی میز...

توی یه دیس برنج ریختم و روش و با برنجایی که باز عفرون زردشون کرده بودم، تزئین کردم..

.درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بود ولی در همین حدم شاهکار کرده بودم!

!!چه کدبانویی شدم من!!دیس و گذاشتم روی میز وخیره شدم به قورمه سبزیم


!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت! الهی

آه پرسوز دیگه ای کشیدم و با حسرت بهش نگاه کردم...

- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوور نداشته ات مرده! مسعود بود!!

اخمی کردم و روی صندلی نشستم و زل زدم به قورمه سبزیم.

روی صندلی روبروی من نشست وخیره شد بهم...

گفت:چی شده شیدا؟؟ چته؟؟!

همون طور که به بچم خیره شده بودم، گفتم:میشه نخوریش؟؟ با تعجب گفت:چی و نخورم؟؟

نگاهم و از قورمه سبزی برداشتم و دوختم به چشمای مسعود... با التماس گفتم:بچم و!

و به بچم که مظلوم روی میز نشسته بود، اشاره کردم

مسعود با تعجب گفت:شیدا...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟

چرا چرت میگی؟؟!

با التماس گفتم: تو روخدا بچم ونخور!!

کلافه گفت: من دارم از گشنگی میمیرم!بچه تو رو نخورم کی وبخورم؟؟

دیوونه غذا برای خوردنه دیگه... می خوای قورمه سبزیت و انقد نگه داری تا کپک بزنه بعد بندازیش آشغالی؟

خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!


و دستش و به سمت دیس برد و برای خودش برنج ریخت.....

چندتا قاشقم خورشت ریخت روی برنجش.

..قاشقش و پر از برنج کرد و برد سمت دهنش...وای....داره بچم و می خوره!!

با التماس نگاهش کردم و گفتم:نخورش...بچم و نخور مسعود..


@kadbanoiranii