کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت313 رمان پارادوکس _باشه همونی که تو میگی . نمیخوای بدونی خدا داره چجوری جبران زندگی از دست رفتتو ازم میگیره . تردید همه وجودمو گرفت . یه حسی درونم رو قلقلک میداد که بمونم . در اتاق رو بستم و تکیه دادم بهش . زانم رو خم کردمو کف پامو چسبوندم به دیوار.…
#پارت314
پارادوکس
_برای آگهیتون مزاحم شدم .
اشاره ای به مبل کردمو گفتم :
_ بنشید .
سرشو تکون داد نشست . خیره شدم بهش که با خجالت سرشو پایین انداخت. چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه میکرد معصومیت صورتش بود . یه زیبایی افسانه ای ...مشخصاتشو خواستم که شناسنامه و کارت ملیشو نشونم داد نگاه که کردم با دیدن اسمش لبخند رو لبام اومد . افسون .... واقعا هم اسمش بهش میومد. نمیدونم چی پرسیدم . نفهمیدم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که به سحر گفتم فر استخدامشو پر کنه .
از بعد استخدامش هر روز مرتب میومد سرکار .سرش به کار خودش گرم بود . ساکت اروم و بیش از حد مظلوم . تو همون مدت کوتاه تو دل همه جا باز کرده بود . پدرم که صاحب اصلی شرکت بود خودشو بازنشسته کرد و کارها رو به من و برادرم سپرد . برادرم اهل کار نبود . بر عکس اون من خیلی دنبال کار و آینده بودم اما اون .... سرش باد داشت دنبال هیجان و تجربه ی چیزای متفاوت بود . بابام انقدر ثروت داشت که تا آخر عمر برای هفت پشتمون بس بود . ولی من دلم میخواست روی پای خودم وایستم .
هیراد جا خالی داد . ترجیح داد به جای کار کردن با پول بابا خوش بگذرونه ...
آروم لب زدم هیراد؟؟؟
نگاهم کرد و ادامه داد :
برادرم بود .
سکوت کردم تا بقیش رو بگه . نفسشو با آه داد بیرون و گفت :
_کم کم افسانه به دلم نشست . انقدر دیونه شده بودم که دیگه چیزی جز به دست آوردنش برام مهم نبود . یه روز که شرکت تعطیل شده بود با ماشین داشتم از شرکت خارج میشدم که دیدم منتظر تاکسیه .
با خودم گفتم این بهترین فرصته برای اینکه حرفهامو بهش بزنم .
با این فکر دور زدمو جلوی پاش زدم رو ترمز . نگام کرد . با دیدنم لبخند اومد رو لباش .آروم گفتم :
_بفرمایید میرسونمتون .
_نه ممنون . نمیخوام مزاحمتون بشم .
آروم گفتم:
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
پارادوکس
_برای آگهیتون مزاحم شدم .
اشاره ای به مبل کردمو گفتم :
_ بنشید .
سرشو تکون داد نشست . خیره شدم بهش که با خجالت سرشو پایین انداخت. چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه میکرد معصومیت صورتش بود . یه زیبایی افسانه ای ...مشخصاتشو خواستم که شناسنامه و کارت ملیشو نشونم داد نگاه که کردم با دیدن اسمش لبخند رو لبام اومد . افسون .... واقعا هم اسمش بهش میومد. نمیدونم چی پرسیدم . نفهمیدم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که به سحر گفتم فر استخدامشو پر کنه .
از بعد استخدامش هر روز مرتب میومد سرکار .سرش به کار خودش گرم بود . ساکت اروم و بیش از حد مظلوم . تو همون مدت کوتاه تو دل همه جا باز کرده بود . پدرم که صاحب اصلی شرکت بود خودشو بازنشسته کرد و کارها رو به من و برادرم سپرد . برادرم اهل کار نبود . بر عکس اون من خیلی دنبال کار و آینده بودم اما اون .... سرش باد داشت دنبال هیجان و تجربه ی چیزای متفاوت بود . بابام انقدر ثروت داشت که تا آخر عمر برای هفت پشتمون بس بود . ولی من دلم میخواست روی پای خودم وایستم .
هیراد جا خالی داد . ترجیح داد به جای کار کردن با پول بابا خوش بگذرونه ...
آروم لب زدم هیراد؟؟؟
نگاهم کرد و ادامه داد :
برادرم بود .
سکوت کردم تا بقیش رو بگه . نفسشو با آه داد بیرون و گفت :
_کم کم افسانه به دلم نشست . انقدر دیونه شده بودم که دیگه چیزی جز به دست آوردنش برام مهم نبود . یه روز که شرکت تعطیل شده بود با ماشین داشتم از شرکت خارج میشدم که دیدم منتظر تاکسیه .
با خودم گفتم این بهترین فرصته برای اینکه حرفهامو بهش بزنم .
با این فکر دور زدمو جلوی پاش زدم رو ترمز . نگام کرد . با دیدنم لبخند اومد رو لباش .آروم گفتم :
_بفرمایید میرسونمتون .
_نه ممنون . نمیخوام مزاحمتون بشم .
آروم گفتم:
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت314
احتمالا برای من، یک سوئیت معمولی سینگل و برای خودش یکی از اتاق های پنت هاوس و وی آی پی رو رزرو کرده!
چینی به بینی ميندازم و لبمو کج میکنم.
تبعیض تا کجا؟!
با گوشیم سرگرم میشم و از اون جایی که آنتن ندارم مجبورم بازی های تکراری رو یکی یکی بازی کنم و رکورد بزنم.
نیم ساعتی میگذره و خمیازه به سراغم میاد.
چشمامو میمالم و گوشیمو کنار میزارم و سعی میکنم بخوابم.
صندلی راحت و سکوت دست به دست هم میدن و کم کم پلک هام سنگین میشه و نفس هام منظم...
*"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *
چمدون ها رو از بار تحویل میگیریم و به طرف در خروجی فرودگاه میریم ...
من بخاطر استراحتی که در هواپیما کردم، سرحالم اما هومان کلافه و بی اعصابه . چشم های سرخش و فشاری که هر از گاهی به شقیقه اش وارد میکنه نشون میده سردرد داره.!
اونقد تند راه میره که مجبورم با حالت دوی ماراتون دنبالش برم و حمل چمدونم از سرعتم کم میکنه.
از شلوغی سالن ترانزیت رد شدیم و بالاخره به بیرون رسیدیم.
هومان بالای پله های و کنار یک ستون بزرگ ایستاد و نگاهی به دور و بر انداخت.
گویا چیزی که میخواست رو پیدا نکرد که با خشم گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره ای گرفت و تلفن رو دم گوشش نگه داشت.
برای فرد پشت خط ، فاتحه خوندم!
دو ثانیه هم طول نکشید که صدای خشمگین هومان شامل حالش شد :
_پس کجایی تو؟؟
نمیدونم طرف چی گفت که هومان عصبی تر غرید :
_تا دو دقیقه دیگه اینجا نبودی، دیگه اصلا نیا!
و تاب... گوشی رو قطع کرد.
با دودلی جلو میرم و روبروش می ایستم و صداش میزنم :
_هومان!
چشم از ساعت مچی نقره ای و برندش میگیره و سوالی نگاهم میکنه..
در حالی که میدونم نگرانیِ ناخونده ای در لحنم مشهوده ، می پرسم :
_خوبی؟؟
با حرکت سر جواب مثبت میده اما از حالاتش مشخصه سردردش شدیده!
_کسی قراره بیاد دنبالمون؟
غضبش دامن من رو هم گرفت :
_انقد سوال نپرس.
قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگم :
_آخه معلو...
نگاه تند و تیزی بهم میندازه که حرفمو میخورم و سکوت میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
احتمالا برای من، یک سوئیت معمولی سینگل و برای خودش یکی از اتاق های پنت هاوس و وی آی پی رو رزرو کرده!
چینی به بینی ميندازم و لبمو کج میکنم.
تبعیض تا کجا؟!
با گوشیم سرگرم میشم و از اون جایی که آنتن ندارم مجبورم بازی های تکراری رو یکی یکی بازی کنم و رکورد بزنم.
نیم ساعتی میگذره و خمیازه به سراغم میاد.
چشمامو میمالم و گوشیمو کنار میزارم و سعی میکنم بخوابم.
صندلی راحت و سکوت دست به دست هم میدن و کم کم پلک هام سنگین میشه و نفس هام منظم...
*"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *
چمدون ها رو از بار تحویل میگیریم و به طرف در خروجی فرودگاه میریم ...
من بخاطر استراحتی که در هواپیما کردم، سرحالم اما هومان کلافه و بی اعصابه . چشم های سرخش و فشاری که هر از گاهی به شقیقه اش وارد میکنه نشون میده سردرد داره.!
اونقد تند راه میره که مجبورم با حالت دوی ماراتون دنبالش برم و حمل چمدونم از سرعتم کم میکنه.
از شلوغی سالن ترانزیت رد شدیم و بالاخره به بیرون رسیدیم.
هومان بالای پله های و کنار یک ستون بزرگ ایستاد و نگاهی به دور و بر انداخت.
گویا چیزی که میخواست رو پیدا نکرد که با خشم گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره ای گرفت و تلفن رو دم گوشش نگه داشت.
برای فرد پشت خط ، فاتحه خوندم!
دو ثانیه هم طول نکشید که صدای خشمگین هومان شامل حالش شد :
_پس کجایی تو؟؟
نمیدونم طرف چی گفت که هومان عصبی تر غرید :
_تا دو دقیقه دیگه اینجا نبودی، دیگه اصلا نیا!
و تاب... گوشی رو قطع کرد.
با دودلی جلو میرم و روبروش می ایستم و صداش میزنم :
_هومان!
چشم از ساعت مچی نقره ای و برندش میگیره و سوالی نگاهم میکنه..
در حالی که میدونم نگرانیِ ناخونده ای در لحنم مشهوده ، می پرسم :
_خوبی؟؟
با حرکت سر جواب مثبت میده اما از حالاتش مشخصه سردردش شدیده!
_کسی قراره بیاد دنبالمون؟
غضبش دامن من رو هم گرفت :
_انقد سوال نپرس.
قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگم :
_آخه معلو...
نگاه تند و تیزی بهم میندازه که حرفمو میخورم و سکوت میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت314
زل زدم بهش و گفتم:معلومه که نه!!
همین جوری کشکی کشکی میخواین عروسی بگیرین؟!
لبخندی زد و گفت:همین جورکشکی کشکیم که نه. دیشب امیر ایناخونه مابودن. اومده بودن خوا..
این و که گفت جیغ بنفشی کشیدم وذبا ذوق گفتم: خواستگاری؟!
سری به علامت تایید تکون داد...خودم و انداختم تو بغلش و شالاپ شالاپ بوسش کردم.
الهی قربون آرزو جونم بشم که داره عروس میشه!!
بعد از اینکه کلی بوسش کردم، خودم واز بغلش بیرون کشیدم و گفتم:خب بقیه اش؟!
خندید و گفت:بقیه نداره که!!اومدن خواستگاری بابا اینام از خونواده
امیر خوششون اومد...(و نیشش تابناگوشش بازشد و ادامه داد: هفته دیگه هم که من قراره عروس بشم!
- خب واسه چی انقد زود؟!دیشب اومدن خواستگاری، هفته دیگه عروسیتونه؟!
- راستش به خاطرخونواده امیر اینا داریم انقدر و عروسی میگیریم!!باباش از طرف اداره اش انتقالی گرفته و دو سه هفته دیگه میرن همدان!!
واسه همینم میخواد که قبل رفتنشون خونه زندگی تک پسرش وحاضر و آمده کنه و عروسی بگیره و بعدشم برن!!قراره فردا صیغه کنیم که تواین یه هفته
که به عروسی موندده راحت باشیم...(و با ذوق ادامه داد:)
واسه من وامیر که بد نشد!!وای شیدا نمی دونی چقد خوشحالم شیدا!
دارم ذوق مرگ میشم.. فرضش و بکن من و امیر زن و شوهر میشیم...
با دستم تو سرش زدم و گفتم:خاک تو سر شوهر ندیده ات کنن!!
از اولشم همین جوری خاک برسر بودی...نیگاه کن چه ذوقی کرده!!
با نیش باز گفت:واسه چی ذوق نکنم؟
شوور به اون خوبی تور کردم...
تو این ماه که باهم رفیق بودیم انقد عاشقش شدم که فکر می کنم حتی نمی تونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم.
من بدون امیر هیچی نیستم من...
دوباره زدم تو سرش وپریدم وسط حرفش:
- ببند بابا!امن از این مزخرفاتی که تو میگی سردرنمیارم!!
آرزو اخم مصنوعی کرد و گفت:بس که بی احساسی!!
@kadbanoiranii
زل زدم بهش و گفتم:معلومه که نه!!
همین جوری کشکی کشکی میخواین عروسی بگیرین؟!
لبخندی زد و گفت:همین جورکشکی کشکیم که نه. دیشب امیر ایناخونه مابودن. اومده بودن خوا..
این و که گفت جیغ بنفشی کشیدم وذبا ذوق گفتم: خواستگاری؟!
سری به علامت تایید تکون داد...خودم و انداختم تو بغلش و شالاپ شالاپ بوسش کردم.
الهی قربون آرزو جونم بشم که داره عروس میشه!!
بعد از اینکه کلی بوسش کردم، خودم واز بغلش بیرون کشیدم و گفتم:خب بقیه اش؟!
خندید و گفت:بقیه نداره که!!اومدن خواستگاری بابا اینام از خونواده
امیر خوششون اومد...(و نیشش تابناگوشش بازشد و ادامه داد: هفته دیگه هم که من قراره عروس بشم!
- خب واسه چی انقد زود؟!دیشب اومدن خواستگاری، هفته دیگه عروسیتونه؟!
- راستش به خاطرخونواده امیر اینا داریم انقدر و عروسی میگیریم!!باباش از طرف اداره اش انتقالی گرفته و دو سه هفته دیگه میرن همدان!!
واسه همینم میخواد که قبل رفتنشون خونه زندگی تک پسرش وحاضر و آمده کنه و عروسی بگیره و بعدشم برن!!قراره فردا صیغه کنیم که تواین یه هفته
که به عروسی موندده راحت باشیم...(و با ذوق ادامه داد:)
واسه من وامیر که بد نشد!!وای شیدا نمی دونی چقد خوشحالم شیدا!
دارم ذوق مرگ میشم.. فرضش و بکن من و امیر زن و شوهر میشیم...
با دستم تو سرش زدم و گفتم:خاک تو سر شوهر ندیده ات کنن!!
از اولشم همین جوری خاک برسر بودی...نیگاه کن چه ذوقی کرده!!
با نیش باز گفت:واسه چی ذوق نکنم؟
شوور به اون خوبی تور کردم...
تو این ماه که باهم رفیق بودیم انقد عاشقش شدم که فکر می کنم حتی نمی تونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم.
من بدون امیر هیچی نیستم من...
دوباره زدم تو سرش وپریدم وسط حرفش:
- ببند بابا!امن از این مزخرفاتی که تو میگی سردرنمیارم!!
آرزو اخم مصنوعی کرد و گفت:بس که بی احساسی!!
@kadbanoiranii