کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت276 رمان پارادوکس اومدم برم سمت در، در حالیکه به طرف کاناپه میرفت گفت: _جایی که فردا داریم میریم سرده. لباس گرم بپوش. سرجام خشکم زد. عجب ادم بیشعوری بود. پرحرص برگشتم سمتش که دیدم با لبخند پلیدی زل زده بهم. عصبی گفتم: _ من که گفتم نمیام. خندید.…
#پارت277
رمان پارادوکس


حالم که بهتر شد از سرویس اومدم بیرون. با گوشه استینم قطره های اب که رو صورتم سر میخورد خشک کردم. تو بین مسیر یه سر به اشپزخونه زدمو فنجونم و برداشتم‌تا قهوه بخورم. برای ارامش اعصابم خوب بود. نشستم پشت میز و زل زدم به فنجونی که ازش بخار بلند شده بود. نمیدونم چقدر به قهوه ام خیره شده بودم که یهو از رو میز به پرواز در اومد. با تعجب به فنجونم زل زدم که تو دستای حامی بود و اون خیلی ریلکس و اروم مشغول خوردنش بود. همونجوری که قهوه مو مزه مزه میکرد گفت:
_ قهوه رو ساختن که بخوریش. برای نگاه کردن که نیست. وقتیم که تو نمیخوریش، خوب یکی دیگه میخوره.
پر حرص اومدم جوابشو بدم که با حضور سحر تو اشپزخونه لبامو گاز گرفتم و سکوت کردم. با تعجب زل زد به حامی و گفت:
_ داری قهوه میخوری؟؟؟
حامی هم خیلی عادی گفت:
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست. نمیبینی مگه؟؟
سحر دستشو به کمرش زد و گفت:
_ کور نیستم. ولی عجیبه. تو که به قهوه لب هم نمیزدی..
بعد اشاره به فنجون تو دست حامی کرد و گفت:
_ اونم از نوع تلخش.
حامی پشت میز نشست و از شکر روی میز چند قاشق به فنجونش اضافه کرد و تو همون حال گفت:
_ اره خوب. ولی خانوم سپهری زحمت کشیدن درست کردن. بعدم تعارف کردن بهم. نمیتونستم‌ دستشونو رد کنم. قهوه از دست ایشون خوردن داره.
سحر لبخندی به روم پاشید و گفت:
_ خسته نباشی خانوم.
بی میل لبخند زدم و به زور گفتم:
_ ممنون توام همینطور.
و بعد نگاه پر از عصبانیتمو به چشمای حامی دوختم که در کمال پرویی بهم چشمک زد.
_ در جریان برنامه فردا هستی؟؟؟
کلافه نفسمو دادم بیرون و گفتم:
_ اره بهم‌گفتن
_ خوب چرا نمیری خونه؟ مگه حامی بهت نگفت که بری اماده شی؟؟
_ چرا گفت. الان دیگه داشتم میرفتم.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
_ بدو دختر. لباس گرم هم یادت نره
_ باشه.
بعد اومدم از در بزنم بیرون که صداش بلند شد:
_ بابت قهوه ممنون خانوم سپهری. عالی بود.
چشامو رو هم فشار دادم. دستامو مشت کردم که نرم سمتش تا بکوبونم تو سرش. با حرص زیر لب خواهش میکنمی گفتم و سریع از در زدم بیرون.

@kadbanoiranii
#پارت277

_احمق.... احمق..... احمق!
اون حتی براش مهم نیست که تو در این شهر درندشت که حتی درست و حسابی نمیتونی با آدماش ارتباط برقرار کنی و بلد نیستی تا سر کوچه بری، ممکنه گم بشی و بلایی به سرت بیاد!..... اونوقت تو!
توی ساده دل در صددِ خوب کردن حال اونی.... واقعا که!

از پیاده رو به سمت سر خیابون میرم و سر خودم غُر می زنم و خودخوری میکنم.

قدم هامو محکم روی زمین میکوبم و حرصمو سر بند کیفم خالی میکنم.

_مردکِ بی ریخت!

به سر خیابون می رسم و نگاهی به چپ و راست ميندازم، تقریبا خلوته و چند دقیقه یک بار یه ماشین یا رهگذر عبور میکنه.

دَه بیست سی چهل میکنم که کدوم سمت برم و دست آخر تصمیم میگیرم به طرف راست برم و همین که قدم از قدم برمیدارم، تک بوق ماشینی توجهمو جلب میکنم.

سرمو می چرخونم و با دیدن ماشین هومان و اشاره ای که با سر برای سوار شدن میکنه، ابروهام به فرق سرم می‌چسبه.

دوتا بوق دیگه میزنه و اخم غلیظش ترسناکتر میشه.
تکونی به خودم میدم و با ذوق زیرپوستی از اینکه هومان دنبالم اومده، سوار میشم.
فکرشم نمیکردم که اهمیت بده و بیاد!

کمربندمو میبندم و با لبخند به سمتش برمیگردم و دهن باز کردم تا ازش تشکر کنم که قبل از من میگه :

_فقط چون حوصله نداشتم دنبالِ یه دختر بچه ی گمشده بگردم و آگهی بزنم به در و دیوار!

در هر حال باید بدجنس بودنشو نشون بده.
میخواست بفهمونه که من اهمیتی ندارم و فقط بخاطر خودش اومده.
مهم نبود چرا اومده، همین که اومده بود خوب بود هرچند که تحملش سخت بود!

دست به سینه به صندلی تکیه میدم و میگم :


_ لطفا بریم پاساژ من میخوام لباس بخرم!

بازدمشو با شدت بیرون میده.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت277




بود... دکمه رو فشار داد... هیچ کدوممون حال و حوصله ادامه دعوا و کل کل و نداشتیم...

واسه همینم در سکوت منتظر رسیدن آسانسور شدیم.

وقتی آسانسور به پارکینگ رسید، مسعود عین بز درش و باز کرد و خودش رفت تو!!


ای خاک تو سرت کنن !!!هنوزم آدم

نشدی...اصلا حالیش نیست که خانوما مقدمن


اخم غلیظی بهش کردم و عصبی تر از قبل وارد آسانسور شدم...

پوزخندی بهم زد و دکمه چهارم و فشار داد..

وای II! خدایا نه. این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟

این ساختمون ۵ تا طبقه داره. چرا مسعود باید دقیقا تو همون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم ؟!

وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه ؟

نه بابا... خوبه خودت میگی محتشم.

این دیوونه فامیلیش ادیب چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟!

ولی آخه تو هر طبقه که دو تا خونه بیشتر نیس...

وقتی یکی از خونه ها مال منه و اون یکیم مال آقای محتشم...

پس خونه مسعود کجاس؟؟!اینم گرفته من و ها!!

اخمم و غلیظ تر کردم و گفتم: گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم و زدی؟

اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟

خب طبقه چهارم و زدم چون خونه ام طبقه چهارمه...

پوفی کشیدم و کلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم

هم تو

پس آقای محتشم میاد رو سر من میشینه؟!

این و که گفتم مسعود باناباوری بهم خیره شد...

با تته پته گفت: یعنی توام طبقه چهارمی؟


سرم و به علامت تایید تکون دادم...

با عصبانیت برگشت و با پاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...

آه!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص و عصبانیتش داد می زنه و مشت و لگدمی پروند؟!

چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد با اخم بهم نگاه کنه...

@kadbanoiranii