کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت275 رمان پارادوکس انگار که به یه لاستیک سوزن زده باشی یهو همه ی بادش خالی شد. مات خیره شده بود بهم. معلوم بود انتظار همچین حرفیو ازم نداشت. پوزخندی زدمو اومدم از زیر دستش برم بیرون که به خودش اومد و بازومو کشید. اخماش تو هم رفته بود و یهو هلم…
#پارت276
رمان پارادوکس
اومدم برم سمت در، در حالیکه به طرف کاناپه میرفت گفت:
_جایی که فردا داریم میریم سرده. لباس گرم بپوش.
سرجام خشکم زد. عجب ادم بیشعوری بود.
پرحرص برگشتم سمتش که دیدم با لبخند پلیدی
زل زده بهم. عصبی گفتم:
_ من که گفتم نمیام.
خندید. چشماش ریز شده بود. همونجوری که میخندید گفت:
_ منم نگفتم که قبول میکنم
_قبول کردن و نکردنش دست تو نیست.
رو صندلی گرد چرخدارش چرخید و گفت:
_ نچ نچ نچ. اشتباه میکنی. اتفاقا این موردا
عجیب دست منه.و اگه به حرفم گوش نکنی
توام عجیییب ضرر میکنی.
با کنجکاوی زل زدم بهش. نوع حرف زدنش
مشکوک بود.یه قدم سمتش برداشتم و گفتم:
_مثلا چیکار میخوای بکنی؟؟؟
دستشو به چونش زد و حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
_مثلا میتونم از پروانه دعوت کنم که همراه تو
فردا بیاد. هوم؟؟فکر کنم دورهمی جالبی بشه.
بعد دوتا دستاشو تکیه گاه سرش کرد و زل زد تو
چشام. چشمک مسخره ای زد و گفت:
_نظرت چیه؟؟؟
دستام مشت شد. عوضی داشت تهدید میکرد. به
حدی ازش متنفر بودم که حس میکردم قادرم
لیتر به لیتر خون شو بمکم و از جون دادنش لذت ببرم.
چشامو رو هم فشار دادم. الان وقت عصبی شدن
نبود. اونم همینو میخواست. میخواست جبران
حرفامو بکنه. بی توجه به سمت در رفتم که
صداش بلند شد:
_ چیکار کنم؟ زنگ بزنم به پروانه؟؟؟
خدای من...اون حتی شماره پروانه رو داشت.
اخه چطور ممکن بود؟؟؟ برنگشتم سمتش.
تو همون حال با لحن پر از نفرتی گفتم:
_ میرم خونه تا اماده بشم.
بعد صبر نکردم تا باز هم شاهد پیروزیش باشم.
عصبی راهمو سمت سرویس بهداشتی کج کردم تا
یه ابی به صورتم بزنم. میدونستم اگه با این
قیافه برم قطعا ملیکا و پگاه میفهمیدن که یه
چیزی شده. نمیخواستم این یه ذره ابروم پیش
همکارام بره. وارد سرویس شدم و سمت
روشویه رفتم. نگاهم به صورت سرخ شدم تو
آینه افتاد. بیشتر زوم شدم. اینبار نگاهم به لبام
خورد و ناخوداگاه دستم روش نشست.
اخمام رفت تو هم. پر حرص شیر اب و باز کردم
و مشتای پر ابمو تو صورتم پاشیدم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
اومدم برم سمت در، در حالیکه به طرف کاناپه میرفت گفت:
_جایی که فردا داریم میریم سرده. لباس گرم بپوش.
سرجام خشکم زد. عجب ادم بیشعوری بود.
پرحرص برگشتم سمتش که دیدم با لبخند پلیدی
زل زده بهم. عصبی گفتم:
_ من که گفتم نمیام.
خندید. چشماش ریز شده بود. همونجوری که میخندید گفت:
_ منم نگفتم که قبول میکنم
_قبول کردن و نکردنش دست تو نیست.
رو صندلی گرد چرخدارش چرخید و گفت:
_ نچ نچ نچ. اشتباه میکنی. اتفاقا این موردا
عجیب دست منه.و اگه به حرفم گوش نکنی
توام عجیییب ضرر میکنی.
با کنجکاوی زل زدم بهش. نوع حرف زدنش
مشکوک بود.یه قدم سمتش برداشتم و گفتم:
_مثلا چیکار میخوای بکنی؟؟؟
دستشو به چونش زد و حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
_مثلا میتونم از پروانه دعوت کنم که همراه تو
فردا بیاد. هوم؟؟فکر کنم دورهمی جالبی بشه.
بعد دوتا دستاشو تکیه گاه سرش کرد و زل زد تو
چشام. چشمک مسخره ای زد و گفت:
_نظرت چیه؟؟؟
دستام مشت شد. عوضی داشت تهدید میکرد. به
حدی ازش متنفر بودم که حس میکردم قادرم
لیتر به لیتر خون شو بمکم و از جون دادنش لذت ببرم.
چشامو رو هم فشار دادم. الان وقت عصبی شدن
نبود. اونم همینو میخواست. میخواست جبران
حرفامو بکنه. بی توجه به سمت در رفتم که
صداش بلند شد:
_ چیکار کنم؟ زنگ بزنم به پروانه؟؟؟
خدای من...اون حتی شماره پروانه رو داشت.
اخه چطور ممکن بود؟؟؟ برنگشتم سمتش.
تو همون حال با لحن پر از نفرتی گفتم:
_ میرم خونه تا اماده بشم.
بعد صبر نکردم تا باز هم شاهد پیروزیش باشم.
عصبی راهمو سمت سرویس بهداشتی کج کردم تا
یه ابی به صورتم بزنم. میدونستم اگه با این
قیافه برم قطعا ملیکا و پگاه میفهمیدن که یه
چیزی شده. نمیخواستم این یه ذره ابروم پیش
همکارام بره. وارد سرویس شدم و سمت
روشویه رفتم. نگاهم به صورت سرخ شدم تو
آینه افتاد. بیشتر زوم شدم. اینبار نگاهم به لبام
خورد و ناخوداگاه دستم روش نشست.
اخمام رفت تو هم. پر حرص شیر اب و باز کردم
و مشتای پر ابمو تو صورتم پاشیدم.
@kadbanoiranii
#پارت276
فردا روز من بود...
روزِ دوباره متولد شدن!
هرسال خانوادم برام جشن می گرفتند و امسال تصمیم دارم خودم، خودمو مهمونِ یه جشن خاص کنم.
شلوار کتان سفیدمو به پا زدم و یک شومیز دکمه دار یشمی هم پوشیدم و کمرشو داخل شلوارم گذاشتم.
آستین هامو تا روی ساعد تا زدم و مچ های خالی از اکسسوریم کمی تو ذوقم زد اما از استایلم راضی بودم.
گوشی و کارت بانکی که عمو محمد بهم داد و گفت ممکنه لازمم بشه ، از روی میز آرایش، برداشتم وداخل کیف کوچیکم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
درست به موقع، سر میز صبحانه رسیدم و هومان هم تازه مشغول لقمه گرفتن شده بود.
شلوار گرمکن و تیشرت تنشه و عضلات ورزشکاریش رو به نمایش گذاشته.
سرحال و قبراق روی صندلی میشینم :
_سلام صبح بخیر...
نگاه گذرایی بهم میندازه و سری تکون میده و دوباره مشغول خامه مالیدن روی نون تستش میشه.
همین سر تکون دادنشم غنیمته!
به عادت دور نون تست رو جدا میکنم و عمدأ دست دراز میکنم و پیاله ی خامه رو از جلوی هومان برمیدارم و نونمو داخلش فرو میکنم.
متوجه نگاه سنگین و پراخمش میشم اما بیخیال به جویدن لقمه ام ادامه میدم و با التذاذ قورتش میدم.
_ خفه نشی!
با حرص اینو میگه و منم با پرویی ابروهامو براش بالا ميندازم و لبخند ژکوندی میزنم.
درست مثل وقتایی که با ایلیا کَل کَل میکردیم.
دندون قروچه ای میکنه و با خشم مشتشو روی میز میکوبه.
_رفتارتو درست کن وگرنه به روش خودم ادبت میکنم... اینجا سرتق بازی معنایی نداره!
خواستم بگم روش خودت یعنی بُردنم به پرتگاه و تهدید به مرگ و تجاوز، اما پشیمون شدم و افکارمو پس زدم و به جاش گفتم :
_ چشم پسرعموجان اگه به ویژگیِ نادرستی در رفتارم برخوردم حتما اصلاحش میکنم.
و این جواب خیلی بهتر بود و در عین اینکه چیزی برای گفتن پیدا نکرد، از خشم گردنش سرخ شد.
به زور و با فشردن لبهام جلوی خنده ام رو گرفتم.
تند تند چند لقمه ی دیگه بلعیدم و از پشت میز بلند شدم.
کیفمو برداشتم و با دهن پر گفتم :
_ من میرم بیرون.... خدافظ!
_چی؟
میدونستم امروز الکس مرخصی گرفته و نیست، قطعا هومان اجازه نمیداد من تنها بیرون برم، یعنی بهتره بگم امیدوار بودم که اجازه نده و همراهم بیاد...
محتویات دهانم رو پایین می فرستم و میگم :
_میخوام برم خرید پسرعمو! اگر از نظر شما اشکالی نداره؟!
بی اعتنا میگه:
_به سلامت!
وا رفته نگاهش میکنم و با حرص از به هم خوردن نقشه ام و بیخیالی به اصطلاح پسرعموم ، کیفمو روی دوشم ميندازم و از خونه بیرون میزنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
فردا روز من بود...
روزِ دوباره متولد شدن!
هرسال خانوادم برام جشن می گرفتند و امسال تصمیم دارم خودم، خودمو مهمونِ یه جشن خاص کنم.
شلوار کتان سفیدمو به پا زدم و یک شومیز دکمه دار یشمی هم پوشیدم و کمرشو داخل شلوارم گذاشتم.
آستین هامو تا روی ساعد تا زدم و مچ های خالی از اکسسوریم کمی تو ذوقم زد اما از استایلم راضی بودم.
گوشی و کارت بانکی که عمو محمد بهم داد و گفت ممکنه لازمم بشه ، از روی میز آرایش، برداشتم وداخل کیف کوچیکم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
درست به موقع، سر میز صبحانه رسیدم و هومان هم تازه مشغول لقمه گرفتن شده بود.
شلوار گرمکن و تیشرت تنشه و عضلات ورزشکاریش رو به نمایش گذاشته.
سرحال و قبراق روی صندلی میشینم :
_سلام صبح بخیر...
نگاه گذرایی بهم میندازه و سری تکون میده و دوباره مشغول خامه مالیدن روی نون تستش میشه.
همین سر تکون دادنشم غنیمته!
به عادت دور نون تست رو جدا میکنم و عمدأ دست دراز میکنم و پیاله ی خامه رو از جلوی هومان برمیدارم و نونمو داخلش فرو میکنم.
متوجه نگاه سنگین و پراخمش میشم اما بیخیال به جویدن لقمه ام ادامه میدم و با التذاذ قورتش میدم.
_ خفه نشی!
با حرص اینو میگه و منم با پرویی ابروهامو براش بالا ميندازم و لبخند ژکوندی میزنم.
درست مثل وقتایی که با ایلیا کَل کَل میکردیم.
دندون قروچه ای میکنه و با خشم مشتشو روی میز میکوبه.
_رفتارتو درست کن وگرنه به روش خودم ادبت میکنم... اینجا سرتق بازی معنایی نداره!
خواستم بگم روش خودت یعنی بُردنم به پرتگاه و تهدید به مرگ و تجاوز، اما پشیمون شدم و افکارمو پس زدم و به جاش گفتم :
_ چشم پسرعموجان اگه به ویژگیِ نادرستی در رفتارم برخوردم حتما اصلاحش میکنم.
و این جواب خیلی بهتر بود و در عین اینکه چیزی برای گفتن پیدا نکرد، از خشم گردنش سرخ شد.
به زور و با فشردن لبهام جلوی خنده ام رو گرفتم.
تند تند چند لقمه ی دیگه بلعیدم و از پشت میز بلند شدم.
کیفمو برداشتم و با دهن پر گفتم :
_ من میرم بیرون.... خدافظ!
_چی؟
میدونستم امروز الکس مرخصی گرفته و نیست، قطعا هومان اجازه نمیداد من تنها بیرون برم، یعنی بهتره بگم امیدوار بودم که اجازه نده و همراهم بیاد...
محتویات دهانم رو پایین می فرستم و میگم :
_میخوام برم خرید پسرعمو! اگر از نظر شما اشکالی نداره؟!
بی اعتنا میگه:
_به سلامت!
وا رفته نگاهش میکنم و با حرص از به هم خوردن نقشه ام و بیخیالی به اصطلاح پسرعموم ، کیفمو روی دوشم ميندازم و از خونه بیرون میزنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت276
با چشمای گرد شده و دهن باز بهش خیره شده بودم...
با ترس گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟
اخمی کرد و گفت: اتفاقا منم همین سوال و ازت داشتم...
اخمی کردم و حق به جانب گفتم:اینجا خونه منه
این و که گفتم چشماش شدنده دو تا گوجه فرنگی، خیره خیره نگاهم می کرد!!
با تته پته گفت:اینجا... اینجا خونه خونه توئه ؟!
با تته پته گفتم نگو نگو که... اینجا خونه. خونه توام هست
اخمش و غلیظ تر کرد و نگاهش و ازم گرفت.
.. خیره شده به در پارکینگ... چند ثانیه تو همون حالت بود،
زیرلبی یه چیزایی با خودش گفت که من نشنیدم.
یهو با عصبانیت داد کشید و با مشت کوبوند روی فرمون!!
دوباره داد زد. عصبانی تر از قبل سرش و گذاشت روی فرمون و ساکت شد..
منم نگاهم و ازش گرفتم و دوختم به روبروم...
به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم..
خدایا چرا مسعود بین این همه آدم که تو این شهر به این بزرگی هستن چرا باید مسعود همسایه من بشه ؟
! آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این دراکولا باشم؟
همون یه روز در هفته کلاس تو دانشگاهم خیلی واسم زیاد بود.
چه برسه به اینکه بخوام هر روز قیافه نحسش و ببینم !! خدایا... چرا؟!
نمیدونم چقد گذشت و چه مدت تو اون وضعیت بودیم... به هرحال مسعود سکوت و شکست؛
- نمیخوای بری تو؟!
نگاهم و دوختم به چشماش و در حالیکه هنوزم تو شوک بودم، آروم گفتم: چرا...
استارت زدم.... با ریموت در پارکینگ و باز کرد و راه افتاد...
اول خودش رفت تو و بعد من.. با هزار تا بدبختی و در حالی که همه حواسم به مصیبتی بود که سرم اومده بود
، پارک کردم... از ماشین پیاده شدم و بعد از قفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم
مسعود کنار آسانسور وایساده
@kadbanoiranii
با چشمای گرد شده و دهن باز بهش خیره شده بودم...
با ترس گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟
اخمی کرد و گفت: اتفاقا منم همین سوال و ازت داشتم...
اخمی کردم و حق به جانب گفتم:اینجا خونه منه
این و که گفتم چشماش شدنده دو تا گوجه فرنگی، خیره خیره نگاهم می کرد!!
با تته پته گفت:اینجا... اینجا خونه خونه توئه ؟!
با تته پته گفتم نگو نگو که... اینجا خونه. خونه توام هست
اخمش و غلیظ تر کرد و نگاهش و ازم گرفت.
.. خیره شده به در پارکینگ... چند ثانیه تو همون حالت بود،
زیرلبی یه چیزایی با خودش گفت که من نشنیدم.
یهو با عصبانیت داد کشید و با مشت کوبوند روی فرمون!!
دوباره داد زد. عصبانی تر از قبل سرش و گذاشت روی فرمون و ساکت شد..
منم نگاهم و ازش گرفتم و دوختم به روبروم...
به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم..
خدایا چرا مسعود بین این همه آدم که تو این شهر به این بزرگی هستن چرا باید مسعود همسایه من بشه ؟
! آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این دراکولا باشم؟
همون یه روز در هفته کلاس تو دانشگاهم خیلی واسم زیاد بود.
چه برسه به اینکه بخوام هر روز قیافه نحسش و ببینم !! خدایا... چرا؟!
نمیدونم چقد گذشت و چه مدت تو اون وضعیت بودیم... به هرحال مسعود سکوت و شکست؛
- نمیخوای بری تو؟!
نگاهم و دوختم به چشماش و در حالیکه هنوزم تو شوک بودم، آروم گفتم: چرا...
استارت زدم.... با ریموت در پارکینگ و باز کرد و راه افتاد...
اول خودش رفت تو و بعد من.. با هزار تا بدبختی و در حالی که همه حواسم به مصیبتی بود که سرم اومده بود
، پارک کردم... از ماشین پیاده شدم و بعد از قفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم
مسعود کنار آسانسور وایساده
@kadbanoiranii