کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.7K videos
95 files
42.9K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت261 رمان پارادوکس دستمو تو دستش گرفت و باز منه بی حواسو سمت در کشید. گیج بودم و منگ. واقعا درک اینکه دور و برم داره چه اتفاقی میوفته رو درک نمیکردم. خیابون فوق العاده خلوت بود. کنار ماشین ایستاد. منم ایستادم. تو فکر بودم. اصلو حواسم اینجا…
#پارت262
رمان پارادوکس


یه لحظه فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد

و بعد لباش که روی لپیشونیم نشست. بوسید.

عمیق و طولانی.. انگار میخواست با این بوسه

استرس و اضطرابمو از وجودم بکشه بیرون.

لباشو از پیشونیم جدا کرد و من هنوز مات بودم.

پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و تو همون حال گفت:

_ نترس. تا وقتی که قرار من مواظبت باشم
نترس. تا وقتی که کنارتم نترس. نمیزارم اتفاق بدی بیوفته.. نمیزارم.

گریه ام اوج گرفت و هق هقم شدید تر شد.
یادم اومد که چقدر تنهام. چقدر بی کسم.
به کجا رسیده بودم که کسی که بهم تجاوز کرده
قصد اروم کردنمو داره.
چرا انقدر بیچاره بودم؟ با اینکه همش سعی
میکردم از خودم ضعف نشون ندم ولی بازم یه جاهایی کم میاوردم.
زندگی من همین بود.‌اگه قرار بود بمیرم
نمیخواستم محتاج این مرد بشم.
در واقع مرگ برام شیرین تر بود.
به زور هلش دادم عقب و دستاشو از دور کمرم باز کردم.
نگام کرد.‌نگاش کردم. یه لحظه؛
فقط برای یه لحظه غم تو چشماش دلمو لرزوند.
غم داشت؟؟؟ برای چی؟ برای کی؟؟ برای دختر
غمگینی که خودش سبب غصه هاش شد؟؟
یا دلیل دیگه ای داشت؟؟ اصلا مگه مهم بود؟؟
نه مهم نبود. یعنی یه ذره هم برام ارزشی نداشت.
دستمو به چشمای خیسم کشیدم و اخمامو کشیدم توهم.

با صدایی که گرفته بود اروم گفتم:
_بریم تا دیر نشده.

بی حرف قفل ماشین و باز کرد و سوار شدیم.

تو کل راه فقط سکوت حاکم بود.

تنها حس خوبی که داشتم بخاطر برگشتنم به

ایران و دیدن مامان فاطمه و پروانه بود.

سرمو چسبوندم به صندلی و چشامو بستم.

فقط خدا میدونست که قرار چه بلایی سرم بیاد.

@kadbanoiranii
#پارت262


با خجالت از ایلیا جدا شدم و به طرف عمو که با لبخند به شیطنت های ما نگاه میکرد، رفتم و سلام دادم.
بوسه ای که به پیشونیم زد و آغوش کوتاهش، پدرانه و محبت آمیز بود و منو یاد بابا مجتبی انداخت.

_سلام دخترم!
خداروشکر که دوباره شاد و سلامت می بینمت...

_منم خیلی از دیدنتون خوشحالم...


میدونستم که راه بسیار طولانی و خسته کننده بوده،
از سر راهشون کنار میرم و با اشاره به سالن پذیرایی میگم :

_بفرمایید توروخدا ...
سره پا نگهتون داشتم


عمو محمد به سالن میره.
خدمتکارها برای بردن دو ساک کوچک میان و الیزابت برای پذیرایی به آشپزخونه میره.

ایلیا چشم از من نمی گیره و سر تا پام رو از نظر میگذرونه...
جلو میرم و مشت آرومی به بازوش میزنم و با شوخی میگم :

_تموم شدم بسه دیگه...

بازوم رو میگیره و بازم مهمون بغلش میشم.

_نيلو داشتم دق میکردم از دوریت....
نمیتونم حال الانمو توصیف کنم...
خیلی خیلی خیلی خوبه حالم...
چقد خوبه که آبجی نیلوی خودم رو دارم میبینم...

فقط تونستم لبخند مهربونی بزنم و چونه ام لرزید...
خیلی اذیتشون کرده بودم ...


_خوب کاری کردی اومدی!


ایلیا میخواست چیزی بگه که صدای عمو مانع شد.

_بچه ها بیاید دیگه کجا موندید پس!

صدامو بالا بردم تا بهش برسه :

_الان میایم عموجان...

دست ایلیا رو گرفتم و به سمت سالن کشیدمش.

روی مبل دونفره نشستیم که عمو گفت :

_نيلو جان آماده ای؟!
برای شب بلیط برگشت داریم!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت262




و از جاش بلند شد و بدون اینکه به کسی فرصت مخالفت کردن بده

، با قدمای محکم و استوار به اتاقش رفت.
:: ::
:: :: :: ::
اون شب وقتی اشکان سارا رو برده بود تا برسونتش مامان صدام کرد

و ازم خواست به آشپزخونه برم.

با خودم گفتم لابد می خواد بهم بگه این ظرفارو بشور يا فلان سیب زمینی پوست بگیر
آشپزخونه رفتم...

مامان با یه ملاقه توی دستش روبروی گاز وایساده بودو به یه نقطه مبهم زل زده بود!

!الهی قربون مامانم برم..حتما داره به سارا و اشکان فکر میکنه...

برق اشک و تو چشمای قشنگش دیدم.

دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشک مامانم و ببینم....

به ستمش رفتم و از پشت بغلش کردم..

.لبخندی زدم و مهربون گفتم:مامان جونم چی شده؟!

چرا الکی چشمای خوشگلت و اشکی می کنی مامان خانومی!!؟!

دستی به چشماش کشید و به سمتم برگشت....

لبخند تلخی زد و گفت: چیزی نیست عزیزم...

.(به صندلی میز ناهارخوری اشاره کرد و ادامه داد: میشه بشینی؟!می خوام راجع به یه

موضوع مهم باهات حرف بزنم.

موضوع مهم ؟!!مامان می خواد در مورد یه موضوع مهم با من حرف بزنه ؟

!چه موضوعی؟!! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: چیزی شده!؟

سری به علامت نه تکون داد...

به سمت صندلی رفتم ونشستم. اونم اومد روی صندلی کنارم

نشست...دستش و گذاشت روی دستم و شروع کرد به نوازش کردن انگشتام چشماش دوباره
پر اشک شد...

با حسرت به چشمام خیره شده بود.

یعنی چی شده؟!!چرا هیچی بهم نمیگه؟!چرا اشک تو چشماش جمع شده؟

! داشتم از نگرانی سکته می کردم. رو به مامان گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟

!دارم از نگرانی میمیرم مامان...




رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر