کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت262 رمان پارادوکس یه لحظه فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد و بعد لباش که روی لپیشونیم نشست. بوسید. عمیق و طولانی.. انگار میخواست با این بوسه استرس و اضطرابمو از وجودم بکشه بیرون. لباشو از پیشونیم جدا کرد و من هنوز مات بودم. پیشونیشو چسبوند به…
#پارت263
رمان پارادوکس


از هواپیما که پیاده شدم نفس عمیق کشیدم.

حس خوبی بود وقتی میدونستی داری تو هوایی

نفس میکشی که عزیزات چشم به راهتن.

خنکی هوا حس خوبی بهم میداد.

از پله های هواپیما اومدم پایین و حامی هم پشت سرم اومد.

چمدونم دستش بود. وارد سالن فرودگاه شدیم و کیفامونو تحویل دادیم.

بعد اینکه وسایلمون چک شد از فرودگاه خارج شدیم.

چمدونمو گرفتم و با ذوق داشتم سمت راننده

تاکسی هایی که در به در دنبال مسافر بودن

میرفتم که یهو دسته چمدونم کشیده شد.

برگشتم عقب که با دیدن حامی یادم اومد که اونم هست.

رو به روش ایستادم و گفتم:
_بله؟؟؟

یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_کجا؟؟؟

به تلافی حرکتش منم یه تای ابرومد انداختم بالا و گفتم:

_خونه.
_ بودی حالا. چه عجله ایه؟

دسته چمدونمو از دستش ازاد کردمو گفتم:

_ولم کن دیگه. اه. میخوام برم خونه.

اخماشو کشید تو هم و گفت:
_میرسونمت.

_لازم نکرده. چیزی که زیاده تاکسی.

و بعد دوباره اومدم برم که یهو خودشو محکم

کوبید بهم و تا به خودم بیام چونم تو دستاش اسیر بود.

پر حرص از پشت دندونای کلید شدش گفت:

_ تو مثل اینکه هنوز نفهمیدی اوضاع چقدر خرابه نه؟؟؟ نمیفهمی تو خطری نه؟؟؟

زل زدم تو چشماش. عصبی تر از اون درحالیکه

سعی میکردم صدام بالا نره گفتم:

_ میفهمم. خوبم میفهمم. ولی چیزی که نمیفهمم اینه که...

سکوت کردم. بهم خیره شده بود.

صورتمو بهش نزدیک کردم و تو همون حال گفتم:

_به تو چه ربطی داره؟

@kadbanoiranii
#پارت263


چشمام درشت شد و با تعجب تکرار کردم:

_امشب؟!

عمو سر تکون داد و ایلیا گفت :

_آره عزیزم، ما یکم استراحت کنیم، توام جمع و جور کن، با پرواز اتصالی بر میگردیم......ساعت ۱۱ شب به وقت اینجا میریم ترکیه و از اونجا به ایران ...


من.......

هومان کِی قراره برگرده؟!

به فکر فرو میرم و جواب سوال های ایلیا و عمو محمد رو با حواس پرتی و جواب های کوتاه میدم.

نیم ساعتی در کنار هم میشینم و الیزابت با قهوه و شیرینی و شکلات، ازمون پذیرایی میکنه و بعد عمو برای استراحت به یکی از اتاق ها میره و من با خودم میگم چرا حال و احوالی از هومان نپرسید؟!

_کجایی آبجی خانوم؟؟ یکم مارو تحویل بگیر...

از هپروت بیرون میام و از ایلیا راجب اوضاع و احوال مامان و بابا و دایی و زندایی می پرسم و ایلیا با حوصله درمورد همه توضیح میده...
از خرید رفتن مامان صنم و زندایی تا تعویض ماشین دایی.... همه رو تعریف میکنه....
گوش میدم بهش اما فکرم دائما سمت دیگه ای کشیده میشه.

لبم به لبخند مزین میشه...
چقدر دلم تنگ شده بود برای این مدل حرف زدن ایلیا...
با آب و تاب و نشاط آور.

وقتی حرف هاش تموم میشه، می پرسه :

_وسایلتو جمع کردی؟؟


سری به طرفین تکون میدم که میگه :

_خیلی خب پس چرا نشستی پاشو بریم، کمکت میکنم..... راستی.... این آقا هومانِ بزرگ کِی تشریف فرما میشن ما ببینیمشون؟!

بعد به حرف خودش ریز ریز میخنده و ادامه میده :

_باباش که خیلی ازش شکار بود..... چیکار کرده؟!


میدونم که چیکار کرده اما باورش نکردم و از طرفی باید رازدار خوبی باشم!


_من چه میدونم...... پدر و پسرن دیگه...... پیش میاد.....

ایلیا هیچ وقت مثل من کنجکاو نبود و پی چیزی رو نمی گرفت و الان هم همین طوره...
سری تکون میده و تایید میکنه و میگه :

_اتاقت کجاست؟

_طبقه ی بالا...

_پس پاشو بریم...

میخواد بلند شه که بازوش رو میگیرم و اجازه نمیدم و با تردید میگم :

_ بشین ايليا باهات کار دارم!

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت263




بایه صدای پر بغض گفت:شیدا قبل از حرفام می خوام یه قول ازت بگیرم.......

بالحنی که نگرانی توش موج میزد، پرسیدم: چه قولی؟!

- اینکه رو حرفم نه نیاری

یعنی مامان چی می خواد بهم بگه؟!چرا داره ازم قول میگیره؟!

سری تکون دادم و گفتم:باشه قول میدم

رو حرفت نه نیارم مامان... فقط توروخدا بگو چی شده!!مردم از نگرانی.

نفس عمیقی کشید و گفت: شیدا عزیزم...من تورو خیلی دوس دارم!!

خیلی بیشتر از خیلی.... اگه یه روز نبینمت دل تنگت میشم...منم مثل هرمادری عاشق بچه هامم... قربونت برم عزیزم...

و اشکش جاری شد.... آروم آروم گریه اش شدت گرفت.

به هق هق افتاد...زار زار گریه می کرد...من و تو آغوشش کشیدو بوسیدم...

گریه می کرد و مدام قربون صدقه ام می رفت!!

مامان چرا اینجوری میکنه؟! آخه مگه چی شده که اینجوری بغلم کرده و بوسم می کنه؟!

دیدن اشکش باعث شد تا بغض کنم...

مامان خودش و از آغوشم بیرون کشید و با چشمای خیس از اشکش زل زد تو چشمام بی اختیار اشک از چشماش جاری می شد...

در حالیکه لباش می لرزید، آروم گفت: من چجوری می تونم تورو تنها بذارم وبرم؟!

چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من و تنها بذاره و کجا بره؟!!

حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بود و اشک می ریخت...

مهربون گفتم: مامانم بگو چی شده!! تو رو به خدا بگو چرا می خوای من و تنهابذاری؟!

کجامی خوای بری؟؟؟

نفس عمیقی کشید و با پشت دستش اشکاش و پاک کرد...با لحنی که غم توش موج می
زد گفت

:شیدا عزیزم... تو... تو نمی تونی با ما بیای لندن


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر