کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت305 رمان پارادوکس _والا یهو جن زده شدن . من و محمد از بیرون اومدیم دیدیم خانم ها دنس گرفتن . خندیدم و گفتم: _آقای نوری خب خوبه دیگه . چی بودهمه عزادار بودین . آقای حسینی با مهربونی گفت _آمین خانوم شما تا کی میخوای ما رو آقای نوری و آقای حسینی و آقای…
#پارت306
پارادوکس
پگاه گفت :
_خوشم میاد جرات حرف زدنم نداریاااا ولی باز از رو نمیری.
در حالیکه میخندیدم گفتم:
_دعوا نکنید . همو نکشید.چشم فهمیدم آقایون رو چه طوری صدا کنم .
_ملیکا به صورت خیلی جدی گفت :
_اگه نفهمیدی بیشتر توضیح بدیم .
دستامو به حالت تسلیم آوردم بالا و گفتم:
_نه نه قشنگ متوجه شدم.
اقا محمد صدا کرد :
_خانما تا حامی بیاد لطف می کنید میز رو بچینید؟؟؟
سحر در حالی که به سمت کیسه های خرید میرفت گفت :
_حیف که مودبانه تقاضا کردی . وگرنه خودتون باید میز رو میچیدید.
_اقا مبین هم با خنده گفت:
_شماها رو شناختیم دیگه .
برای اینکه دوباره بحثشون بالا نگیره سریع سمت غذاها رفتم .به لطف چیدن میز غذا بچه ها توی پرورشگاه دستم حسابی تند شده بود . سریع میز رو چیدم . سرمو بلند کردم که بهشون بگم میز غذا امادست اما با دیدن چشماشون که از تعجب گشاد شده بود حرفمو خوردم. با استرس پرسیدم:
_چیشده؟؟؟
ملیکا با ذوق گفت :
_وای چطوری اینقدر سریع میز رو چیدی ؟الان ما باید دو ساعت طولش میدادیم.
با لبخند مهربونی گفتم :
_خب کار من ی جوری بوده که چیدن سریع میز رو به صورت غیر ارادی یاد گرفتم.
سحر گفت :
_مگه قبلا کارت چی بوده ؟
لبخند رو لبم غمگین شد . الان باید چی میگفتم .
میگفتم تو پرورشگاهی کا بچه ها بخاطر گرسنگی زیاد گریه میکردن و من مجبور بودم برای اروم کردنشون سریع میز رو میچیدم تا دلم به درد نیاد از این همه حجم غصه ؟؟؟؟؟
حرفی نداشتم بزنم . سکوت کردم که پگاه پرسید:
_نگفتی ها کارت چی بوده؟؟؟؟
با همون لبخند غمگین اروم گفتم :
_پرورشگاه
نگاهشون رنگ تعجب گرفت .
اما دیگه چیزی نپرسیدن. و من چقدر ممنون بودم از این شعورشان. با مهربونی گفتم:
_بیایین غذا. تا شما بنشینید من میرم آقای شایگان و افسانه خانم رو صدا میکنم که بیان شام بخورن.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
پارادوکس
پگاه گفت :
_خوشم میاد جرات حرف زدنم نداریاااا ولی باز از رو نمیری.
در حالیکه میخندیدم گفتم:
_دعوا نکنید . همو نکشید.چشم فهمیدم آقایون رو چه طوری صدا کنم .
_ملیکا به صورت خیلی جدی گفت :
_اگه نفهمیدی بیشتر توضیح بدیم .
دستامو به حالت تسلیم آوردم بالا و گفتم:
_نه نه قشنگ متوجه شدم.
اقا محمد صدا کرد :
_خانما تا حامی بیاد لطف می کنید میز رو بچینید؟؟؟
سحر در حالی که به سمت کیسه های خرید میرفت گفت :
_حیف که مودبانه تقاضا کردی . وگرنه خودتون باید میز رو میچیدید.
_اقا مبین هم با خنده گفت:
_شماها رو شناختیم دیگه .
برای اینکه دوباره بحثشون بالا نگیره سریع سمت غذاها رفتم .به لطف چیدن میز غذا بچه ها توی پرورشگاه دستم حسابی تند شده بود . سریع میز رو چیدم . سرمو بلند کردم که بهشون بگم میز غذا امادست اما با دیدن چشماشون که از تعجب گشاد شده بود حرفمو خوردم. با استرس پرسیدم:
_چیشده؟؟؟
ملیکا با ذوق گفت :
_وای چطوری اینقدر سریع میز رو چیدی ؟الان ما باید دو ساعت طولش میدادیم.
با لبخند مهربونی گفتم :
_خب کار من ی جوری بوده که چیدن سریع میز رو به صورت غیر ارادی یاد گرفتم.
سحر گفت :
_مگه قبلا کارت چی بوده ؟
لبخند رو لبم غمگین شد . الان باید چی میگفتم .
میگفتم تو پرورشگاهی کا بچه ها بخاطر گرسنگی زیاد گریه میکردن و من مجبور بودم برای اروم کردنشون سریع میز رو میچیدم تا دلم به درد نیاد از این همه حجم غصه ؟؟؟؟؟
حرفی نداشتم بزنم . سکوت کردم که پگاه پرسید:
_نگفتی ها کارت چی بوده؟؟؟؟
با همون لبخند غمگین اروم گفتم :
_پرورشگاه
نگاهشون رنگ تعجب گرفت .
اما دیگه چیزی نپرسیدن. و من چقدر ممنون بودم از این شعورشان. با مهربونی گفتم:
_بیایین غذا. تا شما بنشینید من میرم آقای شایگان و افسانه خانم رو صدا میکنم که بیان شام بخورن.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت306
خشکم میزنه!
پرواز؟!
پرواز به مقصد کجا؟!
یعنی میخواد منو راهی ایران کنه و خودش هم بره آلمان ؟!
ابروهام بی اختیار در هم گره میخوره و چشمام تنگ میشه :
_کجا به سلامتی؟!
_هامبورگ!
رفته رفته یک لبخند عمیق از سر رضایت و اینکه به خواسته ام رسیدم، روی لبهام جا خوش میکنه که با ادامه ی حرفش خوشحالیم کور میشه :
_ همراه خودم میبرمت اما نه بخاطر تو ، فقط بخاطر خودم!
چون اصلا دلم نمیخواد امور خونه و کنترل افرادم از دستم خارج بشه و موندن تو در اینجا باعث میشه این اتفاق بیفته!
رسما داره میگه من یه خرابکارم!
دندون روی هم میسابم و با حرص به طرف در برمیگردم و با پوزخند میگم :
_لازم نبود دلیلشو بگی...، خودم میدونستم الطاف ملوکانه ی شما شامل حال هیچکس نمیشه مگر زمانی که به نفع خودت باشه!
شب خوش...
بی اهمیت به حرف من، صدای خونسردشو از پشت سر شنیدم :
_هفت صبح حاضر و آماده تو سالن باش!
قیافمو کج میکنم و اداشو در میارم و خدا رو شکر میکنم که نمیبینه اما همون لحظه چشمم به دوربین مدار بسته گوشه ی اتاقش میفته!
فکر میکنم چیزی به اسم شانس برای من تعریف نشده!
از اتاق خاص و اشرافیش بیرون میام و برام مهم نیست اگه عصبی بشه و درو محکم به هم میکوبم و اینکار اعصاب تحریک شده ام رو آروم میکنه.
خیلی هم حائز اهمیت نیست به چه دلیل منو با خودش میبره و چه فکری تو سرش داره و تصور میکنه اگه من اینجا بمونم نظم و قاعده ی خونه و زندگیش رو به هم میریزم! مهم اینه که سفر به آلمان خیلی جذابه! هامبورگ یکی از قشنگترین شهرهای توریستی به حساب میاد و این سفر میتونه خیلی هیجان انگیز باشه.
چند ثانیه ای به فکر فرو میرم و دستمو با حالت تفکر زیر چونه میزنم... ( من که پاسپورت و ویزای آلمان ندارم، چجوری میخوام برم ؟!!)
ضربه ای به پیشونیم میزنم و راه رفته رو به سمت اتاق هومان برمیگردم تا ازش بپرسم...
بی حواس ، بدون در زدن دستگیره رو پایین میدم و داخل میرم و نگاهم میخ صحنه ی مقابلم میشه!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
خشکم میزنه!
پرواز؟!
پرواز به مقصد کجا؟!
یعنی میخواد منو راهی ایران کنه و خودش هم بره آلمان ؟!
ابروهام بی اختیار در هم گره میخوره و چشمام تنگ میشه :
_کجا به سلامتی؟!
_هامبورگ!
رفته رفته یک لبخند عمیق از سر رضایت و اینکه به خواسته ام رسیدم، روی لبهام جا خوش میکنه که با ادامه ی حرفش خوشحالیم کور میشه :
_ همراه خودم میبرمت اما نه بخاطر تو ، فقط بخاطر خودم!
چون اصلا دلم نمیخواد امور خونه و کنترل افرادم از دستم خارج بشه و موندن تو در اینجا باعث میشه این اتفاق بیفته!
رسما داره میگه من یه خرابکارم!
دندون روی هم میسابم و با حرص به طرف در برمیگردم و با پوزخند میگم :
_لازم نبود دلیلشو بگی...، خودم میدونستم الطاف ملوکانه ی شما شامل حال هیچکس نمیشه مگر زمانی که به نفع خودت باشه!
شب خوش...
بی اهمیت به حرف من، صدای خونسردشو از پشت سر شنیدم :
_هفت صبح حاضر و آماده تو سالن باش!
قیافمو کج میکنم و اداشو در میارم و خدا رو شکر میکنم که نمیبینه اما همون لحظه چشمم به دوربین مدار بسته گوشه ی اتاقش میفته!
فکر میکنم چیزی به اسم شانس برای من تعریف نشده!
از اتاق خاص و اشرافیش بیرون میام و برام مهم نیست اگه عصبی بشه و درو محکم به هم میکوبم و اینکار اعصاب تحریک شده ام رو آروم میکنه.
خیلی هم حائز اهمیت نیست به چه دلیل منو با خودش میبره و چه فکری تو سرش داره و تصور میکنه اگه من اینجا بمونم نظم و قاعده ی خونه و زندگیش رو به هم میریزم! مهم اینه که سفر به آلمان خیلی جذابه! هامبورگ یکی از قشنگترین شهرهای توریستی به حساب میاد و این سفر میتونه خیلی هیجان انگیز باشه.
چند ثانیه ای به فکر فرو میرم و دستمو با حالت تفکر زیر چونه میزنم... ( من که پاسپورت و ویزای آلمان ندارم، چجوری میخوام برم ؟!!)
ضربه ای به پیشونیم میزنم و راه رفته رو به سمت اتاق هومان برمیگردم تا ازش بپرسم...
بی حواس ، بدون در زدن دستگیره رو پایین میدم و داخل میرم و نگاهم میخ صحنه ی مقابلم میشه!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت306
- علیک سلام عروس خانوم
خوبی شما؟!....... مرسی منم خوبم.... خونه شیدا...
پس داره با مهسا حرف می زنه..به چشماش خیره شدم...
یه غم عجیب تو چشماش موج میزد ولی وقتی داشت با مهسا حرف می زد، لبخند روی لبش بود
از فکر اینکه آرش انقدر به فکر مهسانه که به خاطرش با این همه غمی که داره بازم لبخند می زنه، به لبخنداومد روی لبم..
رو به آرش گفتم:گوشی و بده ببینم...
و بدون اینکه منتظر بمونم، گوشیش و از دستش کشیدم و شروع کردم به حرف زدن با مهسا:
- سلام به عروس خانوم گل
چطوری
مهساخانومی؟
مهسا خندید و گفت:سلام شیداجون...من خوبم . تو خوبی؟!
- ای منم بد نیستم... کجایی الان؟!
- خونه ام چطور؟!
باذوق گفتم: زود آماده شو بیابه این آدرسی که میگم..
و آدرس خونه امون و دادم و بدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردن بدم ، خداحافظی کردم و قطع کردم.
گوشی و به سمت آرش گرفتم لبخندی زد و گوشیش و ازم گرفت..
.دوباره شیطون شد و گفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟
چی می خوای بدی به خانوم من؟
شیطون گفتم: به غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقد و عروسی نکشه...
غذای من و که بخورین مرگتون حتميه.
. اون وقت با قلب هایی آکنده از محبت و عشقی جاودان به دیار باقی می شتابید...
آرش خندید و آروم زد تو سرم..
. لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت و ببرن خودم غذا درست می کنم بابا...
@kadbanoiranii
- علیک سلام عروس خانوم
خوبی شما؟!....... مرسی منم خوبم.... خونه شیدا...
پس داره با مهسا حرف می زنه..به چشماش خیره شدم...
یه غم عجیب تو چشماش موج میزد ولی وقتی داشت با مهسا حرف می زد، لبخند روی لبش بود
از فکر اینکه آرش انقدر به فکر مهسانه که به خاطرش با این همه غمی که داره بازم لبخند می زنه، به لبخنداومد روی لبم..
رو به آرش گفتم:گوشی و بده ببینم...
و بدون اینکه منتظر بمونم، گوشیش و از دستش کشیدم و شروع کردم به حرف زدن با مهسا:
- سلام به عروس خانوم گل
چطوری
مهساخانومی؟
مهسا خندید و گفت:سلام شیداجون...من خوبم . تو خوبی؟!
- ای منم بد نیستم... کجایی الان؟!
- خونه ام چطور؟!
باذوق گفتم: زود آماده شو بیابه این آدرسی که میگم..
و آدرس خونه امون و دادم و بدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردن بدم ، خداحافظی کردم و قطع کردم.
گوشی و به سمت آرش گرفتم لبخندی زد و گوشیش و ازم گرفت..
.دوباره شیطون شد و گفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟
چی می خوای بدی به خانوم من؟
شیطون گفتم: به غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقد و عروسی نکشه...
غذای من و که بخورین مرگتون حتميه.
. اون وقت با قلب هایی آکنده از محبت و عشقی جاودان به دیار باقی می شتابید...
آرش خندید و آروم زد تو سرم..
. لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت و ببرن خودم غذا درست می کنم بابا...
@kadbanoiranii