کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت241 رمان پارادوکس چند لحظه بعد جلوی در هتل بودیم. نفسمو پرصدا دادم بیرون. اومدم از ماشین پیاده شم که همونجوری که به رو به رو خیره شده بود گفت: _ یه روزی میرسه که ارزو میکنی ای کاش همینجا میموندی.. متعجب نشستم سر جام و گفتم: _ منظورت چیه؟؟ سرشو…
#پارت242
رمان پارادوکس
صدای اشنایی تنمو لرزوند:
_ خانوم سپهری؟
ترسیده از جام بلند شدم و با وحشت سمت گوشه اتاقم چپیدم.
فراموش کردم که اونم اینجاست. تو همین سوییت. حالا ما باهم تنها بودیم.
اب دهنم قورت دادمو با صدایی که میلرزید گفتم:
_ چی میخوای؟
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
_ میشه باهم حرف بزنیم؟؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. با همون ترس گفتم:
_ چی میخوای؟
_میشه درو باز کنی؟
بیشتر تو خودم مچاله شدم و با بغض تو گلوم گفتم :
_ نه.
با لحن غمگینی گفت:
_ خواهش میکنم. فقط میخوام باهات حرف بزنم..
تن صداشو پایین تر اورد و گفت:
_ خواهش میکنم.
دلم یه جوری شد. انگار همین حالت التماس گونش نرمم کرده بود.
اب دهنمو قورت دادمو با پاهای لرزون سمت در رفتم.
دستمو به سمت دستگیرش بردمو با تردید قفل و چرخوندم.
در با صدای تقی باز شد و قلبم هری ریخت.
فشاری به در اورد و چند لحظه بعد نگاهم به قامت بلندش تو چارچوب در افتاد.
اولش ترس به جونم افتاد اما با دیدن چشمای غمگینش ترس از وجودم رفت.
اروم گفت:
_ میتونم بیام تو؟؟؟؟
سرمو چرخوندم تو اتاقم. با دیدن تخت دلم از جا کنده شد. اروم تر از خودش گفتم:
_ من میام بیرون.
رد نگاهمو که گرفت لبخند محزونی زد و گفت:
_ باشه. پس تو اشپزخونه منتظرتم.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
صدای اشنایی تنمو لرزوند:
_ خانوم سپهری؟
ترسیده از جام بلند شدم و با وحشت سمت گوشه اتاقم چپیدم.
فراموش کردم که اونم اینجاست. تو همین سوییت. حالا ما باهم تنها بودیم.
اب دهنم قورت دادمو با صدایی که میلرزید گفتم:
_ چی میخوای؟
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
_ میشه باهم حرف بزنیم؟؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. با همون ترس گفتم:
_ چی میخوای؟
_میشه درو باز کنی؟
بیشتر تو خودم مچاله شدم و با بغض تو گلوم گفتم :
_ نه.
با لحن غمگینی گفت:
_ خواهش میکنم. فقط میخوام باهات حرف بزنم..
تن صداشو پایین تر اورد و گفت:
_ خواهش میکنم.
دلم یه جوری شد. انگار همین حالت التماس گونش نرمم کرده بود.
اب دهنمو قورت دادمو با پاهای لرزون سمت در رفتم.
دستمو به سمت دستگیرش بردمو با تردید قفل و چرخوندم.
در با صدای تقی باز شد و قلبم هری ریخت.
فشاری به در اورد و چند لحظه بعد نگاهم به قامت بلندش تو چارچوب در افتاد.
اولش ترس به جونم افتاد اما با دیدن چشمای غمگینش ترس از وجودم رفت.
اروم گفت:
_ میتونم بیام تو؟؟؟؟
سرمو چرخوندم تو اتاقم. با دیدن تخت دلم از جا کنده شد. اروم تر از خودش گفتم:
_ من میام بیرون.
رد نگاهمو که گرفت لبخند محزونی زد و گفت:
_ باشه. پس تو اشپزخونه منتظرتم.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت242
[ هومان ]
با اعصابی در هم و مغشوش پشت میز صبحانه میشینم اما هیچ میلی به خوردن ندارم.
ذهنِ بی افسارم مثل تمامِ دیشب که خواب رو بهم حروم کرد، سمت دیروز کشیده میکشه...
من قصدم این نبود!
قصد داشتم فقط بترسه و بفهمه اگه بخوام میتونم زندگیشو تموم کنم و اگه اینکارو نمیکنم از سر لطفه اما...
اما یهو نمیدونم چیشد!
نفهمیدم!
اونقد آتیش گرفتم از حرفهای اون دختر خیره سر که نتونستم خشممو مهار کنم...
بهش حمله کردم و نمیدونم اگه واکنشِ دیوانه وارش نبود، چی میشد !
وقتی خدا رو صدا زد و زار زد شوکه شدم... وقتی قسم خورد که خودشو میکشه ..! وقتی گفت میشم مسبب مرگش...
یک آن به خودم اومدم و دیدم هومانی که سال ها در سیاه ترین نقطه ی وجودم دفنش کردم، تنِ بی حس نيلوفر رو در بر گرفته و ازش میخواد آروم باشه!
همون هومان بود که زیر بارون بغلش کرد و تا پایین صخره آوردش و سوار ماشینش کرد...
من نخواستم!!
این هومان هیچ وقت چنین کاری نمیکنه!!
من اجازه نمیدم!!
این هومان هیچ وقت از کارش پشیمون نمیشه !
نگران و آشفته ی حال کسی نمیشه!
اما دیروز شد !
وقتی تبِ عصبی دخترک قطع نشد و غرق کابوس و هزیون شده بود و نفس نمی کشید....... نگران شدم! پشیمون شدم!
برای نجاتش به صورتش کوبیدم اما دست خودم بیشتر درد گرفت.... نه یک درد معمولی! یک درد درونی و غیر عادی!
روانم به هم ریخته بود!!
وقتی وضعیتش به حالت نرمال برگشت دیگه نتونستم بمونم!
نگاهم که بهش میفتاد، انگار یک نفر با مته به جون اعصابم میفتاد...
زدم بیرون و اونقد با، بابا تماس گرفتم تا بالاخره جواب داد... سرد... بی روح و غریبه! اما مهم نبود! خیلی وقت بود که مهم نبود و من خودم رو قانع میکردم!
چندبار عربده کشیدم تا از دهنش پرید و اسم کسی که بهش خبر داده بودو گفت!
علی...!
شاید باورش سخت بود اما اون لحظه اصلا به علی فکر نکردم..... فقط به این فکر کردم که کار نيلوفر نبود و من چه غلطی کردم؟!
چرا حرفشو باور نکردم؟!
علی!
تنها فردی که هرگز بهش شک نکردم و همیشه کنارم بود!
هنوزم فرصت نکردم بهش فکر کنم....
فکر اون دختر و کلمه به کلمه ی التماس هاش هزاران بار در مغزم تکرار میشه و اجازه نمیده آروم بگیرم!
چرا چشمای ملتمسش از جلوی چشمم کنار نمیره؟؟!
چرا صدای زجه هاش تو گوشم می پیچه و هرچقد میخوام پسش بزنم، بیشتر خودنمایی میکنه؟!
مگه چه فرقی با آنا و آتنا داره؟!
چه بلایی سرم اومده؟!
پشیمونم؟!
نه... نه... نیستم!!!
نباید باشم!
من از سنگ نشدم که یه دختر بچه بتونه با گریه هاش وجدان منو تحریک منه!
تقصیر خودش بود!
فقط تقصیر خودش...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
[ هومان ]
با اعصابی در هم و مغشوش پشت میز صبحانه میشینم اما هیچ میلی به خوردن ندارم.
ذهنِ بی افسارم مثل تمامِ دیشب که خواب رو بهم حروم کرد، سمت دیروز کشیده میکشه...
من قصدم این نبود!
قصد داشتم فقط بترسه و بفهمه اگه بخوام میتونم زندگیشو تموم کنم و اگه اینکارو نمیکنم از سر لطفه اما...
اما یهو نمیدونم چیشد!
نفهمیدم!
اونقد آتیش گرفتم از حرفهای اون دختر خیره سر که نتونستم خشممو مهار کنم...
بهش حمله کردم و نمیدونم اگه واکنشِ دیوانه وارش نبود، چی میشد !
وقتی خدا رو صدا زد و زار زد شوکه شدم... وقتی قسم خورد که خودشو میکشه ..! وقتی گفت میشم مسبب مرگش...
یک آن به خودم اومدم و دیدم هومانی که سال ها در سیاه ترین نقطه ی وجودم دفنش کردم، تنِ بی حس نيلوفر رو در بر گرفته و ازش میخواد آروم باشه!
همون هومان بود که زیر بارون بغلش کرد و تا پایین صخره آوردش و سوار ماشینش کرد...
من نخواستم!!
این هومان هیچ وقت چنین کاری نمیکنه!!
من اجازه نمیدم!!
این هومان هیچ وقت از کارش پشیمون نمیشه !
نگران و آشفته ی حال کسی نمیشه!
اما دیروز شد !
وقتی تبِ عصبی دخترک قطع نشد و غرق کابوس و هزیون شده بود و نفس نمی کشید....... نگران شدم! پشیمون شدم!
برای نجاتش به صورتش کوبیدم اما دست خودم بیشتر درد گرفت.... نه یک درد معمولی! یک درد درونی و غیر عادی!
روانم به هم ریخته بود!!
وقتی وضعیتش به حالت نرمال برگشت دیگه نتونستم بمونم!
نگاهم که بهش میفتاد، انگار یک نفر با مته به جون اعصابم میفتاد...
زدم بیرون و اونقد با، بابا تماس گرفتم تا بالاخره جواب داد... سرد... بی روح و غریبه! اما مهم نبود! خیلی وقت بود که مهم نبود و من خودم رو قانع میکردم!
چندبار عربده کشیدم تا از دهنش پرید و اسم کسی که بهش خبر داده بودو گفت!
علی...!
شاید باورش سخت بود اما اون لحظه اصلا به علی فکر نکردم..... فقط به این فکر کردم که کار نيلوفر نبود و من چه غلطی کردم؟!
چرا حرفشو باور نکردم؟!
علی!
تنها فردی که هرگز بهش شک نکردم و همیشه کنارم بود!
هنوزم فرصت نکردم بهش فکر کنم....
فکر اون دختر و کلمه به کلمه ی التماس هاش هزاران بار در مغزم تکرار میشه و اجازه نمیده آروم بگیرم!
چرا چشمای ملتمسش از جلوی چشمم کنار نمیره؟؟!
چرا صدای زجه هاش تو گوشم می پیچه و هرچقد میخوام پسش بزنم، بیشتر خودنمایی میکنه؟!
مگه چه فرقی با آنا و آتنا داره؟!
چه بلایی سرم اومده؟!
پشیمونم؟!
نه... نه... نیستم!!!
نباید باشم!
من از سنگ نشدم که یه دختر بچه بتونه با گریه هاش وجدان منو تحریک منه!
تقصیر خودش بود!
فقط تقصیر خودش...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪