کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت287 رمان پارادوکس بعد صبحونه حامی؛ اقای نوری و فرستاد تا حساب کنه بعدم رو به ما گفت: _جلوی در همه منتظر بمونید تا من و مبین هم بیایم. بعد رو به اقای حسینی کرد و گفت: _تو با خانوما برو. منم با مبین میام. اقای حسینی سرشو تکون داد و رو به ما گفت:…
#پارت288
رمان پارادوکس
حامی نگاهشو از ملیکا گرفت و درحالیکه کل
جمع و مخاطب قرار میداد گفت:
_ از هم زیاد دور نمیشید. کنار هم قرار میگیرین. جاهای خطرناک نمیرید.
بدون هماهنگی جایی نمیرید و بازیگوشی و
میزارید کنار تا سالم به کلبه ی ملیکا اینا برسیم. همه شیرفهم شدین؟؟
اقای حسینی نزدیک شد و دستشو به شونه
حامی زد. با یه لحن خنده داری گفت:
_داداش حداقل اعلام کن که روی حرفات با
خانوماس. اخه من و این مبین فلک زده به این قد و هیکلمون میاد بازیگوشی کنیم؟؟
بعد مظلوم سرشو انداخت پایین. حامی در
حالیکه سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت:
_ به در گفتم تا دیوار بشنوه.
اقای حسینی دستشو به نشونه لایک بالا اورد که اینبار دخترا خندیدن. تمام مدت ساکت نگاشون میکردم. بالاخره رضایت دادن حرکت کنیم.اما سحر موند. گویا قرار بود اقای توکلی بیان و سحر منتظر موند تا با اونم برسه. بعد بقیه دو به دو به سمت بالا میرفتیم. اقای حسینی همراه با ملیکا. اقای نوری با پگاه و با تمام بی میلی من حامی با من هم قدم شد.
بی توجه بهش داشتم میرفتم بالا. اونم در حالیکه همه ی حواسش به منظره اطراف بود کنارم راه میومد. حدود یه ساعت رفته بودیم که حسابی به نفس نفس افتاده بود اما اون عین خیالشم نبود. انگار اولین بار نیست که میاد و بدنش حسابی عادت داره.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
حامی نگاهشو از ملیکا گرفت و درحالیکه کل
جمع و مخاطب قرار میداد گفت:
_ از هم زیاد دور نمیشید. کنار هم قرار میگیرین. جاهای خطرناک نمیرید.
بدون هماهنگی جایی نمیرید و بازیگوشی و
میزارید کنار تا سالم به کلبه ی ملیکا اینا برسیم. همه شیرفهم شدین؟؟
اقای حسینی نزدیک شد و دستشو به شونه
حامی زد. با یه لحن خنده داری گفت:
_داداش حداقل اعلام کن که روی حرفات با
خانوماس. اخه من و این مبین فلک زده به این قد و هیکلمون میاد بازیگوشی کنیم؟؟
بعد مظلوم سرشو انداخت پایین. حامی در
حالیکه سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت:
_ به در گفتم تا دیوار بشنوه.
اقای حسینی دستشو به نشونه لایک بالا اورد که اینبار دخترا خندیدن. تمام مدت ساکت نگاشون میکردم. بالاخره رضایت دادن حرکت کنیم.اما سحر موند. گویا قرار بود اقای توکلی بیان و سحر منتظر موند تا با اونم برسه. بعد بقیه دو به دو به سمت بالا میرفتیم. اقای حسینی همراه با ملیکا. اقای نوری با پگاه و با تمام بی میلی من حامی با من هم قدم شد.
بی توجه بهش داشتم میرفتم بالا. اونم در حالیکه همه ی حواسش به منظره اطراف بود کنارم راه میومد. حدود یه ساعت رفته بودیم که حسابی به نفس نفس افتاده بود اما اون عین خیالشم نبود. انگار اولین بار نیست که میاد و بدنش حسابی عادت داره.
@kadbanoiranii
#پارت288
*
شکمم که سیر شد و فشارم تنظیم شد، حالم خیلی بهتر شد.
همون نگهبانی که هنگام ورود ماشین هومان رو به پارکینگ برده بود، دوباره ماشین رو تا دم در خروجی مرکز، آورد و بعد از انعامی که گرفت، رفت.
همه ی خریدها روی صندلی عقب بودند و با دیدنشون لبخند به لبم اومد.
اگر از این اتفاق ناخواسته صرف نظر کنم در کل روز خوبی پشت سر گذاشتم...
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و شلوغی شهر و رفت و آمدها رو تماشا میکردم که یک دفعه چشمم به یک شیرینی فروشی بزرگ افتاد و چشمام برق زد.
رو به هومان که از ترافیک کلافه شده بود و دائم پیشونیش رو ماساژ میداد، گفتم :
_ میشه لطفا جلوی اون شیرینی فروشی نگه داری؟!
حتی نپرسید چرا یا چه کاری دارم و زد تو پَرم :
_ نه!
همین نه واسه کور شدن ذوقم کافی بود و دیگه هیچ حرفی تا رسیدن به عمارت بینمون زده نشد.
یکی از کارکنان برای بردن خریدها اومد و من هم کمکش کردم و باهم به خونه رفتیم اما هومان ماشینشو تغییر داد و همراه دوتا از محافظینش ، دوباره بیرون رفت.
النا کمکم کرد و باهم لباس هایی که خریده بودم جابه جا کردیم.
دلم یه استراحت جانانه و رها شدن از بند این استخون درد لعنتی رو میخواست اما از طرفی ام به خودم قول کیک تولد داده بودم و باید بهش عمل میکردم.
لباس هامو عوض میکنم و آبی به دست و صورتم میزنم.
بافت موهامو باز میکنم و دُم اسبی بالای سرم میبندم.
یه برنامه ی کوتاه در ذهنم میچینم تا طبق اون پیش برم.
اول میرم یه مینی کیک درست میکنم، بعد یه لیوان چای با شکلاتِ تلخ نوش جان میکنم و بعد برای خواب و خستگی در کردن به اتاقم بر میگردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
*
شکمم که سیر شد و فشارم تنظیم شد، حالم خیلی بهتر شد.
همون نگهبانی که هنگام ورود ماشین هومان رو به پارکینگ برده بود، دوباره ماشین رو تا دم در خروجی مرکز، آورد و بعد از انعامی که گرفت، رفت.
همه ی خریدها روی صندلی عقب بودند و با دیدنشون لبخند به لبم اومد.
اگر از این اتفاق ناخواسته صرف نظر کنم در کل روز خوبی پشت سر گذاشتم...
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و شلوغی شهر و رفت و آمدها رو تماشا میکردم که یک دفعه چشمم به یک شیرینی فروشی بزرگ افتاد و چشمام برق زد.
رو به هومان که از ترافیک کلافه شده بود و دائم پیشونیش رو ماساژ میداد، گفتم :
_ میشه لطفا جلوی اون شیرینی فروشی نگه داری؟!
حتی نپرسید چرا یا چه کاری دارم و زد تو پَرم :
_ نه!
همین نه واسه کور شدن ذوقم کافی بود و دیگه هیچ حرفی تا رسیدن به عمارت بینمون زده نشد.
یکی از کارکنان برای بردن خریدها اومد و من هم کمکش کردم و باهم به خونه رفتیم اما هومان ماشینشو تغییر داد و همراه دوتا از محافظینش ، دوباره بیرون رفت.
النا کمکم کرد و باهم لباس هایی که خریده بودم جابه جا کردیم.
دلم یه استراحت جانانه و رها شدن از بند این استخون درد لعنتی رو میخواست اما از طرفی ام به خودم قول کیک تولد داده بودم و باید بهش عمل میکردم.
لباس هامو عوض میکنم و آبی به دست و صورتم میزنم.
بافت موهامو باز میکنم و دُم اسبی بالای سرم میبندم.
یه برنامه ی کوتاه در ذهنم میچینم تا طبق اون پیش برم.
اول میرم یه مینی کیک درست میکنم، بعد یه لیوان چای با شکلاتِ تلخ نوش جان میکنم و بعد برای خواب و خستگی در کردن به اتاقم بر میگردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت288
شاید یه جوری برای خودش برنامه ریخته تا دیگه من و نبینه...
یا شایدم انقد سرش شلوغه و کار داره که مجبوره ۲۴ ساعته کار کنه...
خیر سرش رئیس شرکته
اصلا به من چه که چرا دیگه نیست؟
ایشاا... رفته باشه زیر تریلی ۱۸ چرخ دیگه نبینمش
کنترل و دستم گرفتم و کانال و عوض کردم...
چه چیزای مزخرفی نشون میدن
کرم حلزون و مرض ، کرم حلزون و زهرمار، کرم حلزون وکوفت، کرم حلزون و حناق ۲۴ ساعته
چیه هی هی تبلیغ کرم میدن؟
ما نخوایم پوستمون روشن و شفاف بشه و هر روز صبح با حیرت بهش دست بکشیم باید کدوم خری و ببینیم؟!
اخمی کردم و تلویزیون و خاموش کردم...
شبکه های دیگه هم هیچی ندارن!!
حالا چیکار کنم؟!
یه دفعه یاد بابا اینا افتادم!!!
گوشی تلفن و برداشتم و بهشون زنگ زدم
.با تک تکشون کلی حرف زدم.
مثل اینکه حال سارا بهتر شده و داره شیمی درمانی و ادامه میده.
..ظاهرا همه چیز خوب بود ولی صدای اشکان....
.صداش انقد ناراحت و غمگین بود که اشکم و در آورد...
.درسته می خندید و ظاهرا خوب بود ولی مشخص بود که حالش خوب نیست!!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن قطع کردم.......
.
فکر کنم آخر هر ماه باید یه عالمه پول بدم واسه این زنگ زدنام!!
اعصابم خیلی بهم ریخته بود و حال بد اشکان، داغونم کرده بود
برای اینکه از فکر بیرون بیام وحالم بهتر بشه، دستی بردم و یه مشت تخمه از روی میز برداشتم.
راه خوبیه بيشتر اوقات جواب میده و فکر آدم و مشغول خودش میکنه...
مشغول تخمه خوردن بودم و سعی داشتم از فکر اشکان بیام بیرون که یهو
یه سوسک گنده کنار میز عسلی بودوشاخکاش و تکون میداد!!
جیغ بلندی کشیدم و روی مبل ایستادم...
سوسکه حرکت کرد و اومد جلو...دوباره جیغ کشیدم!
از سوسک چندشم میشه....آی.اداره شاخکاش و تکون می ده...
@kadbanoiranii
شاید یه جوری برای خودش برنامه ریخته تا دیگه من و نبینه...
یا شایدم انقد سرش شلوغه و کار داره که مجبوره ۲۴ ساعته کار کنه...
خیر سرش رئیس شرکته
اصلا به من چه که چرا دیگه نیست؟
ایشاا... رفته باشه زیر تریلی ۱۸ چرخ دیگه نبینمش
کنترل و دستم گرفتم و کانال و عوض کردم...
چه چیزای مزخرفی نشون میدن
کرم حلزون و مرض ، کرم حلزون و زهرمار، کرم حلزون وکوفت، کرم حلزون و حناق ۲۴ ساعته
چیه هی هی تبلیغ کرم میدن؟
ما نخوایم پوستمون روشن و شفاف بشه و هر روز صبح با حیرت بهش دست بکشیم باید کدوم خری و ببینیم؟!
اخمی کردم و تلویزیون و خاموش کردم...
شبکه های دیگه هم هیچی ندارن!!
حالا چیکار کنم؟!
یه دفعه یاد بابا اینا افتادم!!!
گوشی تلفن و برداشتم و بهشون زنگ زدم
.با تک تکشون کلی حرف زدم.
مثل اینکه حال سارا بهتر شده و داره شیمی درمانی و ادامه میده.
..ظاهرا همه چیز خوب بود ولی صدای اشکان....
.صداش انقد ناراحت و غمگین بود که اشکم و در آورد...
.درسته می خندید و ظاهرا خوب بود ولی مشخص بود که حالش خوب نیست!!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن قطع کردم.......
.
فکر کنم آخر هر ماه باید یه عالمه پول بدم واسه این زنگ زدنام!!
اعصابم خیلی بهم ریخته بود و حال بد اشکان، داغونم کرده بود
برای اینکه از فکر بیرون بیام وحالم بهتر بشه، دستی بردم و یه مشت تخمه از روی میز برداشتم.
راه خوبیه بيشتر اوقات جواب میده و فکر آدم و مشغول خودش میکنه...
مشغول تخمه خوردن بودم و سعی داشتم از فکر اشکان بیام بیرون که یهو
یه سوسک گنده کنار میز عسلی بودوشاخکاش و تکون میداد!!
جیغ بلندی کشیدم و روی مبل ایستادم...
سوسکه حرکت کرد و اومد جلو...دوباره جیغ کشیدم!
از سوسک چندشم میشه....آی.اداره شاخکاش و تکون می ده...
@kadbanoiranii